عالم مجاهد، آیت الله سید علی اکبر قرشی (قریشی) از علمای مبرز و مبارز شهر ارومیه به شمار می‌رود. وی را در جریان انقلاب اسلامی سابقه ای است طولانی که در گفت وشنود پیش روی، تنها به بخش واپسین آن پرداخته شده است. امید است که این مصاحبه و نظایر آن، تکاپوی مردم و مبارزان شهرستانها در دوران انقلاب را بیشتر عیان کند.
امام و خبر دادن از یک وعده قطعی!
بررسی سوابق مبارزاتی جنابعالی مجالی فراتر از این گفت وشنود می طلبد، از این روی این فرصت را به شنیدن خاطرات حضرتعالی از اوجگیری انقلاب در شهر ارومیه اختصاص می‌دهیم. ظاهراً شما در سال 1357 تبعید شدید. ماجرا از چه قرار بود؟
بسم الله الرحمن الرحیم. بنده همواره تحت تعقیب ساواک بودم. در روز دهم فروردین 1357 در اربعین شهدای 29 بهمن مردم تبریز، در مسجد اعظم ارومیه منبر رفتم و از جنایات رژیم انتقاد صریح کردم. فرماندار ارومیه ــ کامران ــ در کمیسیون امنیتی استان پیشنهاد می‌کند که مرا به بافت کرمان تبعید کنند. از این طرف و آن طرف می‌شنیدم که چنین تصمیمی درباره من گرفته‌اند، ولی کسی رسماً چیزی را به من ابلاغ نکرد. تا در روز دوم اردیبهشت 1357 که فردی با پیکان شخصی جلوی خانه آمد و گفت:از شهربانی آمده است، ولی برای اینکه نظر کسی جلب نشود با ماشین شهربانی نیامد! سوار ماشین شدم و مرا به شهربانی بردند. رئیس شهربانی آدم رذلی به اسم ایمانی بود. مرا در اتاقی حبس کردند و هیچ توضیحی هم به من ندادند. وضعیت عادی نبود و خود را برای هر پیشامدی آماده کرده بودم. حدود یک ساعت گذشت و بعد مأموری آمد و ورقه‌ای را جلویم گذاشت و گفت برای یک سال به بافت کرمان تبعید شده‌ام. گفتم: «به این حکم اعتراض دارم.» گفت: «همین را بنویس.» نوشتم و ورقه را برداشت و برد. چند دقیقه بعد آمدند و دستور دادند راه بیفتم. بعد مرا سوار یک جیپ ارتشی کردند و کنار دستم یک ژاندارم نشست. گفتم: «لااقل بگذارید لباسی چیزی بردارم و از خانواده‌‌ام خداحافظی کنم.» گفتند: «چنین اجازه‌ای نداری و فقط می‌توانی با تلفن پاسگاه به خانواده‌ات اطلاع بدهی.» زنگ زدم و پسربزرگم مهدی گوشی را برداشت. قضیه را به او گفتم و او با کمال شجاعت گفت: نگران هیچ چیزی نباشم و ان‌شاءالله صحیح و سالم برمی‌گردم! این حرفهای پسرم برایم تسلی خاطر زیادی بود.
 
مستقیماً شما را به بافت بردند؟
خیر، ابتدا به پاسگاه روستایی در اطراف ارومیه بردند. اتفاقاً رئیس پاسگاه خیلی هم عصبانی شد و تشر زد که: چرا دائماً اینها را این طرف و آن طرف می‌برید؟ یک مرتبه اینها را بکشید، هم خودشان راحت شوند، هم ما راحت شویم! از آنجا به مهاباد رفتیم و حدود ظهر بود که به آنجا رسیدیم. آیت‌الله مکارم شیرازی در مهاباد و مرحوم آیت الله ربانی شیرازی به سردشت تبعید شده بودند. آقای طاهری اصفهانی را هم تازه به مهاباد آورده بودند. متأسفانه نگذاشتند با هیچ‌ یک از این آقایان ملاقات کنم. مرا به بوکان، سقز و سنندج بردند. شب در سنندج ماندیم و فردا صبح به کرمانشاه و سپس به طرف اصفهان حرکت کردیم. نماز مغرب و عشا را در اصفهان و نماز صبح را در مسجد جامع کرمان خواندم و بلافاصله به طرف بافت کرمان حرکت کردیم. ساعت حدود ده صبح بود که مرا به فرمانداری بافت تحویل دادند و تمام مخارج مسافرخانه و غذا را هم به عهده‌ام گذاشتند! معلوم بود مأموران دولتی هزینه تبعید را هم بالا کشیده‌اند!
 
 

در بافت بر شما چه گذشت؟ مأمورین آن خطه چه رفتاری با شما داشتند؟
اول فرماندار بافت نصیحتم کرد که: « در مملکت کمبود و گرفتاری زیاد است، اما راه‌حل برطرف کردن مشکلات این کاری نیست که شما می‌کنید. نباید با شخص اول مملکت در بیفتید». بعد که کلی نصیحتم کرد، مرا به شهربانی بردند و در آنجا گفتند :هر روز یا یک روز در میان بروم و دفتر حضور و غیاب را امضا کنم و محل زندگی و مخارج هم به عهده خودم هست!
چند روزی منزل شیخ حسین کریمی مهمان بودم و دنبال خانه گشتم و بالأخره خانه‌ای را پیدا و اجاره کردم. شیخ حسین اهل بافت نبود و او هم مثل من در آنجا مستأجر بود. پسرش هم برای تحصیل علوم دینی به قم رفته بود. بعدها که از تبعید برگشتم، شنیدم شیخ حسین را به خاطر سخنرانی علیه رژیم شاه زندانی کرده‌اند.
 
بافت یکی از تبعیدگاههای عمده رژیم شاه بود. آیا قبل از شما، افراد دیگری هم به آنجا تبعید شده بودند؟
بله، مرحوم سید رضا سمنانی تاجر انقلابی و مؤمن به خاطر فعالیتهای ضد رژیم به آنجا تبعید شده بود. انسان بسیار بزرگواری بود. در آنجا شنیدم مرحوم آیت‌الله سید محمود طالقانی هم به آنجا تبعید بودند و چند ماه قبل از اینکه من بیایم به جای دیگری منتقل شده بودند.
 
در بافت فعالیت خاصی داشتید؟
بله، در آنجا دو مسجد بود که نماز ظهر و عصر را در یکی و مغرب و عشا را در دیگری اقامه می‌کردم و برای جوانها درس احکام، اعتقادات و اخلاق می‌گفتم و برای مردم صحبت می‌کردم. مردم بافت بسیار مهربان بودند و سعی می‌کردند لوازم زندگی را برای تبعیدیها تهیه کنند و نگذارند آنها سختی بکشند. بعد از مدتی هم مردم ارومیه به دیدنم می‌آمدند و برایم پول می‌آوردند. زندگی راحتی داشتم. بعد از مدتی هم خانواده‌ام آمدند و قرار شد تا وقتی در بافت هستم، با من زندگی کنند. معاون شهربانی آنجا آقای رضایی نامی بود که همسر باحجابی داشت و آدم متدینی بود. یک بار به‌طور محرمانه به من گفت: اگر به پول احتیاج داشتم به او بگویم. گفتم نیاز به پول ندارم، اما یک آدم شیاد هم در اداره آگاهی بافت بود که احتمالاً از طرف رژیم مأمور بود و نهایت سعی خودش را می‌کرد اعتماد مرا جلب کند و به دروغ ادعا می‌کرد اهل ارومیه و فامیل فلان و بهمان است. رئیس شهربانی رفتار بسیار محترمانه‌ای با من داشت. بعد از انقلاب یک بار خانمی به منزل ما تلفن زد و گفت:همسر این بنده خداست و او به جرم خدمت به رژیم طاغوت دستگیر و زندانی شده است و اگر من یادداشتی بدهم، دادگاه انقلاب قبول می‌کند! من که از او هیچ رفتار ناشایستی ندیده بودم، یادداشت را نوشتم که ظاهراً در آزادی او مؤثر افتاده بود.
 
در چه تاریخی از تبعید برگشتید؟ موجبات این آزادی چطور فراهم و نهایتا چگونه به شما ابلاغ شد؟
قرار بود یک سال در تبعید باشم، ولی بعد از حدود سه ماه آزاد شدم و برگشتم. سروان سخن‌سنج، رئیس شهربانی خبر را به من داد و تعهدنامه‌ای از من گرفت که علیه شاه حرف نزنم! جناب حاج شیخ محمدتقی صاحب‌الزمانی هم که به گرگان تبعید شده بود، همان روز با من از تبعید برگشت و با هم وارد ارومیه شدیم. همین‌طور حجت‌الاسلام غفاری که به سیستان و بلوچستان تبعید شده بود، همزمان با ما برگشت. رژیم قصد داشت با برگرداندن روحانیون به شهرهایشان اوضاع را کمی آرام کند که البته تأثیری نداشت.
 
واکنش مردم به آزادی شما چه بود؟ ظاهراً از شما استقبال بی نظیری را سامان دادند؟
بله، واقعاً ما را شرمنده کردند. استقبال بی‌نظیری بود. حتی مردم روستاهای دور هم به استقبال آمده و ساعتها زیر سایه درختان کنار جاده ایستاده بودند تا ما برسیم. از 30 کیلومتری شهر ارومیه تا خود شهر حدود 20 گوسفند قربانی کردند و ما را با سلام و صلوات وارد شهر کردند. مأموران ساواک از سیل جمعیتی که به استقبال آمده بودند مات و متحیر ماندند. مستقیم به مسجد اعظم ارومیه رفتم و مردم گروه‌گروه می‌آمدند و ابراز شادی می‌کردند.
اوضاع شهر از زمانی که مرا تبعید کرده بودند خیلی فرق کرده بود. حالا دیگر مردم در صحنه بودند و عملاً از دست رژیم کاری ساخته نبود. با دیدن حضور مردم در صحنه و وحدت بین آنها ایمان پیدا کردم که رژیم رفتنی است و لذا تصمیم گرفتم با برنامه و به شکلی منسجم، مردم را سازماندهی کنم، بنابراین با کمک بزرگان شهر، مسجد اعظم را به ستاد مبارزه و کانون هدایت امور تبدیل کردیم. قرار شد هر روز عصر یکی از علمای انقلابی و مبارز شهر در مسجد اعظم سخنرانی کند و مردم را در جریان امور قرار بدهد. بنده امام جماعت مسجد بودم و هر وقت سخنرانان نمی‌توانستند بیایند به‌جای آنها سخنرانی می‌کردم.
 
از روزهای منجر به پیروزی انقلاب و فعالیتهای مردم ارومیه بگویید. در آن روزها در شهر چه می‌گذشت؟
همان‌طور که اشاره کردم مسجد اعظم ستاد فرماندهی فعالیتها، تظاهرات و راهپیماییهای ارومیه بود و اکثر راهپیماییها از آنجا شروع شد. به این مسجد دائماً از طرف مأموران رژیم حمله می‌شد و حتی گنبد آنجا را به توپ بستند! مردم در مسجد اعظم جمع می‌شدند و مأموران هم می‌ریختند و مردم را پراکنده یا دستگیر می‌کردند. گاهی هم هنگام برگزاری نماز جماعت گاز اشک‌آور می‌زدند. جوانها کاغذ آتش می‌زدند که گاز اشک‌آور خنثی شود و نماز جماعت به هر زحمتی که بود برگزار می‌شد. این جریان ادامه داشت تا روز 26 دی 1357 که شاه رفت. تمام شهر غرق سرور و شادی شده بود. در آن روز مردم مجسمه شاه را پایین کشیدند. با رفتن شاه دیگر تردیدی باقی نماند که انقلاب پیروز خواهد شد.
 
از روز بازگشت امام چه خاطراتی دارید؟ آیا قبل از بازگشت ایشان، با اطرافیانشان در تماس بودید؟
پس از فرار شاه، عوامل بختیار شروع به سرکوب مردم کردند. وضعیت بسیار نگران‌کننده بود. با علمای قم از جمله آیت‌الله بنی‌فضل ارتباط تلفنی دائمی داشتیم. همگی نگران بودیم. بنده یک بار به آقای بنی‌فضل عرض کردم: شاید آمدن امام در این شرایط به صلاح نباشد. ایشان از طریق شهید دکتر بهشتی و از زبان مرحوم حاج احمد آقا پاسخ دادند که امام تصمیم خود را گرفته‌اند به ایران بیایند و هیچ‌کسی نمی‌تواند رأی و نظر ایشان را برگرداند.
 
حضرتعالی چندین بار در صحبتهایتان از نظر خاص حضرت در باب دادن بشارت پیروزی انقلاب به امام یاد کرده‌اید. در این باره مطلبی یقینی از کسی شنیده بودید؟
بله، در ارومیه شنیدم که مرحوم آیت‌الله خزعلی در یک سخنرانی عمومی گفتند حضرت در جریان پیروزی انقلاب دو بار به امام پیام نوید پیروزی داده و هدایت فرموده‌اند.
 
توسط چه کسی پیام داده بودند؟
توسط شادروان حاج قدرت‌الله لطیفی ‌نسب که از مردان پاک و مؤمن روزگار و از اعضای هیئت امنای مسجد جمکران بود و بنا بر شواهدی عینی از منتظران حقیقی حضرت محسوب می‌شد و نصیبی از تشرف و دیدار آقا را داشت. ایشان در 28 مرداد سال 1386 درگذشت و پیکرش در جمکران به خاک سپرده شد.
موضوع برای بنده خیلی عجیب بود و تصمیم گرفتم در اولین فرصت مطلب را از خود آیت‌الله خزعلی بپرسم. این قضیه بود تا وقتی که موضوع مجلس خبرگان پیش آمد و توفیق دیدار با ایشان دست داد. بنده پرسیدم: «آیا مطلب واقعیت دارد؟» و ایشان گفتند: «بله.» گفتم: «اگر به شکل کتبی برای شما بنویسم و سؤال کنم، جواب مکتوب می‌دهید؟» پاسخ دادند: «بله، اشکال ندارد.» بنده هم نامه‌ای به این مضمون نوشتم که آقای لطیفی ‌نسب ظاهراً دو بار مژده پیروزی انقلاب را از سوی حضرت برای امام آورده است. در این باره توضیح بفرمایید. ایشان پاسخ دادند بله، یک بار هنگامی که امام در پاریس بودند پیام دادند شاه می‌رود. نگران نباشید. امام پرسیده بودند با خونریزی یا بدون خونریزی؟ و ایشان از جانب حضرت پیام دادند: بدون خونریزی! نوبت دوم هم در 22 بهمن بود که از سوی حضرت پیام دادند در خانه نمانید و بیرون بریزید، وگرنه کشته خواهید شد. امام هم بر اساس این پیام به مردم اعلام فرمودند: حکومت نظامی را بشکنید و در خانه‌ها نمانید! مردم هم به دعوت امام لبیک گفتند و با زن و فرزند به خیابانها ریختند. بعداً معلوم شد آن روز قرار بود رژیم با صدها تانک کودتا کند و خونریزی و کشتار وسیعی راه راه بیندازد و حتی محل اقامت امام را بمباران کند.
 
همین مضمون را مرحوم مرتضایی‌فر که در آن روز در منزل مرحوم آیت‌الله طالقانی بود نقل کرد. این‌طور نیست؟
بله، ایشان در مجله سپاه پاسداران گفته بود در روز 21 بهمن در منزل آیت‌الله طالقانی بود و امام پیام دادند در خانه‌ها نمانید و به خیابانها بریزید. مرحوم آقای طالقانی می‌گویند امام پانزده سال در ایران نبودند و از خشونت و سفاک بودن این دژخیمان آن‌گونه که باید خبر ندارند. اگر مردم به خیابانها بریزند قتل‌عام خواهند شد. بعد تلفنی با امام صحبت می‌کنند تا شاید امام را قانع کنند که این دستور خود را پس بگیرند، اما امام قاطعانه روی حرف خود ایستادگی می‌کنند تا اینکه امام به ایشان اشاره می‌کنند که این دستور خود حضرت است و آیت‌الله طالقانی مدتی سرشان را به زانو تکیه می‌دهند و به فکر فرو می‌روند!
 
امام چه گفته بودند؟
گفته بودند آقای طالقانی! اصرار نکنید. احتمال بدهید دستور حضرت باشد. داستان عجیبی است! 
https://iichs.ir/vdcd.f0s2yt0x9a26y.html
iichs.ir/vdcd.f0s2yt0x9a26y.html
نام شما
آدرس ايميل شما