«ناگفته‌هایی تکان دهنده از یک ترور مکتوم باند مهدی هاشمی» در گفت وشنود با آیت‌الله حاج شیخ مهدی فقیه ایمانی

تیر از یک طرف سرم وارد و از طرف دیگر خارج شد!

آنچه پیش روی دارید، روایتی ناگفته و شگفت از یکی از ترورهای باند مهدی هاشمی معدوم در اصفهان است. روحانی مخلص و خدمتگذار آیت‌الله حاج شیخ مهدی فقیه ایمانی به دلیل انتقال نارضایتی علمای اصفهان از عملکرد فاجعه آمیز باند مهدی هاشمی به ویژه فتح الله امید نجف آبادی به امام خمینی، مورد ترور این گروه قرار گرفت، اما به گونه ای معجزه آسا از این سوء قصد فجیع نجات یافت. بعید می دانم درآثاری که کارکرد باند مهدی هاشمی را روایت کرده اند، روایت جامعی از این ترور آمده باشد. امید است که انتشار این گفت وشنود تاریخی بتواند گامی در روشن شدن ماهیت این نحله برای همگان به‌ویژه نسل جوان باشد.
تیر از یک طرف سرم وارد و از طرف دیگر خارج شد!
□ شما از کی با نام و کارکرد باند مهدی هاشمی آشنا شدید؟ پیشینه اینها نزد جنابعالی، مربوط به چه دوره‌ای است؟
بسم الله الرحمن الرحیم. من اینها را قبل از شهادت مرحوم آیت‌الله شمس‌آبادی می‌شناختم، چون در قهدریجان و اصفهان ریشه داشتند و ازخاندانی روحانی هم بودند.
 
 □ خودتان مهدی هاشمی را دیده بودید؟
بله.
 

 
□ کجا؟ در برخوردهایی که با او داشتید، او را چگونه دیدید؟
درآغاز تنها به تندرویهای عقیدتی و سیاسی‌اش شناخته می‌شد و هنوز وارد ترور نشده بود. خویشاوندی دوری هم با ما داشت، به این ترتیب که مادر مهدی هاشمی، از فامیلهای پدرمان بود. باآقای حاج‌آقا کمال فقیه ایمانی هم خاله‌زاده بود. حاج‌آقا جلال فقیه ایمانی، برادر حاج آقا کمال و داماد آیت الله خوئی بود. این دو، برادر دیگری هم دارند که الان پزشک وشخصیت محترمی است. به هرحال، مهدی هاشمی ریشه خانوادگی خوبی داشت. روحانی‌زاده بود. پدرش آسید محمد قهدریجانی بود در مدرسه جد بزرگ درس می‌گفت، اما من شخصا یادم نمی آید که با شخصِ مهدی هاشمی ارتباط و رفت و آمدی داشته باشم. در مجموع تازمانی که سرِ کتاب شهید جاوید به علمای مخالف اهانت و بعد هم که آقای شمس‌آبادی را ترور کرد و بدنام شد، چیزی از او آشکار نشده بود.
 
□ می‌گویند مهدی هاشمی تحت تأثیر آقای غروی اصفهانی بود. این فرد، چه جور آدمی بود؟
مدرس مطول بود، اما روح ولایتی نداشت، این از حرفهایی که می زد معلوم بود.
 
□ می‌گویند وهابی‌مسلک بود.این‌طور نیست؟
چیزی قریب به همین. حتی تلویحا به حضرت زهرا(س) هم توهین می‌کرد و می‌گفت: ایشان هم یک زن عادی بوده است و خوارق عادات و صفات خاصه را به ایشان نچسبانید! آدم خاصی بود با این تفکرات. اواخر که خیلی بدنام شده بود و مردم از او نفرت داشتند. مدتی هم خودش را به حاج‌آقا رحیم ارباب بست! می‌گفتند که مهدی هاشمی از او تأثیر گرفته بود. هر چه بود بین خودشان بود. ما با آنها ارتباط نداشتیم.
 
□ شما مرحوم آیت‌الله حاج‌آقا رحیم ارباب را هم مثل اینها می‌دانید یا انتسابی که غروی به ایشان ادعا می‌کرد، غیر واقعی بود؟
نه، آقای حاج‌آقا رحیم مثل اینها نبودند، اما با قاطبه اهل علم اصفهان هم زیاد ارتباطی نداشتند، یعنی بیشتر عزلت داشتند. غروی و به تبع او مهدی هاشمی و اقرانش، خودشان را به حاج‌آقا رحیم چسبانده‌ بودند. حاج‌آقا رحیم دراصفهان، اول مقدس شمرده می شد، اما مهدی هاشمی آدم لاقید و مفسدی از آب در آمد که آقای شمس‌آبادی را شهید و برای خودش بدنامی درست کرد. به هرحال اینها در آن دوره و با این تشبثات، عده‌ای را در اطرافشان جمع کرده بودند.
 
□ شما با آیت الله منتظری هم رابطه و برخوردی داشتید؟
درآن مدتی که در اصفهان بودند، سلام و علیکی داشتیم، اما رفت و آمد نداشتیم!
 
□ اشاره کردید که یکی از فراز‌های مهم کارنامه باند مهدی هاشمی، ماجرای ترور مرحوم آیت‌الله شمس‌آبادی است. ازدیدگاه شما که با ایشان دوست بودید، چگونه شخصیتی داشتند ودر اصفهان چه فعالیتهایی انجام می دادند؟
آقای شمس‌آبادی در اصفهان شخصیت معروف، خوشنام، محترم و ملایی بودند و محبوبیت عجیبی داشتند. در ماجرای کتاب شهید جاوید، ایشان بر علیه انکار علم امام معصوم نسبت به‌وقایع موضع گرفتندو نویسنده و تقریظ‌نویس آن کتاب را تخطئه کردند. در این میان وقایع زیادی روی داد که متأسفانه چون در اثر ترور حافظه‌ام ضعیف شده، جزئیاتش را به یاد نمی‌آورم. نهایتا به همین دلیل، مهدی هاشمی ایشان را به شهادت رساند. آقای شمس آبادی خیلی دست به خیر بود و کارهای عام‌المنفعه زیادی در اصفهان انجام داد، علت محبوبیتش هم همین بود. من هم خدمتی را در اصفهان انجام داده ام که مایه اصلی آن، آقای شمس‌آبادی بودند و آن تأسیس مرکز تشخیص طبی مهدیه بود که الان روزی 700، 800 نفر مراجعه‌کننده دارد. شاید این داستان با موضوع اصلی گفت وگوی ما ارتباطی نداشته باشد، اما برای ثبت در تاریخ و نشان دادن نمونه ای از کارهای آقای شمس آبادی خوب است. ماجرایی برایم پیش آمده بود که تصمیم گرفتم یک مجموعه رادیولوژی را برای طلاب و فقرا راه بیندازم. یکی از همسایه‌های ما ــ خدا رحمتش کند ــ حاج حسن عمومی آمد و به من گفت: «400 متر زمین دارم و در اختیار شما می‌گذارم و شما هر کار خیری که می‌خواهید، در آن انجام بدهید». خیریه‌ای در احمدآباد بود که جهیزیه مختصری برای ازدواج دختران کم‌بضاعت می‌داد. ما آمدیم و به آنها گفتیم: چنین زمینی در خیابان چهارباغ خواجو در اختیارم قرار داده‌اند. با کمک آنها، ساختمان را شروع کردیم. آقای شمس‌آبادی پیش آیت‌الله خوئی می‌رود و می‌گوید: فلانی می‌خواهد یک مرکز تشخیص طبی و رادیولوژی برای طلاب راه بیندازد و احتیاج به کمک دارد. ایشان نوشتند:« هر کسی که خواست سهم امام بدهد، من اجازه می‌دهم. اسم پرداخت‌کننده و مبلغ را بنویسید و من رسید می‌دهم». بر اساس این حرف آقای خوئی، عده‌ای پول دادند تا این مرکز ساخته شد. اول دکترِ اصفهان آمد و اینجا را دید. گفتم: «شما بیا و عضو هیئت مدیره اینجا بشو». گفت: «نمی‌توانم!». رفتم و به خیریه پیشنهاد دادم و حقوق سنگینی را برای این آقای دکتر نوشتیم. اول دکتر اصفهان بود، دکتر نفیسی. ایشان را آوردیم و رئیس هیئت مدیره آن مرکز کردیم. دکترهای اصفهان که به دکتر نفیسی اعتماد داشتند، هر روز به آنجا مریض می‌فرستادند تا اینکه رفته رفته جا کم آمد! دو باب منزل 600 و 700 متری مجاور این مرکز بود. یکی از آنها را خریدیم و یکی را هم صاحبش هدیه کرد و آن 400 متر تبدیل به 2200 و خرده‌ای متر شد. سه طبقه هم ساخته شد. آیت‌الله خوئی هم دستور دادند: « الزاماً طلاب، روحانیون و خانواده‌هایشان باید در اینجا رایگان معالجه شوند و این مطلب باید در اساسنامه قید شود».
 
□ الان هم همین‌طور است؟
عرض می‌کنم. دستور داده بودند: « کپی اساسنامه را هم برایم بفرستید». خلاصه کاری کردم که علمای متشخص به من تلفن بزنند و ما پزشک و پرستار بفرستیم که به خانه آنها بروند و خون بگیرند و آنها به اینجا نیایند. در نتیجه، این مرکز برای اهل علم، کمک و آبرویی شد. هر روز هم تعداد بیماران بیشتر می‌شد تا اینکه با یکی از اعضای هیئت مدیره اختلاف پیدا کردم و به حالت قهر بیرون آمدم. این فرد شروع کرد از اهل علم پول گرفتن، البته اول با تخفیف! بعد هم شش هفت نفر از اعضای هیئت مدیره که آدمهای خوب و خیّری بودند، فوت شدند. دو سه نفر هم کناره‌گیری کردند. بعد از آنکه آن فردِ طرف اختلاف ما ویلچرنشین شد، قرار شد پسرش همراه با یک روحانی مورد تأیید، آنجا را اداره کند. مدتی هم همین‌طور بود، اما در حال حاضر نه از هیئت مدیره خبری هست، نه از روحانی معتمد و پسر ِ آن فرد هم، همه‌کاره شده است. روزی 700، 800 نفر به این مرکز مراجعه می‌کنند که شاید پنج شش نفرشان اهل علم باشند و از آنها هم هزینه‌ها را می‌گیرند!
 
□ به بحث خودمان برگردیم. از داستان ترور آیت‌الله شمس‌آبادی چه خاطره‌ای دارید؟ ایشان را چگونه دزدیدند و بردند؟ فضای اصفهان پس از شهادت ایشان چگونه شد؟
این را همه می دانند. صبح وقتی آقای شمس‌آبادی می خواست به نماز برود، به عنوان اینکه می خواهیم شما رابرسانیم، سوارش می کنند و بعد هم ایشان را خفه می کنند و جنازه اش را می برند و درجایی خلوت در بیرون ِ شهر می اندازند. کم کم مردم متوجه شدند که ماجرا از چه قرار است وخبر پیچید.
به هرحال رابطه ما با ایشان خیلی گرم بود و رفیق بودیم. البته خیلی بزرگ‌تر از من بودند. این مرد بزرگوار، خیلی باتقوا و مورد علاقه روحانیون و اهل علم بودند ، خیلی در این شهر آبرو داشتند. روح ولایی آقای شمس‌آبادی باعث شد که شهید جاوید وحامیان آن را تخطئه کنند وخودشان را با این جماعت قاتل دراندازند.
 
□ خب حالا می رسیم به ماجرای ترور خود شما که تا کنون کمتر درباره آن صحبت شده است. ماجرا از چه قرار بود؟چرا شما را به عنوان هدف انتخاب کردند؟  
قضیه ترورم از اینجا آغاز شد که فردی به نام  فتح‌الله امید نجف‌آبادی رئیس دادگاه اصفهان بود و با تندی و خشونت اموال مردم را مصادره و افراد را اعدام می‌کرد و وضعیت بسیار ناگوار و نابهنجاری را در اصفهان درست کرده بود. من یک روز مرحومان: آیت‌الله حاج آقا حسین خادمی، آیت‌الله سید ابوالحسن مهدوی و آیت‌الله حاج اقا حسن صافی را برای ناهار دعوت کردم و به آنها گفتم: «اینها مایه آبروریزی برای اسلام و روحانیت شده‌اند، فکری کنید و تصمیمی بگیرید». اینها صحبت کردند و قرار شد مرحوم آیت‌الله خادمی نامه‌ای برای مرحوم امام خمینی بنویسند. نامه تندی نوشتند که: « من و سایر روحانیون اصفهان، به خاطر بدنامی‌ای که امید نجف‌آبادی و دار و دسته‌اش به راه انداخته‌اند، دیگر چاره ای نداریم جز اینکه از اصفهان خارج شویم!از جنابعالی خواهش می کنیم که خودتان برای اصلاح اوضاع،اقدامی بفرمایید».
 
□ از آن نامه نسخه‌ای دارید؟
نه، نامه را که نوشتند، من و مرحوم آیت‌الله  حاج آقا حسن صافی آن را به تهران، برای امام خمینی بردیم.
 
□ برخوردحضرت امام با این نامه وشما چگونه بود؟
همان‌جا به دفتردارشان دستور دادند: « تلفن بزنید که امید نجف‌آبادی برای همیشه از سمت قضایی برکنار است!». بعد از این دستور، عده‌ای را هم که از اطرافیان امید نجف‌آبادی بودند، اخراج کردند. ما خوشحال شدیم و به قم و از آنجا به اصفهان رفتیم. من روی منبر و هر جا که صحبت می‌کردم، می‌گفتم: «این آدم را جزو روحانیون حساب نکنید، اسلام با اعدام و مصادره بی‌حساب و کتاب مردم موافق نیست». جالب اینجاست که بدانید که این مصادره‌ها، نه در صندوق دولت می‌رفت و نه به مستضعفین می‌رسید!معلوم نبود این پولها کجا می رود. اینها کم کم از این حرفهایم فهمیدند که درواقع، من موجبات آن را فراهم کرده ام که امید کنار برود. به هرحال یک روز، وقتی از منبر پایین آمدم که بروم آن طرف خیابان و سوار تاکسی شوم، مرا ترور کردند.
 
□ ظاهر گلوله را از یک طرف سرتان شلیک کردند و از طرف دیگر در آمد! زنده ماندن شما به معجزه شبیه است. این‌طور نیست؟
بله، در عین حال دندانهایم خرد شدند و عصب بزاقی‌ام قطع شد و بیش از 30 سال است گرفتار معلولیت دهان و دندان هستم! هم در اصفهان، هم در تهران و هم در لندن معالجه کردم، اما بر خشکی دهانم هر روز اضافه می‌شود! بعد از این ماجرا، دادگاه مرا خواست و پرسید: «آیا از اینها شکایتی دارید؟» جواب دادم: «خیر، برای اینکه اعتماد ندارم اگر شکایت کنم، ترتیب اثر داده شود!». واقعا هم در آن شرایط نمی شد از آنها شکایت کرد. «حسن تاج» نامی بود که مرا ترور کرد. جوانی از دار و دسته مهدی هاشمی بود که الان آزاد است و در اصفهان ساخت وساز می کند!
 
□ مرحوم آیت‌الله خادمی،یکی از محورهای شاخص مقاومت در برابر باند مهدی هاشمی دراصفهان بود. درباره ایشان هم چند سؤال دارم. با ایشان چگونه آشنا وصمیمی شدید؟ چه ویژگیها وخصالی داشتند؟
ایشان عموی خانم ما هستند. خانم ما اخوی‌زاده ایشان بودند. اخوی ایشان مرحوم حاج‌آقا شمس‌الدین بزرگ‌تر از آقای خادمی بودند. این ازدواج را هم، با پیشنهاد آقای خادمی انجام دادیم. پای درس ایشان می‌رفتم. آن دوره که ما می رفتیم، رسائل و مکاسب می‌گفتند. البته آن موقع رفت و آمدی نداشتیم. ایشان استاد بودند و ما طلبه ساده‌ای بودیم. بعد که ازدواج واقع شد، رفت و آمد ما آغاز شد. بعدها هم درس خارج را شروع کردند که پنج شش سال رفتم. خیلی بزرگوار و با شخصیت بودند. حتماً نام آیت‌الله شرف‌الدین را هم شنیده‌اید؟
 
□ آسید شرف‌الدین عاملی؟
آقای خادمی خویش و قوم ایشان هستند.
 
□ بله، همه اینها صدری هستند. از مبارزات آیت‌الله خادمی چیزی یادتان هست؟
منزل ایشان یکی از مراکز مهم فعالیتهای انقلاب بود.تحصنهایی هم در آنجا برگزار شد. البته فعالیتهای تندی را که عده‌ای داشتند، ایشان نداشت. اهل تظاهر و بزرگ نمایی کارخودشان هم نبودند، اما بیشتر کار علمی و تدریس می‌کردند. این‌طور نبود که سر و صدا راه بیندازند و فعالیتی از خود نشان بدهند.
 
□ دار و دسته مهدی هاشمی با آقای خادمی چطور بودند؟
اصلا میانه‌ای نداشتند.
 
□ چرا؟
معلوم است، سرکشتن آقای شمس‌آبادی! اهل علم سر این ماجرا، همه از او نفرت داشتند، چون آقای شمس‌آبادی محبوبیت فوق‌العاده‌ای در اصفهان داشتند و وقتی مهدی هاشمی ایشان را شهید کرد، دیگر مردم از او متنفر شدند.
 
□ اول انقلاب، کمیته‌های اصفهان دست آیت‌الله خادمی بود. باند مهدی هاشمی تلاش زیادی کردند تا کمیته‌ها را از دست ایشان بیرون بیاورند. ازآن کشمکشها چه خاطراتی دارید؟
در کمیته‌های زیر نظر ایشان فعالیتهایی می‌شد، اما آقای خادمی هم، به دلیل اینکه دست ایشان را بسته بودند، آن‌طوری که باید فعال نبودند. ایشان در خط ریاست، شهرت و این حرفها نبودند و بیشتر توجهشان به درس، بحث و طلبه‌ها بود، به همین دلیل زیاد به نمایش در نیامدند.      
‌       
https://iichs.ir/vdcg.x9nrak9x3pr4a.html
iichs.ir/vdcg.x9nrak9x3pr4a.html
نام شما
آدرس ايميل شما