«نخستین دیدار با شهید آیت‌الله فضل‌‎الله محلاتی، در واپسین ساعات حیات» در گفت‌وشنود با خلبان بهروز مدرسی

او در روز آخر، برای رزمندگان قرآن به جبهه می‌برد

روایتی که هم‌اینک در پی می‌آید، واپسین ساعات حیات شهید آیت‌الله حاج شیخ فضل‌‎الله محلاتی را بازگو ساخته است. خلبان بهروز مدرسی بنا بود تا با هواپیمای حامل آن بزرگ و همراهانش به اهواز برود، که تقدیر برای او سرنوشتی متفاوت رقم زد. او در این گفت‌وشنود، به واگویه ماجرا پرداخته است
او در روز آخر، برای رزمندگان قرآن به جبهه می‌برد

پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛ 
ظاهرا آغاز آشنایی شما با شهید آیت‌الله حاج شیخ فضل‌الله محلاتی، به واپسین مقطع از حیات ایشان گره خورده است. ماجرا از چه قرار بود؟
بسم الله الرحمن الرحیم. بله، متأسفانه آشنایی من با شهید آیت‌الله محلاتی، با حادثه تلخ سقوط هواپیمای حامل ایشان و همراهانشان در هم آمیخته است. ابتدا به این نکته اشاره کنم که همسر من پزشک است و در روزهای جنگ، همیشه برای مداوای رزمندگان به جبهه‌ها می‌رفت. من هم چون خلبان بودم، همیشه تلاش می‌کردم کاری کنم که ایشان با هواپیما به جبهه برود و طبیعتا دوست داشتم تا خودم ایشان را ببرم. در شهر اهواز خانواده‌ای بودند که خانم معلم بود و آقا از مسئولین دادستانی. آنها مثل همه خوزستانی‌ها، بسیار خونگرم و مهمان‌نواز بودند. من و همسرم هر وقت به اهواز می‌رفتیم، از محبت این دو بزرگوار بهرمند و میهمان آنها می‌شدیم. در روز حادثه هم که چهارشنبه بود، قرار بود طبق معمول راه بیفتیم و به اهواز برویم، اما متأسفانه آن روز هواپیمای سی ـ 130، به اهواز پرواز نداشت. به واحد عملیات رفتم تا شاید برای سفر به اهواز هواپیمایی پیدا کنم و فهمیدم که فقط یک هواپیمای فرندشیب قرار است عده‌ای از مسئولین را با خود به اهواز ببرد. سرهنگ درویش، خلبان هواپیما، از دوستان قدیمی من بود. رفتم و با او حال و احوال کردم و گفتم: قرار است که با تو به اهواز بیایم. همان‌گونه که اشاره کردم، قرار بود عده‌ای از روحانیون ــ که من هیچ کدامشان را نمی‌شناختم ــ با هواپیمای فرندشیب به اهواز بروند. درویش گفت: به یک شرط تو را می‌برم که کلاه پروازت را به من بدهی! بعد هم با یک حرکت سریع، کلاه مرا را برداشت و کلاه قدیمی خودش را به من داد! به‌هرحال نهایتا رفتم و سوار هواپیما شدم. در آنجا بود که سرپرست گروه، یعنی شهید آیت‌الله محلاتی را دیدم و شناختم. ایشان داشت دفع‌الوقت می‌کرد، و معلوم بود که منتظر کسی است! من در آن جمع، غریبه بودم. بعد از دقایقی، فردی با چند کارتن آمد. حاج آقا نفس راحتی کشید. خیلی دلم می‌خواست ببینم در آن بسته‌ها چه چیزی هست. در فرصتی درِ یکی از کارتن‌ها را باز کردم و دیدم پر از کلام‌الله مجید است. من تصور کرده بودم که تنقلات است و می‌خواستم کمی از آنها را از حاج آقا بگیرم و تغییر ذائقه بدهم. همه منتظر بودیم تا هواپیما پرواز کند، که سرهنگ درویش آمد و گفت: هواپیما خیلی سنگین شده و ما مجبوریم تعدادی از مسافران را پیاده کنیم! من تصور می‌کردم درویش هر کسی را که پیاده کند، با من یکی کاری ندارد! آیت‌الله به عده‌ای از همراهان غیر روحانی‌اش دستور داد که از هواپیما پیاده شوند و با پرواز بعدی بروند، ولی به من حرفی نزد! من خیلی خوشحال بودم که کسی به من کاری ندارد. درویش آمد که برود داخل کابین، که به من گفت: «راستی بهروز! تو هم باید پیاده بشوی!». خیلی ناراحت شدم. از خجالت نمی‌توانستم به صورت کسی نگاه کنم و نمی‌دانستم علت این کار او چیست؟ همین که نزدیکش رسیدم، کلاهم را از سرش برادشتم و کلاهش را تخت سینه‌اش زدم! گفت: «عصبانی نشو، اول دلیلش را بپرس و بعد قهر کن!». من اصلا حوصله نداشتم بمانم و حرف‌هایش را بشنوم، ولی او دستم را گرفت و گفت: «همین الان یک هواپیمای سی ـ 130 می‌خواهد به اهواز برود، با آن برو و آقایی کن مسافرهای مرا هم با خودت ببر و سوار کن!». یکی از کمک‌خلبان‌های درویش خواهش کرد که با ما بیاید و درویش هم قبول کرد.
 
پوستر آیت‌الله فضل‌الله محلاتی

و به این ترتیب شما با هواپیمای دیگری به اهواز رفتید؟
بله، من، کمک‌خلبان و هفت هشت نفر دیگر به پایگاه برگشتیم و مدتی بعد با هواپیمای سی ـ 130 راه افتادیم. اسم آن کمک‌خلبان سروان علی... نام داشت و اهل ساوه بود. از اصفهان عبور کرده بودیم که دیدم وضعیت هواپیما عادی نیست و دور خودش می‌چرخد! بعد از چند بار چرخش، بالاخره به اصفهان برگشتیم. خلبان هواپیما به ما گفت: درویش گم شده و خبری از فرندشیب نیست! من که از چیزی خبر نداشتم، به‌شوخی گفتم: لابد رفته فرانسه! بعد به علی گفتم: دیدی تو را هم از فرانسه رفتن انداختم؟ بعد از چند ساعت که در فرودگاه اصفهان معطل شدیم، اعلام کردند که وضعیت سفید شده و ما دوباره به سمت اهواز حرکت کردیم. هنوز از ایذه رد نشده بودیم که یک‌مرتبه دیدم هواپیما به سمت زمین شیرجه می‌رود! ظاهرا چند میگ عراقی ما را نشانه گرفته بودند و خلبان برای فرار از دست آنها، ناگهان ارتفاع را کم کرده و در ارتفاع بسیار پایین، به سمت امیدیه حرکت کرده بود. وقتی به فرودگاه امیدیه رسیدیم، من اولین کسی بودم که از هواپیما پیاده شدم. دیدم که یک جیپ آهوی آبی، به‌سرعت به سمت ما آمد. سرهنگ هوشنگ صدیق پشت فرمان نشسته بود. با عصبانیت پرسید: خلبان این هواپیما کیست؟ من که می‌خواستم یک جوری دست به سرش کنم، گفتم: منم! او با تغیّر گفت: مگر بخشنامه نکرده‌ایم که در هوا نباید مکالمه رادیویی داشته باشید؟ من همین الان دارم از سر لاشه هواپیمای درویش می‌آیم! برای یک لحظه، درست متوجه نشدم که چه گفت! دنیا دور سرم چرخید! سروان علی... بعد از من، از هواپیما بیرون آمد. وقتی چشم فرمانده نیروی هوایی و همراهانش به علی افتاد، یک‌مرتبه بهتش زد و پرسید: تو زنده‌ای؟ ما اجساد همه را پیدا کردیم، غیر از جسد تو، آخر سر چند تا استخوان را به عنوان بقایای جسد تو، در تابوت گذاشتیم! در این موقع خلبان اصلی هواپیما هم پیاده شد و من گفتم: قربان، در واقع ایشان خلبان هواپیما هستند و من میهمانم! سرهنگ صدیق رو کرد به علی و گفت: همین الان سریع می‌‌روی به ساوه، چون ما به خانواده‌ات گفته‌ایم که تو شهید شده‌ای! در آن شب ما نتوانستیم به تهران برگردیم و همراه با علی، از امیدیه به اهواز رفتیم. شب در منزل یکی از دوستان بودیم، که رادیوی عراق با خوشحالی خبر فاجعه را پخش کرد و گوینده ملعون آن گفت که سروان علی... به درک واصل شد! بیچاره علی نمی‌دانست از زنده بودنش خوشحال باشد، یا برای یاران شهیدش سوگواری کند!
 
شما بعدها درباره سقوط هواپیمای حامل شهید آیت‌الله محلاتی، به چه نکاتی رسیدید؟
هواپیمای حامل آیت‌الله محلاتی و عده‌ای از نمایندگان مجلس و قضات عالی‌رتبه دادسرای نظامی به خلبانی سرهنگ درویش، پس از اینکه از ایذه می‌گذرد، در نزدیکی‌های اهواز با دو فروند میگ عراقی روبه‌رو می‌شود. خلبان آنها اطلاع می‌دهد که می‌توانند بدون دردسر به عراق بروند! سرهنگ درویش به حرف‌های آنها اعتنا نمی‌کند و به پرواز ادامه می‌دهد. سرهنگ متوجه می‌شود که عوامل خودفروخته داخلی، دقیقا آمار و اسامی همه سرنشینان هواپیما را به عراقی‌ها داده‌اند. ایشان تلاش می‌کند عراقی‌ها را متقاعد کند که این یک هواپیمای غیر نظامی است. واقعا هم همین طور بود، اما آنها متوجه شده بودند که سرنشینان هواپیما، آدم‌های عادی نیستند. طبق قوانین بین‌المللی، برای سرنشینان هواپیما، هر مقامی که داشته باشند، دستورات فرمانده هواپیما خلبان لازم‌الاطاعه است. اما درویش تصمیم نهایی را به آیت‌الله محلاتی واگذار می‌کند. ایشان هم می‌گوید: «ما شهادت را به تسلیم شدن در برابر دشمن بعثی ترجیح می‌دهیم...»، و این خلبان وطن‌پرست هم همان کاری را می‌کند که باید می‌کرده است و بدون توجه به اخطارهای مکرر دشمن، به راهش ادامه می‌دهد. عراقی‌ها هم با چند موشک سنگین، هواپیما را ساقط می‌کنند!
 
پس از آن رویداد، سروان علی... چه کرد؟
چند روز بعد به‌اتفاق سروان علی...، راهی ساوه شدیم. تمام محله با پارچه‌های مشکی پوشانده شده بود، ولی هنوز از حجله خبری نبود! شاید تازه سفارش داده بودند. کوچه کاملا خلوت بود. ظاهرا همه به گورستان رفته بودند که بقایای جنازه علی را دفن کنند. علی از دختربچه کوچکی، سراغ اهالی محله را گرفت. او هم گفت: «رفته‌اند سر خاک شما!» من خیلی نماندم و سریع به تهران برگشتم. بعدها علی ماجرای حضورش بر سر مزار خودش را بارها با آب و تاب برایمان تعریف کرد. به‌هرحال ماجرای عجیب و تلخی بود.
https://iichs.ir/vdccppqi.2bq0m8laa2.html
iichs.ir/vdccppqi.2bq0m8laa2.html
نام شما
آدرس ايميل شما