چاپلوسان نردبان قدرتاند، حقیقت را میفروشند به خاطر لذتی دروغین و ناپایدار، ولی صادقان رنج را میپذیرند تا حقیقت زنده بماند. صداقت آینه انسان است و روح را آزاد میکند. صادق هم میداند که گفتن حقیقت برای خودش زحمت و هزینه دارد، ولی در عین حال، میداند که نگفتن حقیقت، پرزحمتتر و پرهزینهتر است؛ چون انسانیت را به مسلخ میکشد و جامعه را به مذلت میکشاند. جامعهای هم که چاپلوسی و چاپلوسان را میستاید، پیشاپیش سقوط خودش را جشن گرفته است! گزارشی که در زیر آمده، یکی از مصادیق تاریخی این گزاره است. این متن به مناسبت انتشار خبر درگذشت هوشنگ نهاوندی به شما تقدیم میشود
پایگاهاطلاعرسانیپژوهشکده تاریخ معاصر؛ چاپلوسان نردبان قدرتاند، حقیقت را میفروشند به خاطر لذتی دروغین و ناپایدار، ولی صادقان رنج را میپذیرند تا حقیقت زنده بماند. صداقت آینه انسان است و روح را آزاد میکند. صادق هم میداند که گفتن حقیقت برای خودش زحمت و هزینه دارد، ولی در عین حال، میداند که نگفتن حقیقت، پرزحمتتر و پرهزینهتر است؛ چون انسانیت را به مسلخ میکشد و جامعه را به مذلت میکشاند. جامعهای هم که چاپلوسی و چاپلوسان را میستاید، پیشاپیش سقوط خودش را جشن گرفته است! گزارشی که در زیر آمده، یکی از مصادیق تاریخی این گزاره است. این متن به مناسبت انتشار خبر درگذشت هوشنگ نهاوندی به شما تقدیم میشود.
محمدحسین دانایی
* * *
هوشنگ نهاوندی، که در سالهای پیش از انقلاب، بارها به مقاماتی رسیده بود و اوج بلندی کلاهش هم وقتی بود که به اصطلاح اداری، رئیس دفتر مخصوص فرح پهلوی شده بود، در خاطراتی که ضمن مجموعه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد[1] منتشر شده، رویداد زیر را تعریف کرده است:
«بنده که رئیس دانشگاه شدم، گرفتار مسائل سازمان امنیت بودیم، به طور دایم و یکی از این مسائل دایم ما، مسئله جلال بود. جلال، یعنی جلال آل احمد ... . با ایرج افشار که او هم آدم خوشفکری است، صحبت کردیم. ایرج افشار گفت: آقا شما میخواهید این جلال آل احمد را ما از بین ببریم؟ گفتم: والله من بدم نمیآید و در ضمن یک خرده محیط دانشگاه را هم راحت کنیم ... گفت: بیایید یک نمایشگاهی ترتیب بدهیم از جلال آل احمد، صمد بهرنگی، دهخدا و جمالزاده، و اعلیحضرت بیایند این نمایشگاه را افتتاح کنند. دیگر برای جلال آل احمد آبرویی باقی نخواهد ماند. عینا با همین عبارت. من هم خندیدم و گفتم: بد فکری نیست ... بنده رفتم به اعلیحضرت گفتم که ما چنین نقشهای کشیدهایم و ایشان هم مقداری خندید و گفت: خیلی خوب! ... بعد هم ما اعلام کردیم که میخواهیم نمایشگاهی برپا کنیم که اعلیحضرت تشریف میآورند برای افتتاحش. طبیعتا در دانشگاه تهران، غلغله برپا شد... اعلیحضرت آمدند و ایرج افشار هم پشت سرشان و بنده هم پشت سر ایرج افشار و بعد وقتی که رفتیم وارد آن اتاق بزرگ تالار بزرگ طبقه همکف دانشگاه تهران شدیم، که آن نمایشگاه آنجا بر پا بود. برگشتند به من گفتند: جلوی کدامشان میخواهید عکس را بگیرید که آبروی طرف را ببرید؟ ایرج افشار هم گفت: قربان، جلوی جلال آل احمد ... رفتند و جلوی جلال آل احمد ایستادند، که عکاسها عکسشان را بگیرند و فردا ... عکس اعلیحضرت در مقابل جلال آل احمد چاپ شد ... و دیگر تمام شد مسئله جلال آل احمد، بُت شکست! ... پنج، شش روز بعد زنش سیمین دانشور، همکار عزیز بنده، که خیلی هم خانم مزاحمی بود، استاد... کمسواد باستانشناس، ولی مترجم خوب و خانم باسواد، بهخودی خود پیغامی داد به بنده به وسیله جمال رضایی[2] که: شما فروش کتاب شوهر مرا کم کردید، خسارت مرا بدهید! با ایرج افشار هم که قهر کرد ایشان اصلا، مدتها سرِ این موضوع... این هم یک داستان و خاطرهای که باز هم یک جنبهای از شوخیهایی را که میشد کرد در داخل رژیم ایران و کسی هم متوجه نشد...».
هوشنگ نهاوندی در کنار محمدرضا پهلوی (دهه 1340)
البته بر کسی که نقطه اوج پروازش منشیگری شهبانوست حَرَجی نیست، ولی چه میتوان گفت درباره کسی که خودش را به عنوان یکی از متولیان و پاسداران فرهنگ و ادب و اخلاق مملکت معرفی کرده؛ همان کسی که سرمقاله شماره 7 و 8 سال دوازدهم مورخ مهر و آبان 1348 مجلهاش به نام «راهنمای کتاب» را به مرثیهسرایی درباره آل احمد اختصاص داد و متملقانه درباره او نوشت: «چشمه جوشنده و زُلالی از کوهسار زیبای ادب معاصر ایران! بادپایی تندسیر از کاروان فهم و ذوق! مردی از صف نخبگان و فرزانگان! انسان و دوستدار انسانها! رهروی نکتهیاب و جامعهنگر! ایراندوست و ایرانشناس! قلمداری مایه سرافرازی! نویسندهای توانا! هنرمندی جوینده! انسانی دلیر و جوشان و سرانجام، شمع سراپانسوختهای که از جوهر وجودش، امید آن میرفت که بیشتر و درازتر فیض برساند!...». ولی دو سال بعد، ورق کاملا برگشت و همان مدعی فرزانگی که در مجلهاش چنان زبانبازیهایی کرده بود، وارد بازی بچگانهای شد که در خاطرات نهاوندی شرح داده شده است.
جالبتر از همه، آن شاه خوشخیال است، مستبدِ سادهلوحی که همه چیز، از جمله حقیقت را فدای منافع و جاهطلبیهای خودش کرد، سرگرم دلقکبازی درباریان بود و غافل از سرپنجه شاهین قضا:
دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ
که زِ سَرپنجه شاهین قضا غافل بود
ما امروز پس از گذشت شصت سال از آن روزها، حق داریم که به خاطر این درجه از سقوط اخلاقی، هم عصبانی بشویم و هم غصه بخوریم، که چرا مدعیان فرهیختگی و فرزانگی کشورمان که مقاماتی چون وزارت علوم و ریاست دانشگاههای شیراز و تهران را یدک میکشیدند، چنین بازی کودکانهای را طراحی و اجرا کردهاند تا نویسندهای را بدنام و تخریب کنند؛ نویسندهای که شجاعت و صراحتش در افشاگری، فاسدان را به وحشت انداخته و محبوبیتش هم، حسودان را بیتاب کرده بود، ولی صاحب عِلّه اصلی درین میانه، یعنی جلال آل احمد که در دوران کوتاه حیاتش، از این قبیل جفاکاریها فراوان دیده بود، اصلا ککش هم نمیگزید! کما اینکه در یادداشتهای روز دوشنبه 1 بهمن 1335، ضمن اشاره به برخی از کژرفتاریهای این قماش آدمها نوشت:
«دیروز سیمین[3] به خاطر کاری که پروین حکمت[4] داشته است با ایرج افشار، تلفن میکرد که جانشین بارقاطر[5] شده است و امروز، فردا هم میرود فرنگ و جانشین او هم زرینکوب[6] میشود... پدرسوختهها! راهش را بلد شدهاند... همهشان از یک راه دستی توی دست تقیزاده[7] و پدرسوختههای دیگری مثل خواجهنوری[8] و بعد علیٌ!». سپس خطاب به خودش: «وای از تو اگر روزی به این پدرسوختگیها تأسی کنی، یا به خاطر این فرنگرفتنهای مفتومجانی از این راه، تأسف بخوری. دامنت را بتکان و سرِ جایت بنشین و کارَت را بکن».
از راست: ایرج افشار، حسن تقیزاده و احسان یارشاطر
بلی، آل احمد چنان بود و چنان کرد که هنوز هم «خرخاکیها در جنازهاش به سوءظن مینگرند».[9] دَم تاریخ هم گرم که پاسدار حقیقت است؛ پاسدار چراغی است که حتی در ظلمتِ استبداد و سیاست و ترس هم، خاموش نمیشود و بهروشنی نشان میدهد که برای اخلاقمندبودن و اخلاقیزیستن، آزادگی و صداقت لازم است، وگرنه:
بازیِّ چرخ بشکندش بیضه در کلاه
آن را که عَرضِ شعبده با اهل راز کرد (حافظ)