«شهید سیدمجتبی هاشمی، چالش‌های جبهه و پشت جبهه» در گفت‌وشنود با داوود نارنجی‌نژاد؛

منافقین از او و نیروهایش جاسوسی می‌کردند!

راوی خاطراتی که پیش روی شماست، از دوستان قدیمی شهید سیدمجتبی هاشمی به‌شمار می‌‎آید. داود نارنجی‌نژاد در این گفت‌وشنود سعی دارد به برخی چالش‌های فراروی شهید، در دوران فرماندهی فدائیان اسلام در جبهه و پشت جبهه بپردازد
منافقین از او و نیروهایش جاسوسی می‌کردند!

پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛ 
قاعدتا به دلیل هم‌محل بودن شما با شهید سیدمجتبی هاشمی، از دیرباز با ایشان آشنا بوده‌اید. این‌گونه نیست؟
 بسم الله الرحمن الرحیم. بله، ما بچه محل‌ بودیم و انقلاب که گسترده شد، با هم در راه‌پیمایی‌ها شرکت می‌کردیم. در روزهای اوج‌گیری انقلاب، وقتی اموال پادگان‌ها را غارت می‌کردند، شهید سیدمجتبی هاشمی بسیار اذیت می‌شد؛ چون معتقد بود که اینها متعلق به بیت‌المال هستند و با مردم صحبت می‌کرد که این کار را نکنند. آن روزها  حکومت نظامی بود و من عکس حضرت امام را در دست داشتم و با آقا سیدمجتبی، به راه‌پیمایی رفتیم. در آن روزها خیلی جرئت می‌خواست که عکس امام را در دست بگیری و توی خیابان‌ها راه بیفتی! این ادامه داشت، تا وقتی که امام حکومت نظامی را لغو کرد و ما در پی پیروزی انقلاب، به دنبال فعالیت‌های دیگر رفتیم.
 
در آن روزها به چه فعالیت‌هایی می‌پرداختید؟
مردم در از نظر کالاهای اساسی در مضیقه بودند و ما سعی داشتیم که در رفع این نیاز، کاری انجام دهیم. مثلا می‌رفتیم و تخم مرغ را به 2 تومان می‌خریدیم و می‌فروختیم به 1 تومان، یا سیب‌زمینی را به 25 تومان می‌خریدیم، ولی می فروختیم به 24 تومان! سعی می‌کردیم به وضع مردم برسیم. آن روزها هوا سرد و نفت خیلی کم بود. آقا سید مجتبی بسیار مراقب بود که پارتی‌بازی صورت نگیرد و در زمان توزیع نفت، حتی مادرِ او هم مثل بقیه در صف می‌ایستاد.
 بعد از تجاوز نظامی عراق به خاک ایران، با آقا مجتبی رفتیم به ستاد جنگ. من در ستاد جنگ بودم. تا مدتی خرمشهر را خیلی محکم نگه داشته بودیم و فلکه اول و دوم، در دست خودمان بود. نیروهای ارتشی در آنجا نبودند و بیشتر، نیروهای مردمی و بسیجی‌ها بودند. من و آقا مجتبی در خرمشهر، دیوار خانه‌ها را به هم مرتبط کردیم و از داخل خانه‌ها می‌رفتیم و به عراقی‌ها پاتک می‌زدیم و بر می‌گشتیم.
 
سیدمجتبی هاشمی

شهید سیدمجتبی هاشمی، از چه روی فعالیت در کمیته ناحیه 9 را رها کرد و به جبهه‌ها رفت؟
سید در کمیته به اختلافاتی برخورده بود و به‌محض اینکه جنگ شروع شد، به جبهه رفت. خود من هم در کمیته مهدی‌خانی و جزء شورای کمیته بودم، ولی رها کردم و به جبهه رفتم. آقای صندوقچی هم به جبهه آمد. برادرِ آقای صندوقچی هم با ما بود، که بعدا شهید شد. ابراهیم‌نامی هم با ما بود، که فامیلش یادم نیست.  به‌هرحال مسئولیت‌هایی که من در جبهه داشتم،‌ عبارت بودند از: مسئولیت کل تدارکات و معاونت آقای هاشمی.‌ بعد رابط ستاد جنگ شدم.  خاطرم هست که فرودگاهی در پشت هتل کاروانسرا، بین خرمشهر و آبادان بود،‌ که بسیار کمک کردیم تا راه افتاد. خدا رحمت کند شهید جهان‌آرا را، ایشان و نیروهایش یک ایستگاه جلوتر از ما بودند. در آخرین شبی که با آقای هاشمی خدمت ایشان رفتیم،‌ آقای جهان‌آرا گفت: شام را در اینجا بمانید. بالاخره با اصرار ایشان ماندیم و من هم فکر کردم که غذای درست و حسابی می‌آورند. دیدم یک قاچ هندوانه همراه با نان خشک گذاشتند جلوی ما، که البته خیلی هم مزه داد! فردای آن روز رفتیم که سوار هواپیما بشویم و به تهران بیاییم. ایشان و شهید فلاحی بودند و به من گفتند: «شما برو پایین!». گفتم: «برای چه؟» گفتند: «در اینجا یک بار عملیات کرده‌ایم، بهتر است که شما بمانید!» و ما را پیاده کردند.
 
در آن مقطع سپاه، ارتش، بسیج و برخی گروه‌های دیگر از قبیل جنگ‌های نامنظم و فدائیان اسلام، در جبهه‌های جنگ فعال بودند. تفاوت این گروه‌ها و دلیل انتخاب هریک از آنها توسط نیروهای مردمی که به جبهه‌ها می‌آمدند، چه بود؟
مثل هر زمان دیگری، در آن مقطع هم هر کسی عقیده‌ای داشت. این گروه‌ها هم، همه با هدفی واحد به جبهه‌ها آمده بودند، ولی به طور طبیعی تفاوت روش و تاکتیک داشتند. خاطرم هست که در آن دوره برخی از جریانات خائن، از گروه ما جاسوسی هم می‌کردند! بعدها که عده‌ای از منافقین را گرفتیم، گفتند: نیروهای فدائیان اسلام 703 نفر هستند! این مطلب بسیار دقیق و با آمار ما یکی بود. منافقین در آبادان و خرمشهر بودند و از آنجا به عراقی‌ها گرا می‌دادند و آنها هم ما را می‌زدند! اینکه برخی از نیروهای ما تکه تکه شدند، نتیجه جاسوسیِ آنها بود. بیشتر اعضایی هم که شهید شدند، از بچه‌های کمیته منطقه 9 بودند. البته در آنجا، من هم گرای منافقین را گرفتم و دودمانشان را به باد دادم و با خود گفتم: «من باید در اینجا، از اینها اسناد و مدارک گیر بیاورم!» مجموعه‌ای از اسناد را از لابه‌لای دیوارها درآوردیم و متوجه شدیم که از صدای آمریکا، پیام‌هایی به آنها می‌رسد که باید چه کارهایی را انجام بدهند! اینها از همان زمان، به آمریکا وصل بودند. 
 
در آن دوره منشأ اختلاف گروه فدائیان اسلام، با برخی از نیروهای ارتش چه بود؟
ارتش فرماندهی را آورده و در امیدیه مستقر کرده بود، که با گروه ما رفتار خوبی نداشت. ‌من به آن فرمانده توپیدم و البته آقا سیدمجتبی خیلی ناراحت شد و به من گفت: «تو خیلی بیجا کردی که به یک افسر ارتش توهین کردی!». طرف از آن تیمسارهایی بود که همه از او می‌ترسیدند. بعدا‌ همین تیمسار از ما معذرت‌خواهی کرد و گفت: «بنی‌صدر دستور داده که به شما هیچ سلاحی ندهیم،‌ حتی یک فشنگ!» ما هم هیچ نگفتیم و در عوض خیلی راحت می‌رفتیم و از ارتش عراق سلاح و مهمات به غنیمت می‌گرفتیم و می‌زدیم توی سر خودِ آنها! یکی از بچه‌های اصفهان خیلی زبل بود و مثل آب خوردن می‌رفت، مهماتشان را بر می‌داشت و می‌آورد و ما با اسلحه خودشان، با آنها می‌جنگیدیم!  
 
برخی ادعا کرده‌اند که گروه فدائیان اسلام در جبهه و پشت جبهه، از خود رفتارهای خشونت‌آمیز نشان می‌دادند. پاسخ شما به این ادعا چیست؟  
بله؛ ما قاطع و جدی بودیم؛ چون کسی با لبخند و ناز به جنگ نمی‌رود، ولی نه به آن صورت که رحم و مروّت را درک نکنیم. شهید ضرغامی بود، که خدا روحش را شاد کند. هیکل بزرگی داشت و تکان که می‌خورد، عراقی‌ها  بر خود می‌لرزیدند و حساب کار دستشان می‌آمد! آنها فطرتا ترسو و بدبخت بودند. یک بار توی کانکسی پنهان شده بودند و ما داشتیم تیرآهن خالی می‌کردیم. یک‌مرتبه دیدیم که آنها با شنیدن صدای تخلیه آهن، بیرون آمدند و خودشان را تحویل دادند! منافقین هم هیچ چیزشان درست نبود. 170 دختر و پسرشان را در امامزاده معصوم گرفتیم، آدم‌های بی‌بندوبار و کثیفی بودند. 
 
در میان خصال اخلاقی شهید سیدمجتبی هاشمی، کدام یک برای شما برجسته‌تر می‌نمود؟
آقاسیدمجتبی، آدم خیلی دوست‌داشتنی‌ای بود. به چرت‌وپرت‌هایی که در مورد زمان طاغوت او و بقیه می‌گویند، کاری ندارم، ولی در انقلاب خیلی خدمت کرد. خدا به کسی که شیشه‌خرده داشته باشد، توفیق خدمت و از آن بالاتر، شهادت نمی‌دهد. حساب و کتاب خدا دقیق است و مثل حساب کتاب ماها نیست، که هر جور دلمان می‌خواهد فکر می‌کنیم و هر پرت‌و‌پلایی را راجع به هر کسی که دلمان بخواهد، می‌گوییم. سید اصلا خودش را نمی‌گرفت، با همه مهربان بود، لوتی بود.
 
از واقعه شهادت سیدمجتبی هاشمی، چه خاطره‌ای دارید؟
یک روز که ‌آقایان راسخ و زارع در کنار مغازه شهید هاشمی ایستاده بودند، آقاسید آمد تا در مغازه را ببندد، که خانمی آمد و گفت: «می‌خواهم بروم عروسی و لباس ندارم، ‌خواهش می‌کنم در مغازه‌تان را باز کنید!». سید دوباره ‌می‌رود به داخل مغازه و دو نفر دیگر پشت سرش وارد می‌شوند و او را به رگبار می‌بندند و به شهادت می‌رسانند. او را به نامردی کشتند، وگرنه آقامجتبی آدمی نبود که از کسی بخورد.
 
به نظر شما علت ترور شهید سیدمجتبی هاشمی،  آن هم در مقطعی که ترورهای منافقین رو به کاهش رفته بود، چه می‌توانست باشد؟  
واقعیتش، من نمی‌دانم. اینکه خانمی داخل مغازه بیاید و دو نفر دیگر پشت سرش به داخل مغازه بیایند و ایشان را شهید کنند، قدری عجیب است. در آن زمان اعلامیه بدون امضایی داده بودند، که آقاسیدمجتبی، آقای غنچه‌ها، من و چند نفر دیگر را می‌خواهند ترور کنند. صبح‌ها هر وقت می‌خواستم به اداره بروم، می‌دیدم یک ماشین سرمه‌ای به دنبالم می‌آید. هر روز همان موقع هم یک ماشین گشت می‌آمد، که مراقبم باشد. روز واقعه وقتی به اداره رسیدم، بچه‌ها گفتند: «چرا لباس‌هایت خاکی است؟» گفتم: «هیچی، ماشینی به دنبالم بود که از دستشان فرار کردم، ولی خدا می‌خواست آقامجتبی را با خودش ببرد و همین طور هم شد». از هویت ضاربان سید اطلاع دقیقی ندارم، ولی بعید می‌دانم غیر از منافقین کسان دیگری باشند.
https://iichs.ir/vdciwvar.t1a5u2bcct.html
iichs.ir/vdciwvar.t1a5u2bcct.html
نام شما
آدرس ايميل شما