«شهید دکتر مصطفی چمران و تجهیز و فرماندهی گروه موتورسواران» در گفت‌وشنود با اسماعیل شاه‌حسینی؛

او با حداقل امکانات، پیروزی‌های بزرگ را ممکن و محقق می‌کرد

اسماعیل شاه‌حسینی عضوی از گروه موسوم به «موتورسواران» است، که از سوی ستاد جنگ‌های نامنظم و تحت فرماندهی شهید دکتر مصطفی چمران، تجهیز شدند و به فعالیت پرداختند. وی در گفت‌وشنود پی‌آمده، به بیان نکات و خاطراتی از دوره عضویت خویش در آن گروه پرداخته است
او با حداقل امکانات، پیروزی‌های بزرگ را ممکن و محقق می‌کرد

پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
مبدأ آشنایی شما با شهید دکتر مصطفی چمران، به چه دوره‌ای بازمی‌گردد؟
بسم الله الرحمن الرحیم. برادرم حاج حسن شاه‌حسینی، قبل از پیروزی انقلاب اسلامی با شهید دکتر مصطفی چمران آشنا بود، ولی چون درباره آن دوره زیاد برای ما صحبت نمی‌کرد، ما دقیقا نمی‌دانیم که فعالیت‌های ایشان چه بوده است. تا زمان پیروزی انقلاب هم، از آشنایی او با دکتر چمران خبر نداشتیم و پس از آن برایمان مشخص شد که با ایشان همکاری می‌کرده است. به‌هرحال، بنده توسط اخوی با دکتر آشنا شدم. بعد از انقلاب از طرف نخست‌وزیری، مسئول حفاظت از قصر فیروزه شدم. در آنجا کاخ ولیعهد و تعدادی از ماشین‌های درباری، اسب‌های قیمتی و امکانات و وسایلی از این دست بودند. من در آن موقع، یک موتور چهارصد تریل داشتم و با چند تن از برادران، زیر نظر اخوی فعالیت می‌کردیم. شهید منوچهر هاشمی هم با ما بود، که البته در آن موقع به کردستان رفته بود. من هم با اخوی صحبت کرده بودم، که به کردستان بروم.
 
آیا در آن دوره، در موتورسواری حرفه‌ای تخصص داشتید؟
من در دوره پیش از انقلاب، قهرمان موتورسواریِ ایران بودم! آن روزها ورزش موتورسواری، فدراسیون نداشت و ما زیر نظر کمپانی‌ها مسابقه می‌دادیم. به اخوی گفتم که موتورِ من برای کوه و بیابان مناسب است. او هم با دکتر چمران هماهنگ کرد و فردای آن روز، به نخست‌وزیری و خدمت ایشان رفتم و نیم‌ساعتی صحبت کردیم. دکتر گفت: شما در کوه‌ها و دره‌ها نمی‌توانید فعالیت کنید؛ چون پر از کمین هستند و فقط شب‌ها می‌شود فعالیت کرد، اما در جنوب به شما احتیاج دارند. خود دکتر هم ورزشکار و مثل کوهی پرقدرت بود.
 
اسماعیل شاه‌حسینی (نفر اول از راست) در کنار شهید دکتر مصطفی چمران و اعضای گروه جنگ‌های نامنظم
اسماعیل شاه‌حسینی (نفر اول از راست) در کنار شهید دکتر مصطفی چمران و اعضای گروه جنگ‌های نامنظم

فعالیت جدی شما در جبهه، از چه مقطعی آغاز شد؟
یک روز صبح اخوی به قصر فیروزه زنگ زد، که آب دستت هست به زمین بگذار و موتورت را سوار ماشین کن و زود به خوزستان بیا، که همین حالا دکتر به تو نیاز دارد! شهید منوچهر هاشمی، کارگر ما در مغازه بود. اخوی در ادامه گفت: منوچهر را به جای خودت درِ مغازه بگذار و بیا. من موتور را سوار کامیون کردم و راه افتادم و به ستاد عملیاتی اهواز رفتم. این در همان موقعی بود که دکتر آب را به منطقه تجهیزات دشمن بسته بود و تانک‌های عراقی در میان آب و گِل و لای، گیر افتاده و فاقد قدرت حرکت شده بودند. این طراحی دکتر، واقعا خطِ ایران و نیروهای خودی را نجات داد. در آنجا برای من حکمی را نوشتند و به من اسلحه دادند و گفتند: سریع برو و خودت را به دکتر چمران برسان. صبح زود راه افتادم و خودم را به ایشان و اخوی رساندم و دیدم که یک عده موتورسوار دیگر را هم آورده‌اند. در آن روزها، مدرسه‌ها را پایگاه می‌کردند. حاج آقا قمردوست مسئول مدرسه‌ها و از دوستان اخوی بود. موقعی که من با موتور وارد مدرسه رودابه شدم، دیدم در آن روبه‌رو هفت، هشت نفر ــ که سرشان را تیغ انداخته بودند ــ با موتور منتظرند. من پنج، شش نفرشان را می‌شناختم و می‌دانستم که سه نفرشان خلافکارند! من رفتم و به حاجی گفتم که اینها کیف‌زن و دزد‌ ضبط هستند! حاجی گفت: من دیشب اینها را طوری ساختم که همه به حمام رفتند و کله‌هایشان را تیغ انداختند و غسل توبه کردند و حالا هم آماده شهادت هستند! واقعا هم در جبهه‌های ما، زمینه زیادی برای تغییر افراد بود.
 
دیدگاه دکتر چمران درباره موتورهایی که استفاده می‌کردید، چه بود؟
من بار اول، بدون موتور به خوزستان رفتم. آن موقع موتورهای کراس به ایران آمده بودند، که صدای زیادی داشتند، اما سرعت نداشتند. بهترین موتور یاماها بود، که کمک‌های عقبش گازی بودند و می‌شد با آنها از روی چاله‌های شش، هفت متری پرید و اگر در لب کانال‌ها به مانعی هم برمی‌خورد، خطری نداشت. دکتر چمران در تهران، با کمپانی ایران دوچرخ صحبت کرد و بیست موتور صفر 10 تا 250 و 10 تا 400 را خواست، که دو روز بعد رسیدند.
 
اولین عملیات شما با این موتورها، در چه مقطعی انجام شد؟
موقعی که کلاه‌سبزها آمده بودند و می‌خواستند به جلو بروند، عراقی‌ها کانال‌های بزرگی با دهانه‌های چهار تا هشت متری حفر و در سینه و کف این کانال‌ها، مین‌گذاری کرده بودند! ما کلاه‌سبزها را ترک موتور می‌نشاندیم و از جایی که مناسب بود، به آن طرف کانال می‌پریدیم! کلاه‌سبزها با دکتر چمران و حاج آقا در ستاد، هماهنگ بودند. ساعت 7 صبح، با موتور راه می‌افتادیم. من همیشه با خودم، فقط نان برمی‌داشتم و آب برنمی‌داشتم! بعد از یکی دو ساعت که می‌رفتیم، با دو نفر از سربازها جیپ را استتار می‌کردیم و یکی از کلاه‌سبزها، ترک موتور من می‌نشست. یک بار برای چک کردن یکی از دیده‌بانی‌ها، یک سرهنگ کلاه‌سبز پشت موتور من نشست. یک بی‌سیم در دست داشت. پرسیدم: کجا می‌روی؟ می‌خواهی تو را ببرم پشت خاکریز عراقی‌ها؟ گفت: نکند می‌خواهی ما را به کشتن بدهی؟ گفتم: نه والله، سریع می‌رویم و برمی‌گردیم. موتورم، موتور 400 و بسیار قوی بود. از کنار کرخه به راه افتادم و او را تا بغل پل تدارکاتی سنگر حمید بردم. دیدم یک ساختمان 20 ـ 25 متری، در روبه‌روست. گفتم: سرهنگ، من را بغل کن تا پرت نشوی! دیدم آن طرف خانه، عرب‌ها نشسته‌اند. آنها بلند شدند و از آن طرف رفتند. گفتم: سرهنگ، به گمانم در این خانه خبرهایی هست! (سرهنگ بنده خدا، هر چیزی که می‌گفتم، قبول می‌کرد). موتور را لای بوته‌ها، روشن و روی جک گذاشتم. هر دو یک کلاش داشتیم، سرهنگ یک کلت هم داشت. من داشتم جلو می‌رفتم، سرهنگ هم با فاصله دو متری من می‌آمد. درِ ساختمان باز بود. یک نفر در دهانه در ایستاده بود، او یک عراقی با هیکل بزرگ بود! یکدفعه مرا دید، من هم فرار کردم! به سرهنگ هم قبلا گفته بودم اگر یکدفعه مسئله‌ای پیش آمد، سریع بپر ترک موتور من. دو نفری 40 ـ 50 متر دویدیم و پریدیم روی موتور. برای شتاب، اول باید فشار روی عقب موتور می‌آمد. همین که موتور روی چرخ عقب بلند شد، سرهنگ گفت: نترس، نترس یواش برو! من هم که کله‌ام باد داشت، زود ایستادم و گفتم: از کی بترسم؟ گفت: برو. کمر من را گرفت، عراقی‌ها هم شلیک می‌کردند. برای اینکه رد لاستیک‌های موتور پاک شود، سمت یک گندمزار که درو نشده بود، رفتیم. به سرهنگ گفتم: بالا و پایین که می‌شویم، من را سفت بگیر. رسیدم به کانالی، که دو متر بیشتر نبود! از روی گندم‌ها پریدم و نهایتا رفتیم و کنار یک درخت ایستادیم.
من می‌دانستم که پل تدارکاتی پادگان حمید، چه موقعیتی دارد. حاج آقا تشریح کرده بود. این طرف پل، خاکریز بود و دو کیلومتر بعد از فاصله پل و رودخانه، خاکریز عراقی‌ها بود. تدارکات از طریق پل، به سوسنگرد می‌رسید. به سرهنگ گفتم: برو بالای درخت و ببین چه خبر است، هیچ خطری هم ندارد، اگر هم دنبال ما بیایند، خط موتور گم شده و ما را پیدا نمی‌کنند. سرهنگ رفت و گفت: بیا بالا! دیدم آن عراقی که هیکل بزرگی داشت، با یک آر.پی.جی که در دستش بود، همراه با شش، هفت نفر، به صورت زاویه سه ‌گوش دارند می‌آیند. خط موتور را تعقیب می‌کردند. سرهنگ دید که خاکریز عراقی‌ها هم آن طرف است. دیگر بعد از ظهر شده بود. سرهنگ شوکه بود؛ چون تعداد زیادی از تانک‌های عراقی نیز آنجا بودند. گفت: بارک‌الله. من هم که اصلا جدی برخورد نمی‌کردم، با یک لحن شوخی گفتم: خاکریز عراقی‌هاست. سرهنگ گرا می‌داد و بچه‌های ما خمپاره می‌انداختند. در این اوضاع، من کتلت را لای نان گذاشته بودم و می‌خوردم و کنار جوی آب، لای چمن‌ها دراز کشیده بودم و می‌دیدم که عراقی‌ها زیر آتش، همدیگر را کول می‌کردند. حتی در این شرایط، تانک‌های عراقی هم منفجر می‌شدند. این شرایط، نیم ساعت تا سه ربع طول کشید. بعد از اینکه ما رفتیم، عراقی‌ها آن خاکریز را ترک و تا پشت کرخه عقب‌نشینی کردند، بین رودخانه و جاده حمیدیه. ارتش تا صبح، آنجا را ‌کوبید! سرهنگ به ستاد آمد و به دکتر گفت: ما هیچ وقت فکر نمی‌کردیم تا پشتِ سر عراقی‌ها برویم. با دوربین که آنها را می‌دیدیم، چند نفر عراقی تا مدت‌ها در آنجا ایستاده بودند و با هم بحث می‌کردند. این، یکی، دو تا از خاطرات من بود. البته خاطراتی از این دست کم نیستند، که نشان از پیروزی‌های ستاد جنگ‌های نامنظم به فرماندهی دکتر چمران، با حداقل امکانات هستند.   
https://iichs.ir/vdcdnj0x.yt0of6a22y.html
iichs.ir/vdcdnj0x.yt0of6a22y.html
نام شما
آدرس ايميل شما