دل‌نگاشته همسر زنده‌یاد آیت‌الله محمدرضا مهدوی کنی، در سالروز رحلتش؛

دنیا و فراز و فرودهایش، هرگز او را از هدف جدا نکرد

متن پی‌آمده، دل‌نگاشته بانو قدسیه سرخه‌ای، همسر زنده‌یاد آیت‌الله محمدرضا مهدوی کنی، در سالروز رحلت شویِ گرامی خویش است. اشارات تاریخی و نیز تذکارهای اخلاقی آموزنده این نوشتار، موجب گشت تا در یازدهمین سالگرد رحلت آیت‌الله، آن را به شما تقدیم داریم. امید آنکه تاریخ‌پژوهان انقلاب اسلامی و عموم علاقه‌مندان را مفید و مقبول آید
 
پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛ سلام علیکم. خوش آمدی. حالتان چطور است؟ الان ساعت 5 صبح است. امروز چه زود به سراغم آمده‌ای. چه لباس‌های زیبایی، چقدر به شما می‌آید. از اینکه به یادم هستی، خیلی ممنونم. همیشه می‌گفتی: بهترین تفریحم زمانی است که با رفقا و دوستان و خانواده می‌گذرانم. حالا با چه کسانی جمع هستید؟ پدر و مادر مرا می‌بینی؟ سلام مرا برسان و به مادرم بگو، چه خوب نصیحتش را گوش دادم. مدام به گوشم می‌خواند: «قدر همسرت را بدان. غمخوارش باش». به او بگو در همه سال‌هایی که با تو زندگی کردم، لحظه‌ای تنهایت نگذاشتم و نبودن‌هایت را تحمل کردم. مثل این روزها که رفته‌ای و مرا با دنیایی از خاطره‌ها، در میان حلقه‌های اشکِ بی‌امان تنها گذاشته‌ای. مانند همان روزها که در زندان بودی. خاطره‌ها، مانند فیلمی از نظرم می‌گذرند، اما آن روزها، امید به دیدن دوباره‌ات داشتم. راستی شما مشتاق‌تر به من هستی، یا من به شما؟
روزی که به من خبر رسید از زندان آزاد می‌شوی، نمی‌دانستم از خوشحالی چه کنم! همه اعضای خانواده‌مان، در خانه ما جمع شدند. بچه‌ها سر از پا نمی‌شناختند. من نتوانستم منتظر بمانم، تا شما را بیاورند. به طرف اوین راه افتادم. در مسیر با خودم حرف می‌زدم و تمرین می‌کردم که وقتی شما را دیدم، چه بگویم که غم از دلتان برود، از مملکتمان، از امام، از رفقا؛ اما شرط کردم از غم آن روزهای دوری چیزی نگویم، که خیالت از ما راحت باشد، اما شنونده خوبی باشم که چه بر شما گذشته، در آن تاریکی و تنهایی. می‌دانم مثل همیشه می‌گویی: من شما را به خدا سپردم، شما حواستان به بچه‌ها باشد. من هم شما را دعا می‌کنم. به اوین رسیدیم و شنیدم که شتابان به طرف خانواده‌ات آمده‌ای. عجیب است. چند بار باید تکرار شود؟ هر وقت من به طرفت می‌دویدم، شما مشتاق‌تر بودی. این را از روح آزادت می‌دانم. پرنده بودی!
روزی که در حرم امام رضا(ع) آن اتفاق افتاد، یادت هست؟ در بیمارستان قلب بستری بودی. من و بچه‌ها، مثل پروانه دورت می‌چرخیدیم. بعد از ظهر، چند لحظه خوابت برد. یک‌باره از جا پریدی، پریشان بودی، گفتی: «حالم خوب نیست. الان در خواب دیدم که در حرم امام رضا(ع) زیارت می‌خوانم، که یک باره دیدم دست‌وپایی است که به این طرف و آن طرف پرتاب می‌شود!...». شاید نیم ساعت بیشتر طول نکشید که خبر رسید در حرم بمبی منفجر شده و همان رؤیا تعبیر شد! این اما، برای من عجیب نبود. قبلا هم از شما دیده و شنیده بودم. گاهی که روزگار و راه انقلاب تنگ می‌شد، به دوستانتان می‌گفتید: «ای کاش حرف‌هایی که اول انقلاب زدم، ضبط می‌شد تا یادتان بماند و این مشکلاتِ راه پیش نیاید». می‌دانستم که این بصیرت، ساده به دست نیامده است. همیشه از خدا می‌پرسیدم: خدایا این مرد چقدر روی خودش کار کرده که این طور رهاست؟ روزی که رئیس خبرگان شدید، تلفن‌های شادباش دیگران را پشت سر هم جواب می‌دادم. به شما گفتم: خوش‌به‌حالتان، مردم چقدر شما را امین می‌دانند و دوستتان دارند. گفتی: «حاج خانم، قسم می‌خورم که اگر بگویی ذره‌ای این پست یا این تلفن‌ها در من اثری دارد، ندارد! فقط دعایم کن بتوانم وظایفم را درست انجام بدهم». آن‌قدر احساس مسئولیت می‌کردی که بیماری قلبت را فراموش می‌کردی؛ تا جایی که با ویلچر، شما را به خبرگان می‌بردند و می‌آوردند! مردم هم قدر شما را می‌دانند؛ مثل خودتان که همیشه به فکرشان بودید. وقتی خانواده‌ای سرپرستش را از دست می‌داد یا از نبودنش در رنج بود، مخفیانه به آنها کمک می‌کردی و نمی‌دانستند که این رسیدگی از کجاست! از آن مهم‌تر، شنیدن درد دل‌ها بود. وقت می‌گذاشتی و صبورانه گوش می‌دادی. می‌گفتم: برای قلبتان خوب نیست. می‌گفتید: «آنها عزیزی را از دست داده‌اند، احترام و محبت به آنها لازم است». حالا و این روزهاست که حس آنها را درک می‌کنم که چرا وقتی می‌شنیدی، این همه خوشحال می‌شدند. به خدا می‌گفتم و هنوز می‌پرسم: خدایا به او چه آبرویی دادی که دیگران با خیال آسوده، چه در کارهای خیر و چه مسائل سیاسی و عقیدتی، به او مراجعه می‌کردند؟
شما که بودید، همه چیز آرام بود. حتی در سخت‌ترین شرایط، تمام کارهای منزل را انجام می‌دادم و کنارت می‌نشستم و با هم مطالعه می‌کردیم. از مسائل سیاسی می‌گفتی، سؤال‌هایم را جواب می‌دادی، از دانشگاه حرف می‌زدیم. همه اینها لذت‌بخش بود؛ چون همفکر و هم‌فرهنگ بودیم؛ انگاری یک روح در دو قالب. این را فقط من نمی‌گویم، دیگران هم که به خانه ما می‌آمدند، می‌گفتند. بچه‌هایمان که دور هم می‌نشستند، شما حرف می‌زدید و همه آرام می‌شدیم. حتی وقتی اتفاقی افتاده بود و کسی داغ می‌شد، یا نسبت به خبری بی‌تفاوت می‌شدیم، شما بودید که وظیفه‌مان را گوشزد می‌کردید؛ از تاریخ مثال می‌آوردید و از گذشته و تجربه‌هایتان می‌گفتید. با همان شوخ‌طبعی که داشتید، نصیحت و بعد مسئله را عوض می‌کردید. حرف‌هایت به دل می‌نشست. هیچ‌گاه کسی را به چیزی و کاری مجبور نکردی، ولی نصیحتت چنان به دل می‌نشست که حرفت حجت بود. هنوز هم مراد دل مایی.
 
بانو قدسیه سرخه‌ای در کنار همسرش زنده‌یاد آیت‌الله محمدرضا مهدوی کنی
بانو قدسیه سرخه‌ای در کنار همسرش زنده‌یاد آیت‌الله محمدرضا مهدوی کنی
 
کلامت یک چیز بود: «حرف حق را بزنید، که در تاریخ می‌ماند و مصالح را نیز در نظر بگیرید». مثل استادی بزرگ و پدری مهربان و دوستی مشفق، ما را راهنمایی می‌کردید. آیا چیزی بود که بین شما و هدفتان جدایی بیندازد؟ هیچ مثالی در ذهنم نیست. مرام شما به ما یاد می‌داد که راه حق را باید دنبال کرد؛ کاری که خودتان تا آخر عمر انجام دادید. چقدر امتحان پس دادید! نه پست، نه پول، نه شکنجه، نه تبعید، هیچ کدام شما را از هدفتان جدا نکرد. تهمت‌ها و بی‌مهری عده‌ای هم، از اخلاص شما نسبت به امام و رهبر و انقلاب، ذره‌ای نکاست. من این را شاهد بودم، در همه لحظه‌ها. ندیدم لحظه‌ای بگذرد و خدا را فراموش کنید و منافع دنیایی را مقدم بدانید. سعی می‌کردم یاد بگیرم، اما گاهی شکایت می‌کردم، کاری که شما هرگز نکردید. من شکایت می‌کردم و می‌شنیدم: «واذکروا نعمت الله علیکم اذ کنتم اعداء فألف بین قلوبکم؛ اگر اختلافی هم دارید، برای مصلحت اصلی آن را نادیده بگیرید». می‌گفتی: «من در زندگی از همه گذشتم. گاهی افرادی را می‌بینم و می‌گویند: آقای مهدوی مرا حلال کنید، درباره شما حرف‌هایی زدیم و فکرهایی می‌کردیم که حالا می‌بینیم دروغ بوده! در جواب می‌گویم: اگر غیبت و تهمتی به من بوده، بخشیدم، ولی اگر درباره نظام و رهبری بوده باشد، باید بروید و از خدا بخواهید شاید شما را ببخشد». می‌دانستم که چقدر برایتان، نظام و امام و رهبری مهم هستند. می‌دیدم. آن روز که بعد از زیارت حرم حضرت معصومه(س)، در ماشین منتظر شما بودم که از زیارت بیایید و به منزل برگردیم، بر شما چه گذشت؟ زمانی طولانی گذشت، تا آمدید. اما چه حالی داشتید؟ قلبت درد داشت و توان حرف زدن نداشتید. همراهانتان گفتند: جوانی به عنوان سؤال، به شما نزدیک شد و درباره نظام و رهبری و امام چیزهایی گفت و کار را به توهین رساند! شما سعی کرده بودی که برای او توضیح بدهی و دیدش را اصلاح کنی و دستش را بگیری، اما همچنان بحث و جدل او ادامه داشت و این ناراحتی تا آخر عمرت، که زیاد از آن نمانده بود، ادامه داشت. آن جوان را هم ببخشم؟
شما برای همه، مایه آرامش بودی. حتی وقتی کار به جایی می‌رسید که در سی‌سی‌یو بستری می‌شدی، اگر کسی شما را می‌شناخت و اظهار نیازی می‌کرد، می‌گفتی: «تقاضایت را بنویس، من توصیه می‌کنم، ان‌شاءالله به خواسته‌ات توجه می‌شود». این همه آرامشت از کجا بود؟ من هم پیش شما آرامش خاصی داشتم. مثل آرامشی که شما در نماز داشتی. وقتی نبودی، دوست داشتم که در همان جایی نماز بخوانم که شما می‌خواندی. در همان زمان‌های معینی که شما نماز می‌خواندی؛ همان جایی که آخرین نمازت را خواندی. نماز خواندن را دوست داشتی. تمام برنامه‌هایت را با نماز تنظیم می‌کردی: «بعد از نماز غذا بخوریم... بعد از نماز حرکت کنیم... جلسه را طوری تنظیم کنید که به نماز اول وقت برسیم». اگر بین راه هم بودیم، در وقت اذان، اول مسجدی که می‌دیدیم، می‌ایستادیم تا نماز بخوانیم. از بیمارستان که مرخص می‌شدی، خوشحالی‌ات همین بود که خود را تطهیر کنی، لباس تمیز بپوشی، عطر بزنی و در محل همیشگی نماز بخوانی و ما هم خوشحال بودیم که پشت سرت بایستیم. گفتم عطر، هنوز لباس‌هایت بوی عطرت را می‌دهند. هر از گاهی، همان لباسی را که از بیمارستان برایم آوردند درمی‌آورم. خدایا بوی عطرِ آن هنوز کم نشده! این عطر دل‌انگیز می‌پیچد توی خانه؛ مثل همان روزها که وقتی بچه‌ها می‌آمدند، از عطر منتشرشده می‌فهمیدند که در خانه هستی!
شبی به خوابم آمدی. دلم برای نصیحت‌هایت تنگ شده بود. از شما خواستم مرا نصیحتی بکنی که آرامش پیدا کنم. گفتی: «انتظار نداشته باش که در دنیا جواب اعمالت را بگیری، همه چیز ثبت می‌شود، حتی اگر خودت آن را به یاد نداشته باشی. حساب می‌کنند همه چیز را، حساب می‌کنند. فقط برای خدا کار کن». در همان عالم خواب، از شما خواستم که کمکم کنی و تنهایم نگذاری. گفتی: «من شما و دانشجویانم را، که فرزندان من و از یک خانواده هستید، مثل گذشته دعا می‌کنم. بگو آنها هم مرا یاد کنند». بعد بلند شدی و گفتی: «من باید بروم» و زمزمه کردی: «ربنا هب لنا من أزواجنا و ذریاتنا قره اعین واجعلنا للمتقین اماما». آفتاب زده و هنوز خیالت هست. می‌دانم حواست به من هست. هر وقت ناراحت می‌شوم، وجودت را احساس می‌کنم و کلامت در گوشم تکرار می‌شود: «صبر کن، دنیا پستی و بلندی زیاد دارد، آنچه به کار می‌آید اخلاص است... اخلاص». چه واژه زیبایی... راستی بگو بدانم: مرا شفاعت می‌کنی؟
 


پرونده آیت‌الله محمدرضا مهدوی کنی
 
 
  https://iichs.ir/vdchzzni.23n-6dftt2.html
iichs.ir/vdchzzni.23n-6dftt2.html
نام شما
آدرس ايميل شما