«روزهای همجواری با آفتاب در جماران-1» در گفت‌وشنود با زنده‌یاد سیدرحیم میریان

عبادات و نیایش‌های شبانه امام، فراموش ناشدنی بود

گفت‌وشنود پی‌آمده، شمه‌ای از خاطرات مردی است که از شهریور 1360 تا پایان حیات، کمر به خدمت امام خمینی و خانواده‌اش بست و از این دوران طولانی، خاطراتی شنیدنی داشت. زنده‌یاد سیدرحیم میریان در این مصاحبه، بخشی از خاطرات دوران مصاحبت با رهبر کبیر انقلاب اسلامی را بیان کرده است
عبادات و نیایش‌های شبانه امام، فراموش ناشدنی بود
پایگاه اطلاع‌رسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛ 
به عنوان نخستین سؤال، لطفا بفرمایید که جنابعالی از چه مقطعی و چگونه، در بیت حضرت امام اشتغال یافتید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. راستش را بخواهید، من اصلا تصورش را هم نمی‌کردم که بتوانم در خدمت حضرت امام باشم و به ایشان کمک کنم و این سعادت را داشته باشم که از نزدیک با حضرتشان ارتباط داشته باشم. در روز شهادت شهید رجایی و شهید باهنر، آیت‌الله سیدجلال‌الدین طاهری، امام جمعه فقید اصفهان، به من پیغام دادند که نامه‌ای را از ایشان بگیرم و خدمت مرحوم حاج احمد آقا در تهران ببرم. بنده همین کار را کردم و با نامه، نزد حاج احمد آقا رفتم. ایشان نامه را که خواندند، فرمودند: «شما از امروز در اینجا، در خدمت امام خواهید بود!».
 
سیدرحیم میریان
 
اصالتا اصفهانی هستید؟
بله و تا سال 1360 در اصفهان زندگی می‌کردم.
 
در بیت حضرت امام، چه کارهایی را به عهده شما گذاشته شد؟
مسئول امور مالی و کارهای داخلی بیت ایشان بودم؛ همچنین کارهایی مثل خرید روزنامه و بردن و آوردن پیام‌های شخصی حضرت امام، به عهده من بود و چون تمام وقت در منزل امام بودم، همه کارها را انجام می‌دادم. خدا رحمت کند همسر امام را، می‌فرمودند: «من دو تا پسر داشتم، خدا یکی را از من گرفت و به‌جای او، شما را به من داد!». این بزرگ‌ترین افتخار برای من بود که ایشان مرا فرزند خود خطاب می‌کردند.
 
اشاره کردید که تمام وقت، در منزل حضرت امام بودید. خانواده‌تان در تهران بودند؟
خیر؛ آنها در اصفهان زندگی می‌کردند، ولی چهار، پنج ماه که گذشت، امام فرمودند: «به اصفهان برو و خانواده‌ات را بیاور». امام فوق‌العاده باکرامت و مهربان بودند. من هر چه دارم، از کرامات و رحمت ایشان است. شخصیت آن بزرگوار، به‌قدری تأثیرگذار بود که امکان نداشت کسی با ایشان زندگی کند و از فضایلشان بهره‌ای نبرد.
 
شما که از نزدیک رفتار حضرت امام با اعضای خانواده را مشاهده می‌کردید، چه ویژگی‌هایی را در ایشان برجسته‌تر دیدید؟
امام خمینی به نظم و ترتیب، اهمیت زیادی می‌دادند و تمام کارهایشان را درست سر وقت انجام می‌دادند. در هشت سالی که در کنار ایشان بودم، حتی یک بار ندیدم که کاری را حتی یک دقیقه جلو یا عقب بیندازند! همه کارهایشان اعم از مطالعه، ورزش، تغذیه، استراحت، رسیدگی به امور کشور و...، همه دقیقا رأس ساعت و دقیقه خاصی انجام می‌شدند. ایشان با تمام اعضای خانواده و اطرافیان خود، به‌خصوص با خدمت‌گزارانشان، رابطه‌ای صمیمانه و بسیار متواضعانه داشتند. هر وقت که با ما کاری داشتند و صدایمان می‌زدند، آن‌قدر عذرخواهی می‌کردند که انسان حقیقتا شرمنده می‌شد! همیشه می‌فرمودند: «آقا سید! مرا حلال کنید، خیلی مزاحم شما می‌شوم!».
لحظه لحظه زندگی با حضرت امام، برایم خاطره‌ای شیرین و درسی انسان‌ساز است. همه رفتار و گفتار ایشان، برایم خاطره است، اما بهترین لحظات هشت سال زندگی با امام، نماز، نیایش و عبادات نیمه‌شب ایشان بود. آن لحظات عرفانی را هرگز از یاد نخواهم برد. یک شب در خدمت امام بودم و ایشان از خواب بیدار شدند تا برای نماز شب آماده شوند. موقعی که داشتند وضو می‌گرفتند، فرمودند: «سید! تا جوان هستید عبادت کنید؛ روزی که مثل من پیر شوید، دلتان می‌خواهد عبادت کنید، اما دیگر توان و قدرتش را ندارید و دیگر خیلی دیر شده است!». حضرت امام، حتی در لحظات بحرانی روزهای آخر حیاتشان ــ که در بیمارستان بودند ــ نماز شبشان ترک نشد.
 
همان‌طور که اشاره کردید، شما در روزهای بیماری حضرت امام، در کنارشان بودید. از حال و هوای آن دوره برایمان بگویید.
امام در روز 6 فروردین سال 1366، سکته کردند و ایشان را به بیمارستان بردیم. این ایام، مقارن بود با عملیات کربلای 5 و حاج احمد آقا گفتند که «غیر از ما، کسی نباید از بیماری امام مطلع شود؛ چون روی روند جنگ تأثیر می‌گذارد». امام خمینی پس از مدتی از بیمارستان مرخص شدند، که مقارن با نیمه‌شعبان بود. ما حسینیه را چراغانی کرده بودیم. ازآنجاکه هر وقت امام دیر سخنرانی می‌کردند، رادیوهای بیگانه شایعه‌پراکنی و جوسازی می‌کردند، قرار شد امام چنددقیقه‌ای در حسینیه جماران صحبت کنند، که این کار را کردند و ما مجددا ایشان را به بیمارستان بردیم تا حالشان کاملا خوب شود.
این دوره گذشت تا این اواخر، که امام احساس ضعف شدیدی می‌کردند و نمی‌توانستند زیاد فعالیت کنند. یک روز عصر حدود ساعت 4 بود و امام نیم‌ساعت قدم زدن همیشگی‌شان را انجام داده بودند که با آیفون به من فرمودند: «بیایید کارتان دارم». نزد ایشان رفتم و سلام کردم. امام فرمودند: «حس می‌کنم قلبم درد می‌کند؛ پزشک را خبر کنید». من سریع پزشک را خبر کردم، که آمد و فشار امام را گرفت و برایشان، تزریق سرم را تجویز کرد. من رفتم کمک کنم، که امام فرمودند: «هر چیزی پایانی دارد». من بدون اینکه به منظور اصلی امام فکر کنم و درحالی‌که همه فکر و ذکرم سلامتی ایشان بود، عرض کردم: صحیح می‌فرمایید؛ هر چیزی پایانی دارد! امام خمینی فرمودند: «عمر من هم دارد به پایان می‌رسد!» من که تازه متوجه منظور امام شده بودم، بسیار از اینکه چنین حرفی زده بودم، ناراحت شدم و عرض کردم: آقاجان! ان‌شاءالله که سال‌های سال زنده هستید و پرچم اسلام را به صاحب اصلی آن، حضرت ولی‌عصر(عج)، خواهید داد! امام خمینی فرمودند: «تا به حال وظیفه من بود، از حالا به بعد به عهده دیگران است». این جریان گذشت تا دو ماه بعد، که حال امام بسیار بد شد و به ایشان سرم وصل کردند. من تا اذان صبح، در کنارشان بودم و بعد رفتم که کمی استراحت کنم، اما به‌شدت اضطراب داشتم. کمی بعد بیدار شدم و نزد امام رفتم و دیدم همه دارند گریه می‌کنند! دکتر عارفی می‌گفت: حال امام خوب نیست و ایشان باید آندوسکوپی بشوند. موقعی که امام را برای آزمایش می‌بردیم، ایشان به دکتر عارفی فرمودند: «نه تقصیر شماست، نه تقصیر من، تقصیر این شناسنامه است، وقتی بخواهد باطل شود و روی آن ضربدر قرمز بخورد، این جریانات پیش می‌آید!».
آزمایشات انجام شدند و پزشکان تصمیم گرفتند، قسمتی از معده امام را بردارند! من برای اینکه از صحت آزمایشات مطمئن شوم، آنها را بردم و به پزشک دیگری نشان دادم و از او خواستم صراحتا به من بگوید: آیا این بیمار سرطان دارد؟ او تأیید کرد و گفت: باید هر چه سریع‌تر عمل شود. من با حالی نگفتنی، خود را به منزل امام رساندم و پس از آن هم شد، آنچه که نباید می‌شد و فقط خدا می‌داند که بر من و امثال من چه گذشت!  
 
مهم‌ترین درس‌هایی که از امام گرفتید چه بود؟
ساده‌زیستی، زهد، عبادت و قناعت.
 
https://iichs.ir/vdceno8z.jh8ozi9bbj.html
iichs.ir/vdceno8z.jh8ozi9bbj.html
نام شما
آدرس ايميل شما