«روایاتی از تاریخ و تاریخ‌سازان معاصر ایران» در آیینه خاطرات زنده‌یاد آیت‌الله سیدرضی شیرازی

تبلیغات ضددینی، در عراق و ایران پا نمی‌گیرد!

در روز پنجشنبه 11 آذرماه 1400، عالم ربانی و جامع معقول و منقول، زنده‌یاد آیت‌الله حاج سیدرضی شیرازی، روی از جهان برگرفت و رهسپار ابدیت گشت. راقم این سطور، چه به عنوان کمترین شاگرد آن بزرگ و چه در قامت یک تاریخ‌پژوه، با وی گفت‌وشنودهایی متعدد داشته، که پاره‌ای از آنها نشر یافته است. آنچه پیش روی شماست، برگرفته از این مصاحبه‌ها و شامل برخی روایات آن فقید سعید، از تاریخ و تاریخ‌سازان معاصر ایران است. روحش شاد و یادش گرامی باد
تبلیغات ضددینی، در عراق و ایران پا نمی‌گیرد!
محمدرضا کائینی 
 
پایگاه اطلاع‌رسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛ 
گرایش به سیاست، از دوران تحصیل در نجف
زنده‌یاد آیت‌الله سیدرضی شیرازی، آشنایی خویش با عالم سیاست را، به ریشه خاندانی خویش منتسب می‌ساخت و طبعا در این فقره، به حاشیه و متن رویداد تحریم تنباکو اشاره می‌کرد. علاوه بر آن، این شناخت را به برخی از اساتید خویش در نجف نیز، مربوط می‌دانست:
«من از آغاز نوجوانی، برخلاف برخی در نجف، گرایش جد بزرگوار مرحوم میرزای شیرازی (اعلی الله مقامه) به سیاست را، امری بسیار ممدوح و پسندیده‌ تلقی می‌کردم. خاطرم هست در همان دوران، صدرالاشراف برای دیدن پدر بزرگ مادری من، یعنی مرحوم آیت‌الله آشیخ محمد کاظم شیرازی به نجف آمد. این فرد از وابستگان به دستگاه و متنفذین بود. ایشان داستان تنباکو را نقل می‌کرد و گفت: وقتی فتوای تحریم تنباکو از طرف میرزا صادر شد، در بعضی از میادین تهران به اندازه یک کوه، قلیان جمع شده بود!... علاوه بر این، بعضی از اساتید من در دوران تحصیل، اهل سیاست بودند و آن را وظیفه خود و امری لازم می‌دانستند. مرحوم آیت‌الله آشیخ محمدحسین کاشف‌الغطاء، در سیاست عراق دستی قوی‌ داشت. درس خارج ایشان هم در صحن شریف حضرت امیر(ع) برگزار می‌شد و من هم در آن درس شرکت می‌کردم. ایشان اجازه اجتهادی هم برای من نوشته‌اند. مرحوم کاشف‌الغطاء به لحاظ پرداختن به سیاست و مبارزه با استعمار و تلاش برای وحدت مسلمین، در نجف مورد طعن عده‌ای و طبعا بازار آخوندی‌اش، مقداری کساد بود! من در دورانی که در نجف بودم، در بعضی از فعالیت‌های بالذات یا بالعرض سیاسی هم، شرکت می‌کردم؛ مثلا مبارزه با کمونیست‌ها، مبارزه‌ای کاملا سیاسی بود و در واقع درگیری با آنها، به‌نوعی درگیری با دستگاه حاکم محسوب می‌شد. این نکته را به عنوان یک تجربه تاریخی عرض می‌کنم، که کمونیست‌ها چه در عراق و چه در ایران، هیچ وقت موفق نشدند و اساسا هیچ نوع گرایش الحادی در این کشورها، موفق نخواهد شد! در عراق، وجود مراقد مطهر ائمه معصومین(ع) و ایجاد یک قطب دینی و فرهنگی در حول و حوش آنها، مانع از آن بود که تبلیغات اینها، بتواند تأثیر زیادی بگذارد. نفس وجود این عتبات و آثار فرهنگی ناشی از آنها موجب می‌شود که تبلیغات غیر دینی در آنجا تأثیر چندانی نداشته باشد. در ایران هم علایق دینی مردم، به‌ویژه گرایش آنها نسبت به اهل بیت(ع)، کار آنها را بی‌اثر کرده است. ما این را هم در زمان پهلوی و هم پس از انقلاب و در سال‌های اخیر به اشکال مختلف دیده‌ایم، که تبلیغات ضددینی، در ایران پا نمی‌گیرد و حتی کسانی هم که با دین موافق نیستند، مجبورند در پوسته دین بروند!...».
 
آیت‌الله سیدرضی شیرازی
 
آیت‌الله کاشانی به روحانیت توصیه می‌کرد: به مسائل سیاسی حساس باشند
آیت‌الله سیدرضی شیرازی پس از بازگشت به ایران، با آیت‌الله سیدابوالقاسم کاشانی آشنا و مأنوس گشت و با وی مراوده علمی یافت. او چندی بعد، از آن مرحوم، اجازه اجتهاد نیز دریافت نمود. وی در باره دغدغه‌های آن عالم مجاهد، درباره نسبت روحانیت با سیاست و تکاپوی سیاسی وی در دوران پس از شهریور 1320، خاطراتی به قرار ذیل دارد:
«مرحوم آقای کاشانی بسیاری از روحانیون را تشویق کرد که از آن سکون و سکوتی که در آن به‌سر می‌بردند، به در آیند و نسبت به مسائل سیاسی حساس باشند، حالا چه علمای شاخص و معمر و چه طلاب و فضلا. خود من با توصیه و تحریک ایشان، در بعضی از اجتماعاتی که در منزل ایشان برگزار شد و راه‌پیمایی‌هایی که به طرف مجلس و جاهای دیگر صورت می‌گرفت، شرکت می‌کردم. یادم هست یک بار تظاهراتی از منزل ایشان تا میدان بهارستان بود، که من هم رفتم و جلوی مجلس درگیری شد! من شاهد آن درگیری بودم؛ البته خودم عقب رفتم. ایشان به‌رغم اینکه در حساس کردن بسیاری از روحانیون نسبت به مسائل سیاسی، توفیقاتی داشت، ولی در عین حال جنبه فقهی و روحانی‌اش، خیلی جا نیفتاد! به‌رغم اینکه من از رفتارهایش می‌فهمیدم که مایل است که ریاست روحانیت را به عهده بگیرد؛ چون تصور می‌کرد با افکاری که دارد، می‌تواند روحانیون را به طرف حفظ مصالح کشور و دفع سلطه اجانب، تشویق کند؛ یعنی ریاستش را از این بابت می‌خواست و مایل بود از نظر علمی و اجتماعی، چنین جایگاهی داشته باشد. البته این مربوط به اوایل بود. در این اواخر، رفتاری که نشان‌دهنده چنین تمایلی باشد، در او مشاهده نمی‌شد؛ چون خودش هم پذیرفته بود که فرصت کافی برای پرداختن به لوازم این منصب را ندارد. مسلما فقه و اصول و حفظ تسلط بر این دو علم، که لازمه مرجعیت هست، کار مداوم می‌خواهد که ایشان این وقت را نداشت. به‌هرحال از این لحاظ که رئیس و مرشد روحانیون باشد، به‌رغم اینکه عده‌ای را جذب کرد، خیلی موفق نبود. در مقابلش هم عده‌ای بودند که به با او موافق نبودند و گرایشاتی به دربار داشتند. البته آن افراد هم، آدم‌های بدی نبودند؛ مثلا آقای بهبهانی، زیاد با او موافق نبود و حتی می‌شود گفت که نقطه مقابل او بود! اختلاف سلیقه داشتند. من نمی‌توانم او را تخطئه کنم؛ چون او هم مرد شایسته و محترمی بود. من با هر دوی آنها رفیق بودم. منزل آقای بهبهانی هم می‌رفتم و آقای کاشانی هم خبر داشت که من با آقای بهبهانی رابطه دارم و حتی گاهی اوقات به شوخی به من می‌گفت: رفیقت چطور است؟ چه می‌گوید؟... بنابراین من وقتی رفتارهای آقای بهبهانی را می‌دیدم، تصور نمی‌کردم که او واقعا به شاه علاقه‌مند است و یا مثلا سلطنت را به عنوان یک اصل پذیرفته، بلکه از باب دفع افسد به فاسد این کار را می‌کرد...».
 
نواب متدین، مخلص و ساده‌زیست بود
راوی فقید خاطرات، از دوران اقامت در نجف، با شهید سیدمجتبی نواب صفوی آشنا شد و این ارتباط در دوران حضور هر دو در ایران، به دوستی مبدل گشت. وی توصیفات خویش از رهبر فدائیان اسلام را، به این ترتیب به تاریخ سپرده است:
«من در نجف، با نواب رفیق شدم و گاهی اوقات هم در مورد مسائل سیاسی، با هم صحبت می‌کردیم. نواب در نجف هم که بود، علیه شاه سخنرانی‌های تند و تیزی می‌کرد، ولی در آنجا زمینه‌ای برای فعالیت‌های سیاسی نداشت و عرب‌ها هم به او کاری نداشتند. تا وقتی که به ایران آمد و کسروی را مضروب کرد و شهرتی پیدا کرد. نواب بسیار شجاع بود و در گفت‌وگو با افراد، واقعا آنها را تشجیع می‌کرد. در عین حال بسیار مهربان و متواضع بود و من کمتر کسی را دیده بودم که با او دوست شده و تحت تأثیر عواطف او قرار نگرفته باشد. چهره عطوف و مهربان او در نجف و ایران را یادم هست که هر وقت به هم می‌رسیدیم، با حالتی خاص می‌گفت: پسرعمو!‌ چطوری؟! البته دلیل دیگری هم موجب دوستی نزدیک ما شده بود. ایشان یک نامادری‌ داشت که به خواهر من شیر داده بود. به‌هرحال چیزی که در مورد مرحوم نواب می‌توانم شهادت بدهم، تدین و اخلاص بسیار زیاد و زندگی ساده‌اش بود، ساده که چه عرض کنم؟ اصلا چیزی نداشت، اما حاضر بود برای اعتلای اسلام، همه چیزش را فدا کند! ایشان خیلی هم تلاش کرد که مرا به فدائیان اسلام جذب کند. من همیشه به فکر و اخلاصش احترام می‌گذاشتم، ولی چون می‌خواستم درس بخوانم، می‌دانستم که این کار با فعالیت‌های سیاسی جور در نمی‌آید؛ لذا هیچ وقت عضو فدائیان اسلام نشدم...».
 
امام به من گفتند: «به حوزه قم برو و حرکتی را شروع کن!»
ارتباط و مراوده زنده‌یاد آیت‌الله سیدرضی شیرازی با امام خمینی، فصلی دیگر از خاطرات اوست. وی در زمره شاگردان رهبر انقلاب اسلامی نبود، اما با ایشان سابقه مراوده و گفت‌وشنود علمی داشت و هم از این روی، مورد علاقه و توجه آن بزرگ بود. فرازهایی از این ارتباط در ادوار گوناگون، به شرح پی‌آمده توسط آیت‌الله شیرازی روایت شده است:
«من پیش مرحوم امام درس نخواندم، ولی با ایشان سابقه گفت‌وگوی علمی داشتم. اولا ایشان به تهران زیاد می‌آمدند. هم به منزل ابوالزوجه‌شان در پامنار و هم به منزل مرحوم کاشانی. گاهی اوقات هم تابستان‌ها به امامزاده قاسم و به منزل آقای رسولی محلاتی می‌آمدند. من وقتی مطلع می‌شدم که ایشان آمده‌اند، خدمتشان می‌رفتم. ایشان به مباحث علمی، بسیار علاقه‌مند بودند. به قم هم که می‌رفتم، اگر درسی از ایشان برگزار می‌شد، ارتجالا می‌رفتم و می‌نشستم. به منزلشان هم می‌رفتم. این گفت‌وگوها موجب شده بود که ایشان، به‌رغم اینکه من تحصیل‌کرده قم نبودم و در نجف و تهران درس خوانده بودم، به من اعتقاد علمی پیدا کنند و از خلال همین بحث‌ها، متوجه ذوق فقهی و فلسفی من بشوند. خیلی هم به من لطف داشتند. خاطرم هست که سه چهار سال قبل از مهاجرت امام از نجف، سفری به عتبات داشتم و خدمت ایشان هم رسیدم. در آن دیدار، از افت سطح علمی حوزه‌ها، به ایشان گلایه کردم و گفتم: الان تدریس در حوزه‌ها، کیفیت سابق را ندارد! ایشان بلافاصله به من گفتند: شما خودتان به حوزه قم بروید و حرکتی را شروع و درس‌هایی را پایه‌گذاری کنید، بلکه وضع بهتر شود! من عذر خواستم، چون در تهران اشتغالات زیادی داشتم، هم در مدرسه سپهسالار درس می‌گفتم، هم در دانشگاه. این موجب شد که عذر بخواهم. ایشان به من گفتند: وقتی به ایران می‌روید، به اخوی بنده [آقای پسندیده] و همچنین به آقای اشراقی بگویید: از آقای مطهری بخواهند که برای تدریس به قم برود. من آمدم و پیغام را رساندم و بعد از مدتی دیدم، که آقای مطهری در هفته دو بار، برای تدریس به قم می‌رود. امام به علمیت آقای مطهری اعتقاد داشتند...».
 
شرط شهید مطهری برای بازگشت به حسینیه ارشاد، تشکیل یک شورای روحانی بود
شهید آیت‌الله مرتضی مطهری، در زمره دوستان و مراودان دیرین آیت‌الله شیرازی به‌شمار می‌آمد. پیشینه این آشنایی و موانست، به دوران حضور و تدریس هر دو، در مدرسه علمیه مروی تهران بازمی‌گردد؛ چنان‌که آن مرحوم، خود گوید:
«ایشان دوست بسیار صمیمی من بود. من و آقای مطهری در مدرسه مروی، با هم بزرگ شدیم! ایشان از قم به تهران آمد و در مدرسه مروی فلسفه تدریس ‌می‌کرد و چند نفری هم نزد ایشان، درس ‌خواندند. به‌هرحال هر دو در مدرسه مروی حجره داشتیم و حجره ایشان، چند حجره با من فاصله داشت. در وقف‌نامه مدرسه مروی هست که باید طلاب تا سه ساعت بعد از غروب، در مدرسه باشند و درس بخوانند تا شهریه‌ای که می‌گیرند، حلال باشد، لذا هر دوی ما تا سه ساعت بعد از غروب، برای مطالعه در مدرسه مروی می‌ماندیم. بعد با هم بیرون می‌آمدیم و تا خیابان سیروس قدم می‌زدیم و صحبت می‌کردیم. آقای مطهری به منزلش در پشت مجلس می‌رفت و من هم به کوچه میرزا محمود وزیر. رابطه‌مان با هم بسیار صمیمی بود. از ویژگی‌های بارز آقای مطهری، تدین و تعبدش بود. بعضی از ما آخوندهایی که ذائقه فلسفی داریم، خیلی متشرع نیستیم! ذهن و گرایش فلسفی موجب می‌شود که مفری برای گریز از التزام به شرعیات، برای خودمان پیدا ‌کنیم. آقای مطهری از آن طیف از اهل فلسفه بود که واقعا متعبد بود و حتی سیر و سلوک عرفانی هم داشت. به اذکار بین‌الطلوعین بسیار مقید بود. در سال‌های آخر عمرش، مخصوصا‌ بعد از قضایایی که در حسینیه ارشاد برای ایشان پیش آمد و از آنجا کناره گرفت، میل شدیدی به سیر و سلوک و عزلت در ایشان پدید آمد. من حتی آن فردی را هم که در مسائل سیر و سلوک، همراه ایشان بود، می‌شناختم. یک وقتی به این مسئله فکر می‌کردم که این تعبد و تشرعی که آقای مطهری دارد، از چیست؟ بعد متوجه شدم که ایشان در این گونه مسائل، تحت تأثیر پدرش هست. من پدر ایشان را هم دیده بودم، چون ظاهرا در دوران طلبگی، ایشان از شاگردان آمیرزا علی آقای شیرازی، پسر مرحوم میرزای شیرازی بود. آن طوری که از خود ایشان شنیدم، پیش ایشان رسائل و مکاسب خوانده بود. وقتی این مرد به تهران و منزل آقای مطهری می‌‌آمد و من به دیدنش می‌رفتم، احساس می‌کردم واقعا و به تمام معنا، آدمی متهجد، اهل ذکر و معناست و متوجه می‌شدم که آقای مطهری، از ایشان تأثیر گرفته است. ویژگی بعدی آقای مطهری، تعصب شدید در دین بود. بعضی‌ها اعتقاداتی اعم از دینی و غیردینی دارند، که آنها را وسیله امرار معاش خود کرده‌اند، ولی آقای مطهری واقعا نگران دین و پایبندی دینی مردم بود. قضایایی هم که بعدها در حسینیه ارشاد برای او پیش آمد، دقیقا به همین خاطر بود. خاطرم هست که ایشان با مدیریت حسینیه ارشاد شرط کرده بود که اگر می‌خواهید من برگردم، باید یک شورای روحانی به کار شما نظارت داشته باشد. از قضا اسم مرا هم برای آن شورای روحانیت پیشنهاد داده بود، که البته مدیریت نپذیرفت و ایشان هم بیرون آمد! ما در بسیاری از عرصه‌ها، با هم رابطه داشتیم و صمیمی بودیم. در زندگی شخصی هم، برخلاف تبلیغاتی که عده‌ای علیه ایشان راه انداخته بودند، که اهل جمع کردن مال و منال دنیاست، زندگی معمولی و متوسطی داشت. خانه آخرش را هم برای این در جای خلوتی انتخاب کرده بود، که بتواند فکر کند و بنویسد، اما داخل همان منزل هم، تجملی دیده نمی‌شد و یک زندگی کاملا معمولی داشت...».
 
آیت‌الله سیدرضی شیرازی
 
روز واقعه!
24 تیرماه 1358، نقطه عطفی در زندگی آیت‌الله سیدرضی شیرازی است؛ چه اینکه وی در آن روز و در پی اقامه نماز ظهر و عصر در مسجد شفای تهران، مورد سوء قصد گروه فرقان قرار گرفت. وی بعدها در گفت‌وشنودی با نگارنده، ماجرا را به این قرار نقل کرد:
«من شناخت مستقیم و بی‌واسطه‌ای از این گروه نداشتم. پیش از انقلاب به دلیل هشدارهایی که دوست عزیزمان مرحوم آیت‌الله مطهری می‌داد، نسبت به افکار آنها شناخت مختصری پیدا کردم. فی‌الجمله مشخص بود اینها جماعتی هستند که با روحانیت مخالف‎اند و رهبر اینها هم به دلیل پیشینه‌ای که با برخی از مدارس علمیه قم و تهران داشت، علیه روحانیون تبلیغ زیادی می‌کرد، اما نه من ارتباطی با آنها داشتم، نه آنها با من سروسرّی داشتند که بخواهند مرا ترور کنند! اما جریان ترور به این شکل اتفاق افتاد که در یکی از روزهای تیرماه سال 1358، بعد از نماز ظهر و عصر، از مسجد شفا بیرون آمدم. هر روز عده‌ای از جوانان مسجد، مرا تا دم در منزل همراهی می‌کردند. بین مسجد و منزل ما، فاصله کمی هست. آن روز به آنها گفتم: چرا دنبال من می‌آیید؟ لازم نیست، من خودم می‌روم! و تک و تنها راه افتادم. در نزدیکی منزل دیدم که جوانکی پیدا شد و هفت‌تیری را از جیبش در‌آورد و با خونسردی تمام، شروع به شلیک کرد! اولین تیر به دستم خورد. دومی را می‌خواست به سرم بزند، که از میان عمامه‌ام رد شد و به سرم نخورد. سومی را به شکمم زد و چهارمی هم به پایم خورد. سر و صدای شلیک باعث شد که کارگر منزل ما متوجه بشود و بیرون بیاید و آن فرد هم فرار کرد. من با وجود این شلیک‌، بی‌هوش نشدم و بلافاصله مرا به بیمارستان منتقل کردند. بسیاری از آقایان علما و شخصیت‌ها به عیادتم آمدند و در آن مدت، مرحوم امام خمینی و سایر مراجع نسبت به بنده ابراز لطف کردند. بعد از چندی چون معالجات بیشتری لازم بود، به دعوت یکی از نزدیکانمان به آمریکا رفتم. مدتی آنجا بودم تا بهبودی نسبی حاصل شد. شیعیان و دانشجویان می‌خواستند مرا نگه دارند تا برای مدتی پاسخگوی نیازهای دینی آنها باشم، ولی من برگشتم. هنوز هم آثار آن گلوله‌ها در بدن من هست. پای راستم کوتاه‌تر از پای چپ است و دستم تا حدی بی‌حس شده است، اما گلوله‌ای که به شکمم خورد، خیلی عمق نداشت...».
 
https://iichs.ir/vdciy5ar.t1azw2bcct.html
iichs.ir/vdciy5ar.t1azw2bcct.html
نام شما
آدرس ايميل شما