«آیت‌الله سیدابوالقاسم کاشانی و آغازِ تشکل فدائیان اسلام» در گفت‌وشنود با زنده‌یاد امیرعبدالله کرباسچیان

پس از بازگشت از تبعید، سرِ مزار امامی رفت

زنده‌یاد امیر عبدالله کرباسچیان، از فعالان سیاسی دوران نهضت ملی ایران و نخستین اعضای جمعیت فدائیان اسلام، به‌شمار می‌رفت. وی در گفت‌وشنود پی‌آمده، خاطرات خویش از عالم مجاهد آیت‌الله سیدابوالقاسم کاشانی، در آغازین سالیان آشنایی خویش با آن بزرگ را بیان داشته است
پس از بازگشت از تبعید، سرِ مزار امامی رفت
آغاز آشنایی شما با زنده‌یاد آیت‌الله سیدابوالقاسم کاشانی، به چه دوره‌ای باز می‌گردد؟
بسم الله الرحمن الرحیم. خدمتتان عرض کنم، در مقطعی که اعضای اولیه جمعیت فدائیان اسلام، احمد کسروی را اعدام کردند، مرحوم آیت‌الله کاشانی، حدود یک‌سالی بود که از زندان متفقین آزاد شده و به تهران آمده بودند. من از مبارزات ایشان و پدرشان علیه استعمار انگلیس در عراق، اطلاعاتی داشتم و خیلی دلم می‌خواست که ایشان را ببینم. خلاصه پرسان پرسان رفتم و خانه ایشان در خیابان پامنار را پیدا کردم. هنوز درِ رو به خیابان خانه ایشان، باز نشده بود و من از در کوچه رفتم. خادم ایشان از من پرسید: شما کی هستید؟ عرض کردم: من نام و نشان خاصی ندارم و گمان نمی‌کنم آقا مرا بشناسند، ولی به ایشان بفرمایید: خواهرزاده حاج میرزا ابوالقاسم عتیقه‌چی هستم! دایی من، ناظر بزازها و از آدم‌های سرشناس بازار بود. ایشان دایی مرا شناختند و خادم ایشان آمد و به من گفت: از این پله‌ها بفرمایید بالا، اتاق اول! زمستان بود و کرسی گذاشته بودند. آقا به من گفتند: بنشین! عرض کردم: من در مقابل شما، چطور می‌توانم بنشینم؟ ایشان با صدای بلند فرمودند: «بی‌سواد! من مثل پدرت هستم، آمیرزا باقر چطورند؟...». بعدها بارها با ایشان ملاقات داشتم، اما ملاقات دونفره ما، همان یک‌بار بود. در آن روزها، تقریبا هیچ‌یک از روحانیان در سیاست دخالت نمی‌کردند و ایشان واقعا در این میدان، تک و تنها بودند! خلاصه من اعلامیه مربوط به اعدام کسروی را خدمتشان تقدیم کردم. اعلامیه کوچکی بود. پرسیدند: «این را چه کسی نوشته؟» عرض کردم: من، سه چهار سالی هست که در مطبوعات قلم می‌زنم، ولی بضاعت علمی چندانی ندارم! ایشان واقعا محبت کردند. خواندند و گفتند: «بی‌سواد، حجمش کم است، اما معنایش زیاد است!...».
به عنوان توضیح بیشتر، باید عرض کنم که من در آن دوره، سن زیادی نداشتم و فقط نوزده سالم بود. قبل از آمدن آیت‌الله کاشانی به تهران، چون دایی بنده با آیت‌الله حاج شیخ حسین لنکرانی ارتباط داشت، در مورد بعضی از مسائل روز، به ایشان مراجعه و سؤال می‌کردم. ایشان هم انصافا، تنها کسی بود که از تریبون مجلس، مهدورالدم بودن کسروی را اعلام کرد! بعد که آیت‌الله کاشانی آمدند، هم به دلیل مقام سیادت و هم سابقه مجاهداتشان، معمولا به ایشان مراجعه و کسب تکلیف می‌کردم.
 
امیرعبدالله کرباسچیان
 
آیا ایشان شهید حسین امامی (ضارب احمد کسروی) را می‌شناختند؟
بله؛ از قبل با او و خانواده‌اش، آشنایی داشتند. شهید سیدحسین امامی، عشق عمیقی به آقا داشت و اگر هژیر به ایشان جسارت نمی‌کرد، او را به ضرب گلوله از پا درنمی‌آورد! پدرِ برادران امامی هم، از مجاهدین بودند و با آقا رفت‌وآمد داشتند.
 
در جلسه‌ای که به آن اشاره کردید، چه موضوعاتی را با آیت‌الله کاشانی مطرح کردید؟
خدمت ایشان عرض کردم که این حکومت حرف حساب حالی‌اش نمی‌شود و ما می‌خواهیم مثل همین قضیه کسروی، کارهای عملیاتی خودمان را ادامه دهیم! ایشان فرمودند: «بر علیه کسانی که احکام و قوانین اسلامی را زیر پا می‌گذارند و به تذکر و هشدار هم توجه نمی‌کند، باید به همین شکل برخورد کرد!...». من از شنیدن این سخن، خیلی خوشحال شدم. بعد هم درباره تعداد اعضا، فعالیت‌ها و اهداف جمعیت فدائیان اسلام، برایشان توضیح دادم. موقع ظهر اجازه مرخصی خواستم، که فرمودند: «خیر؛ من نمی‌توانم تنها غذا بخورم، باید بمانید!...». غذا آبگوشت ساده‌ای بود که در کمال سادگی و صفا، در محضر ایشان صرف شد.
 
شهید سیدمجتبی نواب صفوی، چگونه با آیت‌الله کاشانی آشنا شد؟
از سابقه امر، در دوره‌ای که شهید نواب صفوی در نجف اقامت داشتند، اطلاعی ندارم، اما ایشان در سال 1324، از نجف به ایران آمدند. در همان دوره هم، از نزدیک با آیت‌الله کاشانی آشنا شدند. من خودم ایشان را به دیدار آقا بردم. ذکر این نکته را ضروری می‌دانم که در آن روزها، درست است که آیت‌الله به ظاهر آزاد بودند، اما کشور تحت سلطه حکومت نظامی بود و ایشان در منزل خودشان، تحت نظر بودند. خاطرم هست در بار اولی که مرا دستگیر کردند، در بازجویی از من پرسیدند: آخر یک جوان نوزده‌ساله، با یک پیرمرد هفتادساله چه کار دارد؟
 
آیت‌الله کاشانی برای آزاد کردن شهید حسین امامی و یارانش از زندان، چه اقداماتی انجام دادند؟
قوام‌السلطنه از آقا خیلی حساب می‌برد! ایشان از طریق آقای فریدونی ــ که پسرش از هواداران فدائیان اسلام بود ــ به قوام‌السلطنه پیغام دادند: اگر موجبات رهایی این بچه‌ها را فراهم کنی، فعلا به تو کاری ندارم!... و روی کلمه «فعلا»، تکیه کرده بودند. بعدها در ماجرای 30 تیر سال 1331، دیدیم که آقا طی چند روز، چطور بساط قوام‌ را جمع کردند! خلاصه قوام پیغام آقا را گرفته و جواب داده بود: نهایت سعی خود را خواهم کرد! رفقا بیشتر از دو ماه، در زندان نماندند و محکمه‌شان را جلو انداختند. باز آقا پیگیری کردند و سرانجام آنها تبرئه شدند. آقای فریدونی انسان جوانمردی بود و به ما پیغام داد: در فلان روز بچه‌ها آزاد می‌شوند؛ بروید و آنها را از دم در زندان، با تجلیل بیاورید. ما هم یک عده از بازاری‌ها و جوان‌ها را خبر کردیم. بعد از بزرگان راهنمایی خواستیم و عده‌ای از آنها به ما گفتند: تجلیل از آنها لازم است، ولی جوری نباشد که نظم به هم بخورد و حکومت بگوید: بفرمایید! شروع کردند!... که ما هم همین‌طور رفتار کردیم.
 
دراین‌باره، با آیت‌الله کاشانی هم مشورت کردید؟
نه؛ فکر کردیم طرح این مسئله با آیت‌الله کاشانی، در شأن ایشان نیست! چند روز بعد هم رفقا را به دیدن آقا بردیم و ایشان فرمودند: «قدر خودتان را بدانید؛ شما سرباز اسلام هستید و باید برای جامعه، الگو و نمونه باشید و خیلی چیزها را رعایت کنید. همیشه تقوا را رعایت کنید...». همان‌طور که اشاره کردم، آیت‌الله کاشانی، شهید حسین امامی را خیلی دوست داشتند. خاطرم هست که یک وقت در منزلشان، به او اشاره کردند و فرمودند: «سید! عزیزم! بیا اینجا پیش من بنشین!...».
 
اشاره کردید که آیت‌الله کاشانی پس از آزادی از زندان متفقین و بازگشت به تهران، در خانه خودشان هم تحت نظر بودند. برای مراقبت از ایشان، چه تمهیداتی اندیشیده شد؟
من، شهید حسین امامی، برادرش سیدعلی امامی و چند نفر دیگر، همیشه مسلح به سلاح سرد و گرم و مراقب ایشان بودیم. گاهی که می‌خواستند به مجلسی بروند، مثل زنجیر دور ایشان حلقه می‌زدیم و با کمال افتخار، خودمان را سپر بلای ایشان می‌کردیم. گاهی تهدید می‌کردند که به خانه آقا حمله خواهند کرد! مثلا در دوره هژیر، چنین تهدیدی کرده بودند. در میان همه کسانی که با دل و جان، مراقب خانه و آقا بودند، شهید حسین امامی و سیدعلی امامی، هوشیاری عجیبی به خرج می‌دادند، روی پشت بام می‌رفتند که به اطراف منزل دید داشته باشند.
 
از راه‌پیمایی روز 27 خرداد 1327، از برابر منزل آیت‌الله کاشانی به سوی مجلس شورای ملی و در اعتراض به نخست‌وزیری عبدالحسین هژیر، چه خاطراتی دارید؟ اعضای جمعیت فدائیان اسلام، در این رویداد چه نقشی داشتند؟
روز قبلش در منزل آیت‌الله کاشانی قرار گذاشته بودیم که کسی با قرآن جلو بیفتد، که حجت‌الاسلام والمسلمین آقای سیدمرتضی مستجابی قبول کرد این کار را بکند و بقیه، از جمله برادرانِ امامی، شهید سیدمجتبی نواب صفوی، آقای ابوالقاسم گازری، آقای احمد شهاب، آقای اسدالله صفا و عده‌ای دیگر از دوستان، پشت سر ایشان به سوی مجلس بروند. در برابر مجلس، درگیری تن به تن پیش آمد! من در آن روز، ضربات شدید خورده بودم، اما جراحت‌هایم زیاد نبود. شهید سیدحسین امامی مرا به منزلی در خیابان کاخ برد؛ چون احتمال می‌داد که به خانه آقا حمله کنند! آن منزل تلفن داشت. شهید امامی زنگ زد به خانه آقا و ماجرا را گفت و ایشان فرمودند: «بلافاصله او را بردار و بیاور به اینجا!...». به این ترتیب من حدود سی، چهل روز، در اتاقی در طبقه بالای منزل ایشان، بستری بودم. آقا هر روز صبح که می‌خواستند از اتاق خودشان به پایین بروند، به من سر می‌زدند و شب‌ها هم می‌آمدند و حالم را می‌پرسیدند. روزهای عجیبی بود. علیه نخست‌وزیری هژیر، قیام عظیمی به راه افتاده بود و خبرنگاران و افراد مختلفی پیش آقا می‌آمدند و بعد هم به سراغ من می‌آمدند و عکس می‌گرفتند!
 
امیرعبدالله کرباسچیان
 
پس از ترور شاه در دانشگاه تهران در بهمن 1327، آیت‌الله کاشانی دستگیر و ابتدا به قلعه فلک‌الافلاک و سپس به بیروت تبعید شدند. این رویداد، در چه شرایطی اتفاق افتاد؟
ما مدتی بود که شب‌ها را در منزل آقا نمی‌ماندیم؛ چون ابدا چنین جسارت و هجمه‌ای را پیش‌بینی نکرده بودیم و حتی تصورش را هم نمی‌کردیم که متین‌دفتری خواهرزاده دکتر مصدق، این جسارت را به خرج بدهد و ایشان را در آن سوز سرما، با لباس خانه دستگیر کند! ما پس از این اتفاق، روی کاغذهای زردرنگ نازک، اعلامیه‌ای را چاپ و در سطح تهران پخش کردیم که «اگر یک تار مو از سر آیت‌الله کاشانی کم شود، تهران را به خاک و خون می‌کشیم!». به بازاری‌ها هم گفتیم بازار را به نشانه اعتراض ببندند. خلاصه با این کارها، ایشان را از زندان فلک‌الافلاک نجات دادیم! وضعیت آن زندان، وحشتناک بود و اگر ما در تهران این کارها را نمی‌کردیم،‌ معلوم نبود که حکومت جلاد، چه بلایی بر سر ایشان بیاورد! مسلما تبعیدگاه لبنان به لحاظ شرایط زیستی، برای ایشان بهتر بود. بعدها که آقا از تبعید لبنان برگشتند، اولین جایی که بعد از ابن‌بابویه رفتند، به منزل شهید حسین امامی و برای سر سلامتی دادن به پدر و مادر او بود. روز قبل بر سر مزار شهید در ابن‌بابویه رفتند و نماز را هم، در آنجا اقامه کردند.
 
https://iichs.ir/vdcf1ed0.w6dyeagiiw.html
iichs.ir/vdcf1ed0.w6dyeagiiw.html
نام شما
آدرس ايميل شما