«برداشت‌هایی از سیره شهید سیدمجتبی هاشمی و یارانش» در گفت‌وشنود با معصومه رامهرمزی؛

با حضور او، کادر درمان روحیه و انگیزه مضاعف می‌یافتند

معصومه رامهرمزی در زمره بانوانی بود که در آغازین روزهای جنگ تحمیلی، در بیمارستان طالقانی آبادان به خدمت پرداخت و هم از این روی، با شهید سیدمجتبی هاشمی و یارانش آشنا شد. وی در مصاحبه پیش روی، به بیان برداشت‌های خود از منش آن بزرگ و همراهانش پرداخته است
با حضور او، کادر درمان روحیه و انگیزه مضاعف می‌یافتند

پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛ 
نخستین دیدار شما با شهید سیدمجتبی هاشمی، در چه مقطعی انجام شد؟ خصال و ویژگی‌های شخصیتی فرمانده گروه فدائیان اسلام را چگونه دیدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. به گمانم در آذرماه 1359 بود که برای نخستین‌بار با آن شهید بزرگوار ملاقات کردم. من امدادگر بیمارستان طالقانی آبادان بودم و اعضای گروه فدائیان اسلام، مرتبا برای ما مجروح می‌آوردند و به آنجا رفت‌وآمد داشتند. آنها در هتل کاروانسرا مستقر بودند و فاصله زیادی با ما نداشتند. ظاهرشان هم با بقیه بسیار متفاوت بود و از این نظر هم شاخص بودند. برخی از آنها شلوار کردی می‌پوشیدند، یا با زیرپیراهنی سفید این طرف و آن طرف می‌رفتند و در برخورد و صحبت با دیگران،‌ لوتی‌منش بودند. می‌دانستیم که شهید سیدمجتبی هاشمی، فرمانده آنهاست. ایشان هم مرتبا به بیمارستان می‌آمد، به مجروحین سرکشی می‌کرد و روحیه می‌داد. صفا و صمیمیت خاصی در رفتارش بود، که توجه همه را جلب می‌کرد. همیشه به مجروحان می‌گفت: «نبینم اخم کنید، نبینم گریه کنید، ما پیروزیم!». معمولا در بخش‌ها غوغا به راه می‌انداخت و می‌رفت! مدتی یک دستش شکسته بود و با دست دیگر سینه می‌زد و  با صدای بلند، سرودهای روحیه‌بخش می‌خواند. صدایش در بیمارستان طنین‌ می‌انداخت و این کارش، موجب تقویت روحیه مجروحین و امدادگران می‌شد. وقتی می‌آمد، به همه خسته نباشید می‌گفت. گاهی هم از هدایای مردمی، با خودش می‌آورد و میان مجروحان و کارکنان بیمارستان تقسیم می‌کرد. من از آذر تا اسفند 1359، در بیمارستان طالقانی بودم. ایشان در طول هفته، دو سه بار به بیمارستان سر می‌زد. این اقدام شهید هاشمی، بسیار ارزشمند و روحیه‌بخش بود.  
اعضای گروه شهید هاشمی، فوق‌العاده بی‌ادعا و بی‌ریا بودند. نه ادعا داشتند که در اوج تقوا و مذهبی بودن هستند و نه اعمال ریاکارانه‌ انجام می‌دادند. بچه‌های فوق‌العاده بی‌تظاهری بودند؛ مثلا اگر با شلوار کردی راحت‌تر بودند، با همان تردد می‌کردند، حالا هرکس هرچه می‌خواست بگوید! البته در شش ماه اول جنگ، این حس وجود نداشت که آنها را طرد کنند، ولی بعدها احساس می‌کردم که رفتارشان، چندان مورد علاقه دیگران نیست. ابایی از اظهار اینکه چه مرامی دارند، نداشتند و از هویتشان فرار نمی‌کردند. راحت حرف می‌زدند و رفتار می‌کردند. انسان می‌دید که آنها در اوج فداکاری هستند، می‌جنگند، تا سر حد جان تلاش می‌کنند، زخمی می‌شوند، ولی ابایی ندارند که بگویند از قشر عادی و حتی پایین جامعه هستند. اصلا تظاهر نمی‌کردند. عمده‌ترین تفاوتشان با دیگران، صداقت و یک‌رنگی‌شان بود. البته خیلی‌ها تحویلشان نمی‌گرفتند! بعدها با ادامه جنگ، این حس وجود داشت که خیلی‌ها شاید آنها را آدم‌های مقبولی نمی‌دانستند، ولی واقعا در میان عموم مقبول بودند. جوانمردی‌ها و لوتی‌منشی‌هایی داشتند که در دیگر افراد نبود.
 

افرادی که به خصال و ویژگی‌های آنان اشاره می‌کنید، از چه روی در اطراف شهید سیدمجتبی هاشمی جمع شده بودند؟
چون شهید هاشمی هم از جنس خودشان بود. البته من در آن مقطع نمی‌دانستم که او یک کاسب معمولی در تهران است. او هم از خودش فرار نمی‌کرد و به اصل خویش اعتقاد و ایمان و حتی آن را دوست داشت. به خاطر صفایی که داشت، بچه‌ها دورش جمع شده بودند. هر بار که ایشان به بیمارستان می‌آمد، به ما امدادگرها و پرستارها احساس خوشایندی دست می‌داد. شهید هاشمی برای زخمی‌ها شعرهای روحیه‌‌بخش می‌خواند، سر و صورتشان را می‌بوسید و در آغوششان می‌گرفت. این نوع کارها در آن شرایط شش‌ماهه اول جنگ تحمیلی، که کمبود امکانات بود، پشتیبانی نمی‌شدیم و آبادان در حصر بود، بسیار کار بزرگی بود.
 
در گروه تحت فرماندهی شهید سیدمجتبی هاشمی، بانوان نیز حضور فعال و مؤثری داشتند. از دیدگاه شما علت این امر چه بود؟
حضور بانوان در شش ماه اول جنگ تحمیلی، نسبت به بعدها بسیار راحت‌تر بود؛ چون در شش ماه اول، دفاع ما مردمی بود و خانم‌ها هم بخشی از این مردم بودند. ما خودمان هم برای ماندن در پشت جبهه‌ها، با اعضای ذکور خانواده، محل و شهرمان درگیری داشتیم و آنان هم چنین چیزی را قبول نمی‌کردند. به دلایل مختلف، که مثلا: زخمی می‌شوید، یا اسیر می‌شوید و ماندنتان زحمتش بیشتر است و از این قبیل. ما برای اثبات سهیم بودن زنان در جریان دفاع از کشور و یا به عبارت دیگر برای ماندن و عمل به وظیفه، باید با بستگان خونی مذکر و نزدیکان و دوستانمان هم می‌جنگیدیم! بااین‌همه، شهید سیدمجتبی هاشمی این گونه نبود. می‌دیدم که برخی از خانم‌ها در گروه ایشان، حتی به عنوان خدمه توپ 106 هم همکاری می‌کردند! یا در هتل کاروانسرا، ما خانم‌هایی را می‌دیدیم که آشپزی می‌کردند. نگاه شهید هاشمی به این موضوع، یک نگاه بسته نبود. ایشان با اینکه ریشه‌های سنتی و هویت سنتی خودش را داشت، اما نگاهش در این خصوص باز بود؛ یعنی اگر زنی توان نشستن پشت توپ 106 را هم داشت، در آن شرایط کمبود نیرو، ایشان ممانعت نمی‌کرد. یا اگر زنی این شجاعت را داشت که با ایشان در بخشی از دفاع همراه شود، مخالفت نمی‌کرد. ایشان خیلی راحت دختران خرمشهری و آبادانی را که می‌خواستند در دفاع مشارکت کنند، با خودش به مأموریت‌های مهم می‌بُرد. البته بچه‌های فدائیان اسلام، بسیار پاک‌نیت و پاک‌چشم بودند. ما را آبجی صدا می‌کردند و نگاهشان هم، واقعا نگاه به خواهرشان بود. انسان در کنار شهید هاشمی و یارانش، واقعا احساس امنیت می‌کرد. من در دفاع نظامی با آنها همراه نشدم، ولی وقتی از دیگر دوستان درباره‌شان می‌پرسیدم، از همراهی با آنان احساس امنیت می‌کردند. نیت پاک شهید هاشمی و گروهش، در حضور خانم‌ها در جمع‌شان بسیار مؤثر بود. من این را به‌صراحت می‌گویم که ما یک مورد از مسائل خلاف اخلاق را در هتل کاروانسرا ندیدیم و نشنیدیم. همه شهید هاشمی را قبول داشتند و او را مقدم می‌داشتند و روی حرف او، حرفی نمی‌زدند. این مدیریتِ کارآمد او بر نیروهایش، در ایجاد آن جو سالم بسیار مؤثر بود.
 
نقش گروه فدائیان اسلام در شکست حصر آبادان را تا چه میزان مؤثر ارزیابی می‌کنید؟
من در طول مدت زمان شکست حصر آبادان، در بیمارستان طالقانی بودم و لحظه‌ای بیکار ننشستم. در این مدت، هم در اتاق عمل مشغول بودم و مجروح بی‌هوش می‌آمد و بی‌هوش می‌رفت و از آنها خبری به ما نمی‌رسید و هم مشغول دیگر کارهای مربوط به کادر درمان. آن‌قدر فشار کار زیاد بود که هیچ فرصتی برای اطلاع از آنچه در بیرون می‌گذشت، نبود! من شش ماه اول را در اورژانس بیمارستان بودم و طبعا با شهید هاشمی و گروهش بیشتر ارتباط داشتم، اما بعد از شش ماه، کارم به‌نحوی شد که دیگر چندان اطلاعی از آنها نداشتم.
من همواره در صحبت‌ها و مصاحبه‌هایم می‌گویم، وقتی می‌خواهیم در مورد جنگ صحبت کنیم، باید حساب 34 روز مقاومت خرمشهر را از کل جنگ جدا کنیم! یعنی این موضوع نیاز به بررسی و تحلیل بسیار متفاوتی دارد و آن شش ماه اول جنگ را نمی‌توانیم با کل تاریخ جنگ مقایسه کنیم. وقتی که ما به آبادان رسیدیم، دیدیم شهر بسیار درگیر است. عراق شبانه‌روز به این شهر حمله می‌کرد. اوایل چون به هیچ جایی دسترسی نداشتیم و سازمان‌دهی نشده بودیم، می‌رفتیم به بیمارستان و محله‌هایی که تخریب شده بودند و هر کاری که از دستمان بر می‌آمد، انجام می‌دادیم. در اوایل هم فرصتی برای استفاده از ژ-3 برای من ایجاد نشد و در شرایطی قرار نگرفتم که نیاز باشد تا در مقابل عراقی‌ها از اسلحه استفاده کنم،  ولی بعدها استفاده از اسلحه برایم عادی شد؛ زیرا مدت‌ها در روستاهای اطراف آبادان به عشایر کمک می‌کردم و چون منطقه ناامن بود، همیشه یک کلت به همراه داشتم. در خرمشهر خانم‌های زیادی بودند که اسلحه داشتند و حتی به خط مقدم و شلمچه هم می‌رفتند. من هم دلم می‌خواست در میدان نبرد حضور داشته باشم، اما مادرم رضایت نمی‌داد؛ زیرا ما در بچگی پدرمان را از دست داده بودیم و مادرم علاقه و وابستگی شدیدی به بچه‌هایش داشت. من هم همیشه تا جایی می‌رفتم که مادرم راضی بود و هر جا که احساس می‌کردم اگر یک قدم دیگر بردارم، مادرم ناراضی است، به هیچ وجه تکان نمی‌خوردم!  
 
https://iichs.ir/vdcfjed0.w6dj1agiiw.html
iichs.ir/vdcfjed0.w6dj1agiiw.html
نام شما
آدرس ايميل شما