«شهید سپهبد علی صیاد شیرازی در قامت یک پدر» در گفت‌وشنود با مریم صیاد شیرازی؛

زندگی پدرم، آمیخته با مظلومیت و گمنامی بود

روایت مریم صیاد شیرازی از سیره پدر، خود رنگی از «مظلومیت» و «گمنامی» دارد، چه اینکه کمتر مجال یافته است تا با وی دمخور باشد. بااین‌همه واگویه خاطرات پی‌آمده، بر پژوهشگران حیات آن بزرگ دریچه‌هایی می‌گشاید که بس مغتنم و آگاهی‌بخش تواند بود
زندگی پدرم، آمیخته با مظلومیت و گمنامی بود
پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛ 
به عنوان نخستین پرسش، مناسب است تا از این نکته آغاز کنیم که پدر را با چه خصال و ویژگی‌هایی به خاطر می‌آورید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. اولین خاطرات من از پدر، به دوره جنگ تحمیلی برمی‌گردد. آن موقع هنوز بچه بودم و یادم هست بابا اغلب پیش ما نبود و مادرم به تنهایی و طی سال‌ها، مسئولیت زندگی را به عهده گرفته بود. در همان عالم بچگی، خیلی دلم می‌خواست که بابا در کنارمان باشد. وقتی به پارک می‌رفتیم و می‌دیدم بچه‌های دیگر با پدرهایشان به پارک آمده‌اند و می‌گویند و می‌خندند و تفریح می‌کنند، خیلی غصه می‌خوردم! همان موقع وقتی دوستان از من می‌پرسیدند: اگر پدرت شهید شود چه کار می‌کنی؟، می‌گفتم: «آن‌قدر غذا نمی‌خورم تا بمیرم!». بااین‌همه مادر نهایت سعی خود را می‌کرد که جای خالی پدر را پُر کند. البته پدر نیز از دور مراقب ما بود و از مناطق جنگی زنگ می‌زد و درباره درس و مدرسه‌ام می‌پرسید، ولی دور بودنش از ما باعث شده بود که بین ما فاصله ایجاد شود و نسبت به او حالت غریبی داشته باشیم! پدر بسیار جدی بود و محبتش را خیلی ظاهر نمی‌کرد و همین اخلاقش هم، به این حس دامن می‌زد. البته ایشان هیچ‌گاه با صدای بلند با ما حرف نمی‌زد، دعوایمان نمی‌کرد و سخنی نمی‌گفت که برای آدم سنگین باشد، فقط تذکر می‌داد، که البته از صد تا داد زدن برایم سنگین‌تر بود!
 
تذکرات پدر، بیشتر درباره چه موضوعاتی بود؟
بیشتر درباره مادرمان تذکر می‌داد. پدر روی احترام گذاشتن به مادر، خیلی حساس بود. به‌هرحال به خاطر کار و مشغله فراوان پدر و کم دیدن او و البته اخلاق جدی‌ای که داشت، نمی‌توانستم با وی راحت باشم؛ به همین دلیل قدری از او دور شده بودم و بابا خودش هم متوجه این موضوع شده بود.
 
مریم صیاد شیرازی

این وضعیت تا چه مقطعی ادامه داشت؟
یک روز پدر مرا به اتاقش صدا زد و وقتی وارد شدم، جلوی پایم بلند شد، که از خجالت آب شدم! آن وقت به من گفت: «از فردا بعد از نماز صبح، 45 دقیقه وقت من متعلق به توست. می‌نشینیم و با هم حرف می‌زنیم». با توجه به اینکه با اخلاقش آشنایی داشتم، این پیشنهادش برایم عجیب بود! پرسیدم: راجع به چه چیزی حرف بزنیم؟ گفت: «راجع به هر چیزی که تو بخواهی!». فردا صبح بعد از نماز، به اتاقش رفتم. پدر سوره «والعصر» را خواند و منتظر ماند تا من حرف بزنم. اوایل حرفی نداشتم که بگویم و او خودش درباره موضوعات مختلف حرف می‌زد، ولی بعدا کم‌کم من هم به حرف آمدم!
دیپلم که گرفتم، رفتم و گواهینامه رانندگی دریافت کردم، ولی پدر نمی‌گذاشت که تنها پشت فرمان بنشینم. می‌گفت: «باید تا مدتی در کنار من بنشینی، تا دستت راه بیفتد و مسلط شوی» و آن جلسات 45 دقیقه‌ای را حین رانندگی برگزار می‌کردیم. می‌رفتیم و دور می‌زدیم و آخر سر هم برای صبحانه، نان می‌خریدیم و به خانه برمی‌گشتیم. کم‌کم فاصله من و بابا از بین رفت و لحظات شیرین و لذت‌بخشی را در کنارش سپری می‌کردم.
 
آیا از آن به بعد، مشکلات زندگی‌تان را هم با پدر مطرح می کردید؟
بله؛ پیش از آن دیده بودم که فامیل، برای پدر احترام خاصی قائل هستند و به او به چشم بزرگ‌تر و راهنما نگاه می‌کنند. خودم نمی‌دانستم اگر مشکلم را به او بگویم، چگونه رفتار خواهد کرد، ولی یک روز تصمیم گرفتم و حرفم را زدم و پدر به‌قدری قشنگ راهنمایی‌ام کرد، که افسوس خوردم که چرا زودتر حرف‌هایم را به او نزده بودم. دوست و معلم به این خوبی و دلسوزی در زندگی‌ام بود و من او را ندیده بودم! روزی که ایشان مشکلم را به آن زیبایی حل کرد، انگار تازه او را پیدا کرده بودم. خیلی حسرت خوردم که چرا زودتر به سراغش نرفته بودم. دو ماه بعد پدر شهید شد و آن حسرت بر دلم ماند!
 
موقعی که پدر در منزل بودند، اوقاتشان را چگونه می‌گذراندند؟
پدر خیلی کم تلویزیون تماشا می‌کرد. فقط برنامه‌هایی را می‌دید که به کارش مربوط می‌شد. سریال‌های مذهبی ـ تاریخی مثل «مردان آنجلس» یا «امام علی(ع)» را می‌دید. بقیه اوقاتش را به مطالعه و کارهای خانه می‌گذراند. همه را هم مرتب، منظم و سر وقت انجام می‌‌داد. آدم بسیار دقیقی بود و دلش می‌خواست ما هم مثل او دقیق باشیم، اما نمی‌شد! هر کاری که می‌کردیم، به گرد پای او هم نمی‌رسیدیم! خیلی‌ها فکر می‌کنند که آدم‌های نظامی در منزل هم همان‌طور هستند، درحالی‌که اصلا این‌طور نبود. پدر هیچ‌وقت، ما را به انجام هیچ کاری وادار نمی‌کرد. با ما حرف می‌زد و قانعمان می‌کرد، یا نهایتا به ما تذکر می‌داد. همیشه می‌گفت: «صبح‌ها ورزش کنید و وقتتان را بیهوده هدر ندهید». ایشان برای هر کار کوچکی، برنامه مشخصی داشت. ما سعی می‌کردیم از او تقلید کنیم، ولی نمی‌شد! پدر در روزهای شهادت ائمه(ع)، درباره آن امام مطالعه می‌کرد. در ایام محرم بسیار ساکت و کم‌حرف می‌شد و در چهره‌اش غم موج می‌زد. در اعیاد مذهبی و ولادت ائمه(ع)، بسیار شاد بود و این شادی را به ما هم منتقل می‌کرد. به عید غدیر، بیشتر از تمام اعیاد اهمیت می‌داد.
 
از این گونه رفتارهای ایشان در اعیاد غدیر، چه خاطره‌ای دارید؟
در آخرین عید غدیر زندگی ایشان خدمت رهبر معظم انقلاب اسلامی رفته بود. در آن روز، درجه سرلشکری‌اش را به او دادند. ما قرار گذاشتیم وقتی بابا برمی‌گردد، بساط جشنی را راه بیندازیم و برایش هدیه بگیریم. وقتی آمد، او را بوسیدیم و شلوغ کردیم! با خنده گفت: «عید شما مبارک». ما گفتیم: «عید سر جای خودش، سرلشکری‌تان مبارک!». از ته دل خندید و گفت: «من هم خوشحالم، ولی بیشتر خوشحالی‌ام به خاطر این است که آقا از من راضی هستند و همین برایم کافی است». می‌گفت: «معلوم است امام زمان(عج) از این کارها راضی‌اند و هیچ سرمایه‌ای، بالاتر از رضایت ایشان نیست». آن روز تصمیم داشتیم به خانه پدر و مادر همسرم برویم. پدر گفت: در عید نوروز فرصت نکرده که بازدیدشان را پس بدهد و قرار شد با ما بیاید. وسط راه همان‌طور که رانندگی می‌کرد، گفت: «الحمدلله به کسی بدهی، یا نماز و روزه فوت شده‌ای ندارم. خدا همیشه به من لطف داشته و هیچ‌وقت مرا تنها نگذاشته است...». نمی‌دانم چرا این سؤال برایم پیش نیامد که چرا بابا دارد این حرف‌ها را می‌زند؟ آن روز، آخرین روزی بود که پدرم را دیدم. یک هفته قبل از شهادتش بود.
 
اشاره کردید که پدر در منزل و اوقاتی که در کنار خانواده بودند، ناراحتی‌شان را غیرمستقیم ابراز می‌کردند؛ یعنی هیچ‌وقت عصبانی نمی‌شدند؟
من که هرگز عصبانیت و داد زدن پدر را ندیدم! همیشه مسائل کاری‌اش را پشت در خانه می‌گذاشت و با لبخند وارد می‌شد. موقعی که پای تلویزیون می‌نشست و اخبار لبنان، فلسطین یا بوسنی و هرزگوین را می‌دید، می‌گفت: «ای کاش آقا اجازه می‌دادند، من عده‌ای را بردارم و به کمک اینها بروم!». نمی‌توانست تاب بیاورد که مسلمان‌ها این‌طور تحت فشار، ظلم و ستم باشند. بالای پنجاه سال سن داشت و همچنان چندین برابر بیشتر از ما که جوان بودیم، از انرژی کار کردن برخوردار بود. با آن سن و سال، برای خودش برنامه‌های سنگین عبادی می‌ریخت و از صبح زود بیدار بود و تا نیمه‌های شب کار می‌کرد. به‌شدت اهل مطالعه بود. به اینجا و آنجا و حتی شهرستان‌های دور، برای سخنرانی می‌رفت. وقتی می‌گفتم: شما چرا به این نقاط دورافتاده می‌روید؟ بگذارید کس دیگری برود، می‌گفت: «کسی به این‌جور جاها نمی‌رود!» گاهی همراه بابا می‌رفتم و می‌دیدم بعد از سخنرانی، مردم دور او می‌ریزند و در آغوشش می‌گیرند و صورتش را غرق بوسه می‌کنند.
 
به نظر شما، رمز عزت و محبوبیت پدرتان چه بود؟
پدر خودش را برای خدا خالص کرده بود و خدا هم به او عزت داد. بعد از شهادتش، پنجاه روز در خانه، کوچه و محله ما عزاداری بود! خیلی‌ها حتی یک بار هم پدر را از نزدیک ندیده بودند، ولی بیشتر از ما برایش عزاداری می‌کردند! خدا به پدرم عزتی داد، که نتیجه اخلاص او بود. من اخلاص ایشان را در هیچ‌کسی ندیدم. پدرم لحظه‌ای از یاد خدا غافل نبود و قبل از انجام هر کاری، وضو می‌گرفت. هنگام شهادت نیز وضو داشت. منافقین وسیله‌ای شدند تا پدرم به آرزوی دیرینه‌اش برسد.
 
چگونه از شهادت پدر باخبر شدید؟
در شب 21 فروردین، ما در جایی میهمان بودیم. شب که برگشتیم، برای اینکه بچه‌ها از خواب بیدار نشوند، پریز تلفن را کشیدم. آن شب بسیار آشفته بودم و نیم ساعت به نیم ساعت از خواب می‌پریدم و مدام از خودم می‌پرسیدم: چرا در این حال هستم؟ ساعت 6:30 صبح، تلفن همراه شوهرم زنگ زد. بلند شد و جواب داد و دیدم رنگش پریده است و دستش دارد می‌لرزد! هرچه پرسیدم: چه شده است؟ جواب نداد. به‌قدری گیج شده بود که نمی‌دانست کدام لباس را بپوشد. او با همین حال، از خانه بیرون رفت. به مادرم زنگ زدم. به محض اینکه صدایم را شنید، زیر گریه زد! انگار دنیا را توی سرم می‌کوبیدند! نفهمیدم چطور لباس پوشیدم و راه افتادم. مدام با خودم تکرار می‌کردم: ان‌شاءالله مثل دفعات قبل است و طوری نشده است! در دوران جنگ بارها به ما زنگ می‌زدند که پدرتان در فلان بیمارستان است، بیایید. این بار هم امیدوار بودم چنین چیزی باشد، ولی این‌طور نبود و پدر برای همیشه از پیش ما رفت! تنها حسرتی که به دلم مانده، این است که چرا پدرم را زودتر نشناختم و فقط در چند ماه قبل از شهادتش، توانستم از فکر، مهربانی و دلسوزی او بهره ببرم.
 
و سخن آخر؟
زندگی پدرم، آمیخته با مظلومیت و گمنامی بود و این شرایط، تا شهادت او دوام اشت. پدرم مرد جنگ و عمل و در دوران دفاع مقدس، فکر و قلبش در جبهه‌ها بود. در آن مقطع خطیر، هرگز حاضر به ترک جبهه نشد. کسانی که او را می‌شناسند، می‌دانند اگر لحظه‌ای از مسیر تکلیف خارج می‌شد، خود را نمی‌بخشید. همواره می‌گفت: «باید تلاش کنیم که امیرالمؤمنین(ع) را سرمشق قرار دهیم...». هر وقت به خانه ما می‌آمد، اگر دو نوع غذا سر سفره می‌آوردیم، می‌گفت یکی را برداریم. سه ماه رجب، شعبان و رمضان و روزهای دوشنبه و پنج‌شنبه را روزه می‌گرفت. عمیقا معتقد بود که کار را فقط باید برای خدا انجام داد.         
https://iichs.ir/vdcgu39x.ak9t74prra.html
iichs.ir/vdcgu39x.ak9t74prra.html
نام شما
آدرس ايميل شما