راوی خاطراتی که پیش روی شماست، به لحاظ اشتغال در بیمارستان قلب شهید رجایی، خاطراتی شنیدنی از روزهای انقلاب و پس از انقلاب دارد. گفتوشنود پیش روی با بانو ربابه شیرازی، تنها دربردارنده بخشی از خاطرات اوست.
شما در روزهای انقلاب در بیمارستان قلب شهید رجایی مشغول خدمت بودید. از آن دوره و نکات تاریخی قابل ذکر آن چه خاطراتی دارید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. یک سال قبل از اینکه به بیمارستان قلب بروم، در بیمارستان مهر کار میکردم که دکتر منافی در آنجا بودند. یادم هست ایشان برای نجات مجروحین آن روزها چقدر تلاش میکرد و در هدایت پرسنل بیمارستان مهر به سمت اسلام و انقلاب چه نقش بزرگی داشت، اما بیمارستان قلب چون یک بیمارستان تخصصی بود، از فضای انقلابی دور بود و این موضوع مرا بهشدت ناراحت میکرد. قضیه 17 شهریور که پیش آمد، اخبار انقلاب را به پرسنل منتقل میکردم و آنها از من میپرسیدند: از کجا میدانی؟ من هم میگفتم مثلا در تاکسی شنیدهام! بالاخره با تلاش من و چند همفکر، فضای بیمارستان تغییر کرد تا روزی که همکاری خبر داد: قرار است کارکنان بیمارستان در اعتراض به رفتار رژیم، همراه با دیگران اعتصاب کنند. جلسهای گذاشتیم و قرار شد طوری عمل کنیم که به بیماران آسیبی نرسد. اطلاعات بیمارستان فضای باز و بزرگی بود. قرار شد در آنجا اعتصاب و از میز پذیرش، به عنوان تریبون استفاده کنیم. مرا هم به عنوان سخنگو انتخاب کردند. کمکم پزشکان هم به اعتصاب ما پیوستند و فقط برای رسیدگی به موارد اورژانس، به اتاق عمل میرفتند. بالاخره بعد از یک هفته دکتر تربیت رئیس جراحی بیمارستان، از طرف مدیر بیمارستان آمد و اولتیماتوم داد که یا بساط اعتصاب را جمع کنیم یا همه ما را به ساواک معرفی خواهد کرد! من گفتم: تا به حال به هیچ بیماری صدمه نرسیده است و ما حتی خودمان زبالهها را هم تخلیه کردهایم! گفت: همراهان بیمارها اعتراض دارند! بحثهای زیادی انجام دادیم و بالاخره مدیریت بیمارستان، در برابر استدلال ما خلع سلاح شد! ما از خانه نان، پنیر و شیرینی میآوردیم و از اعتصابیون پذیرایی میکردیم تا روز 25 دی، که اعتصابیون به حیاط بیمارستان رفتند و راهپیمایی کردند و شعار دادند. در این روز مجسمه شاه را که در محوطه بیمارستان بود، با طناب پایین کشیدیم و آن را کشان کشان تا سر خیابان بردیم. مردم بنزین و کبریت آوردند و مجسمه شاه را آتش زدند. این اولین مجسمه شاه بود که پایین کشیده شد.
شما که با مجروحان انقلاب سروکار داشتید، بدترین وضعیت دراینباره را چه زمانی دیدید؟
21 بهمن. خدا دیگر هرگز چنین روزی را برای ملت ما نیاورد! آن روز رادیو اعلام کرد در بهشتزهرا به کمک نیاز دارد. صحنههایی که آن روز در آنجا دیدم، وحشتناک بود. در بهشتزهرا قیامتی بر پا بود. ما برای اینکه نمیخواستیم بر اثر سهلانگاری یا خستگی ما بیماری از بین برود، شیفت گذاشته بودیم. من اغلب صبحها به بیمارستان و عصرها برای راهپیمایی میرفتم. تا روز 22 بهمن به بیمارستان ما مجروح نیاورده بودند، ولی آن روز کسانی را که قفسه سینه، شکم و قلبشان تیر خورده بود، آوردند و دکترها از شب تا صبح هم عمل میکردند. بیمارستان قلب بسیار مجهز بود و توانستیم عده زیادی را نجات بدهیم.
گروه موسوم به مجاهدین خلق، تلاش زیادی برای نامگذاری مکانهای مهم داشتند؛ از جمله نام بیمارستان قلب را مهدی رضایی گذاشتند که بعد تغییر کرد. از فعالیتهای آنها چه خاطراتی دارید؟
در بیمارستان ما، عدهای طرفدار مجاهدین بودند و ما آنها را خوب میشناختیم و سعی میکردیم کارهای پرستاری از مجروحان را بین پرستاران مذهبی و مطمئن تقسیم کنیم. در سالهای 1358، 1359 من مسئول خدمات بیمارستان قلب بودم. یک روز کسی به من آمد و خیلی صریح به من گفت: از سازمان مجاهدین خلق آمده و سازمان از من دعوت کرده است که بروم و در بخش پزشکی آن همکاری کنم! وقتی پاسخ منفی دادم، علت را پرسید. گفتم: بعد از جریان شریفواقفی، مطالعات وسیعی روی سازمان انجام دادهام و خط مشی آن را قبول ندارم! گفت: اینها همه حرف دشمنان سازمان است و من نباید این حرفها را باور کنم و باید بروم و از نزدیک واقعیتها را ببینم. گفتم: من قصد ندارم که اساسا عضو گروه و دستهای شوم و همین که در مسئولیت خودم بتوانم خدمت کنم، برایم کافی است. او که از اصرار و به قول خودش استدلال خسته شده بود، گفت: در بیمارستان کسانی را دارند که میتوانم با آنها صحبت کنم. ظاهرا مرا از قبل از انقلاب شناسایی کرده بودند. بعدها عدهای از کسانی که میگفت، دستگیر و اعدام شدند.
سرکار در زمانی که حضرت امام را به بیمارستان قلب شهید رجایی آوردند در بیمارستان بودید؟
بله.
لطفا از آن روز برایمان بگویید.
آن روزها بیمارستان قلب، پایگاه انقلابیون شده بود. اوایل سال 1359 بود که در پی یک عارضه قلبی امام را از قم به تهران آوردند. یادم هست در بیمارستان غوغایی برپا بود و کادر بیمارستان بهشدت نگران بودند. هر کسی که امام را از نزدیک میدید، میگفت: ایشان یک فرد معمولی نیست! تأثیر ایشان در انسان حیرتانگیز بود.
شما در روزی که رهبر معظم انقلاب را ترور کردند، در بیمارستان قلب شهید رجایی مشغول بودید. از آن روز چه خاطراتی دارید؟
من در بیمارستان بودم که خبر دادند کارهای اولیه روی ایشان انجام شده است و دارند ایشان را به بیمارستان قلب منتقل میکنند. بلافاصله کادر و پرسنل متخصص را آماده کردیم. موقعی که آقا را آوردند، من بالای سر برانکارد بودم. حالشان خیلی بد بود و رنگ به چهره نداشتند! کف پاهایشان هم کاملا سفید شده بود! اولین کاری که کردم این بود که هفت بار سوره حمد را بالای سرشان خواندم و ایشان را سریع به اتاق عمل بردیم. همگی تا صبح بالای سر ایشان بیدار بودیم. موقعی که پس از تزریق خون، پزشکان اعلام کردند که اکسیژن خون ایشان بالا رفته و حالشان کمی بهتر شده است، کمی آسوده خاطر شدیم. مردم زیادی جلوی در بیمارستان صف کشیده بودند که خون بدهند. بعضیها حتی حاضر بودند قلبشان را بدهند، ولی آقا نجات پیدا کنند! یادم هست اکثر کسانی که بعدا در فاجعه 7 تیر به شهادت رسیدند، روز 6 تیر به عیادت ایشان آمده بودند. بعضیها هم میگفتند: شب در حزب جلسه است، ولی نمیرسند، از جمله آقای هاشمی که میگفتند: ترجیح میدهند بمانند و از نزدیک شاهد مداوای آقا باشند! اگر آقا مجروح نشده بودند و با عدهای که کنار ایشان در بیمارستان بودند به حزب رفته بودند، ما بزرگان دیگری را هم در آن فاجعه از دست میدادیم.
خبر فاجعه 7 تیر را چطور به آقا دادید؟
همگی بسیار نگران بودیم که حالا این خبر را چگونه باید به ایشان بدهیم. من خودم از لحظه ورود آقا به بیمارستان تا زمان تشییع پیکر شهدای 7 تیر، از بیمارستان بیرون نرفتم. همه روزنامهها، رادیو و تلویزیون را از دسترس آقا دور نگه داشته بودند. بالاخره قرار شد آقای هاشمی این خبر را به آقا بدهند. ایشان هم در ابتدا نمیگویند چه اتفاقی افتاده است و فقط میگویند: انفجاری صورت گرفته است و عدهای زخمی شدهاند. بعد هم کمکم موضوع را به ایشان میگویند. آقای هاشمی خیلی نگران بودند که چه اتفاقی خواهد افتاد، ولی آقا با آرامش کامل برخورد کردند.