«یادها و یادمان‌هایی از روزهای مبارزه، دوران پایمردی» در گفت‌وشنود با بانو اقدس اسلامی تربتی (همسر زنده‌یاد حجت‌الاسلام والمسلمین حاج شیخ علی‌اصغر مروارید)

همسرم اولین و آخرین زندانی انقلاب بود!

بانو اقدس اسلامی تربتی، همسر زنده‌یاد حجت‌الاسلام والمسلمین حاج شیخ علی‌اصغر مروارید و همراه او در دشواری‌های دوران مبارزات انقلاب اسلامی بوده است. او در گفت‌وشنود پی‌آمده، به بازگویی شمه‌ای از خاطرات خویش، از آن سالیان پرحادثه پرداخته است
همسرم اولین و آخرین زندانی انقلاب بود!
پایگاه اطلاع‌رسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
زنده‌یاد حجت‌الاسلام والمسلمین حاج شیخ علی‌اصغر مروارید، در زمره شخصیت‌هایی بودند که به دلیل شجاعت و صراحت لهجه در فرآیند مبارزات انقلاب اسلامی، همواره در معرض تعقیب، دستگیری و زندان قرار داشتند. سرکار عالی برای نخستین بار، از چه دوره‌ای متوجه شدید که با شخصیتی مبارز ازدواج کرده‌اید؟ و چگونه با این موضوع کنار آمدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. پیش از ازدواجمان، هنگامی که مرحوم آقای مروارید در قم به منبر می‌رفت، صراحتا از رژیم شاه انتقاد می‌کرد و من از همان موقع دریافتم که باید خودم را برای سختی‌های فراوانی آماده کنم! قبل از اینکه بچه‌دار شویم، وقتی برای سخنرانی دعوتش می‌کردند، مرا هم با خود می‌برد و من واقعا از حرف‌هایی که روی منبر می‌زد، به خود می‌لرزیدم! بعد از دو سال که به تهران آمدیم، دستگیری‌های او زیاد شدند و من هم، به این شرایط عادت کردم! البته تمایل نداشتم از قم به تهران بیایم، چون از پدر و برادرم دور می‌شدم، ولی چون دائما از تهران مروارید را به سخنرانی دعوت می‌کردند، چاره‌ای نبود. به تهران آمدیم و در دماوند، خانه‌ای را اجاره کردیم که آب لوله‌کشی نداشت و شرایط زندگی در آنجا، خیلی سخت بود! از طرفی آقای مروارید هر بار که به منبر می‌رفت، موقع برگشتن، هفت هشت نفر را با خودش، به عنوان میهمان می‌آورد! بچه کوچک هم داشتم و شرایط خیلی برایم سخت بود. وقتی آقای مروارید، پیش‌نماز مسجد المهدی(عج) واقع در منطقه تهران ‌ویلا شد، در خیابان هخامنش منزلی را گرفتیم و به آنجا نقل مکان کردیم و از همان موقع بود که دستگیری‌های ایشان رو به افزایش گذاشت!
 
اقدس اسلامی تربتی
 
پس از آغاز نهضت اسلامی، مرحوم مروارید در زمره اولین کسانی بودند که توسط ساواک دستگیر شدند. آن ایام بر شما چگونه گذشت؟
من اگر خانه جدایی داشتم، شاید چندان از این بابت زجر نمی‌کشیدم، ولی با مادر شوهر و خواهر شوهرم زندگی می‌کردم و خواهر شوهرم بیمار بود و به همین دلیل، بسیار اذیت می‌شدم! آقای مروارید اولین کسی بود که در جریان مبارزات دستگیر شد و جالب اینکه آخرین نفر هم بود! دائما ایشان را می‌گرفتند و سه چهار ماه نگه می‌داشتند و آزاد می‌کردند! بعد از انقلاب قانونی تصویب شد که به موجب آن کسانی که دو سال مداوم در زندان بودند، جزء آزادگان محسوب می‌شدند. آقای مروارید با آنکه بیشتر از خیلی‌ها زندان رفته بود، چون هیچ وقت زندانش به دو سال نمی‌کشید، نتوانست از این مزیت استفاده کند. یک بار به آقای هاشمی رفسنجانی، که با خانمشان به منزل ما آمده بودند، گفتم: «مگر در میان این همه روحانی، کسی غیر از آقای مروارید نیست که منبر برود؟ از بس بچه‌ها گریه می‌کنند و پدرشان را می‌خواهند، خسته شده‌ام! دائما باید به این فکر کنم که آیا او را کشتند؟ نکشتند؟...». ایشان گفتند: «دلایلی دارد که ایشان باید منبر بروند! اولا: همه تهران ایشان را می‌شناسند و به منبرشان علاقه‌مندند؛ ثانیا: صدایشان رساست و لهجه هم ندارند! ثالثا و از همه مهم‌تر: اینکه هر چه دلش بخواهد می‌گوید و از دستگیری و زندان باکی ندارد!...».
 
اشاره کردید که در تهران، دستگیری‌های مرحوم مروارید افزایش پیدا کرد. از این بازداشت‌ها، چه خاطراتی دارید؟
یادم هست یک بار آقا علی‌اصغر خادم مسجد المهدی(عج)، برای کاری به خانه‌مان آمد. تازه برای ناهار سفره انداخته بودیم که مأمورین به خانه‌مان ریختند و آقای مروارید را گرفتند و بردند! یادم هست پسرم مهدی گریه و التماس می‌کرد که پدرش را نبرند! مأموری که بی‌تابی مهدی را دید، گفت: پدرت را یک ساعت دیگر برمی‌گردانیم! مأمور دیگری به یکی از دخترها گفت: این‌قدر بی‌تابی نکن، مگر ما قاتل هستیم؟ مروارید زیر لب گفت: «کم نه!». او بعدها برای من تعریف می‌کرد که آن مأمور در وسط راه، به من سیلی زد و گفت: این بابت آن حرفی بود که زیر لب گفتی؛ نخواستم جلوی بچه‌هایت، تو را بزنم! آن روز مأموران، علی‌اصغر را هم به حساب اینکه مبارز است، بردند، ولی وقتی در وسط راه فهمیدند که او خادم مسجد است، آزادش کردند. غالبا بعد از هر سخنرانیِ آقای مروارید، مأموران می‌ریختند و او را با خودشان می‌بردند!
 
شما معمولا، چگونه از دستگیری‌های ایشان باخبر می‌شدید؟
دوستانش زنگ می‌زدند و می‌گفتند: منتظر ایشان نباشید! گاهی این دستگیری‌ها، تا پنج ماه هم طول می‌کشید! اوایل تا مدتی، به خانواده اجازه ملاقات نمی‌دادند! گاهی هم، کاملا ممنوع‌الملاقات بود. در مواردی هم، به ما نمی‌گفتند که ایشان را کجا برده‌اند و مجبور بودیم از این زندان به آن زندان برویم و بگردیم! در یک مورد از این دستگیری‌ها، هر جا را که گشتم، نتوانستم ایشان را پیدا کنم! نهایتا تصمیم گرفتم، به ساواک بروم و پسرم مهدی را هم، با خودم بردم. مهدی یک تفنگِ اسباب‌بازی داشت، که پنهان از من آن را با خود آورده بود! در آنجا فردی که معلوم بود در ساواک آدم مهمی است، گفت: برایمان قهوه بیاورند! در این فاصله مهدی، لب پنجره رفت و با تفنگش شلیک کرد! با اینکه صدای آن خیلی بلند هم نبود، ولی آن شخص به‌شدت ترسید! من به مهدی تشر زدم که مگر نگفتم این را با خودت نیاور؟ وقتی حال آن آقا جا آمد، گفتم: آمده‌ام تا به من برگه‌ای بدهید که بتوانم با آقای مروارید ملاقات کنم، مدت‌هاست دارم دنبالش می‌گردم و او را پیدا نمی‌کنم! آن آقا گفت: آقای مروارید در قزل حصار است! گفتم: من دست کم ده بار، به آنجا رفتم و گفته‌اند: اینجا نیست! خلاصه یک یادداشت نوشت و با آن رفتم و با آقای مروارید ملاقات کردم. ایشان خیلی تعجب کرد و گفت: من ممنوع‌الملاقات هستم، چطور توانستی وقت ملاقات بگیری؟ و من ماجرای رفتن به ساواک را برایش تعریف کردم. آن روزها دفتر اصلی ساواک، تقریبا بیرون از مرکز شهر بود و آقای مروارید، خیلی تعجب کرد که من چطور جرئت کرده‌ام تا به آنجا بروم!
 
هیچ وقت پیش آمد که فرزندان خردسال شما، جایِ مخفی شدن پدرشان را در برابر پرسش‌های مأموران ساواک، لو بدهند؟
نه؛ ولی یک بار که آقای مروارید مخفی شده بود، حدود عصر به خانه زنگ زد که به ما بگوید نگران نباشیم! وقتی عطیه دختر چهارساله‌ام، اصرار کرد که: بابا کجا هستی؟ می‌خواهم بیایم پیش تو، مروارید به او گفت: «همین حدودهام!» آن شب مأموران به خانه ما ریختند و همه جا را گشتند و خوشبختانه اعلامیه‌هایی را که من روی چرخ خیاطی گذاشته بودم، ندیدند، ولی عطیه را کنار کشیدند و از او پرسیدند: پدرش کجاست و او هم گفت: «خانه عدودا!» آنها عصبانی شدند و گفتند که بچه‌های اینها هم، لنگه خودشان هستند!
یک بار هم مأموران ساواک، سعی کردند مرا تطمیع کنند و گفتند: اگر بگویی شوهرت کجاست همه جور امکانات از پول، ویلا و ماشین در اختیارت می‌گذاریم! من گفتم: هیچ کدام از اینها را نمی‌خواهم، فقط شوهرم را می‌خواهم! یکی از مأموران ساواک گفت: چه بی‌عقل!.
 
رفتار خانواده، فامیل و همسایه‌ها با شما، به دلیل رویکردهای مبارزاتی مرحوم مروارید، چگونه بود؟
فامیل‌ها با ما، رفت‌وآمد چندانی نداشتند! برادری در تهران داشتم که با کارهای آقای مروارید موافق نبود و می‌گفت: خوش‌خیالی است که تصور کنیم می‌توانیم با دست خالی، با شاه بجنگیم و او را بیرون کنیم! برادری هم در قم داشتم که خیلی با ما بد نبود. همسایه‌ها هم سلام و علیکی با ما داشتند، ولی ته دلشان با ما خوب نبودند!
 
شما قطعا از تبعیدهای مرحوم مروارید هم، خاطراتی جالب دارید، که شنیدن آن در این بخش از گفت‌وگو، برای ما مغتنم است.
یک بار آقای مروارید را به زابل تبعید کردند، که آقای خزعلی و خانواده‌شان هم، در آنجا بودند. اول بنا بود که به مدت سه سال در آنجا باشند، ولی بعد از یک سال و نیم، پرونده برای دادگاه تجدید نظر، به تهران فرستاده شد. آقای مروارید ما را با هواپیما، به تهران فرستاد و خودش بعد از رأی دادگاه تجدید نظر، آزاد شد و از راه زمینی، به تهران و خانه آمد. در نوبت بعد، آقای مروارید به خلخال تبعید شدند. چندی بعد، آقای منتظری را هم به آنجا فرستادند. در آنجا مردم با ما خیلی رفت‌وآمد نمی‌کردند، اما رفتارشان بد هم نبود. البته چند بازاری و روحانی، که آدم‌های خوبی بودند، در آنجا سکونت داشتند. آنها گاهی ما را به منزل یا باغشان دعوت می‌کردند. من در آنجا برای خانم‌ها، جلسات کلاس‌های دینی گذاشتم. خانم‌ها هم خیلی اشتیاق داشتند و استقبال می‌کردند.
 
اقدس اسلامی تربتی
 
کسی هم به دیدنتان می‌آمد؟
خیلی کم، ولی وقتی که آقای منتظری به خلخال تبعید شد، مردم نجف‌آباد برای دیدن ایشان، زیاد می‌آمدند. ایشان با خانواده‌اش، یک ماه در منزل ما بودند و پذیرایی از آن همه مسافر و دیدارکننده، واقعا کار دشواری بود! به گونه‌ای که آقای مروارید، از خانم همسایه خواهش کرد تا دخترهایش را برای کمک به من بفرستد! یادم هست که رئیس شهربانی، به آقای مروارید و آقای منتظری گفته بود: هر روز باید بروند و برگه حضور و غیاب تبعیدی‌ها را امضا کنند! مروارید به او جواب داده بود: «اگر ما آدم‌های حرف‌گوش‌کنی بودیم، به حرف بزرگ‌تر از تو گوش می‌دادیم!...». بعد از مدتی، ساواک دید مثل اینکه خیلی دارد به ما خوش می‌گذرد، به همین دلیل آقای منتظری را به سقز فرستاد! یادش بخیر، برای خودش دورانی بود!     
 
https://iichs.ir/vdciwyar.t1az52bcct.html
iichs.ir/vdciwyar.t1az52bcct.html
نام شما
آدرس ايميل شما