«یادها و یادمان‌هایی از رویکردهای مبارزاتی مسجد جلیلی تهران» در گفت‌وشنود با محمدعلی زوارزاده

در پوشش خدمات رفاهی، فعالیت سیاسی نیز می‌کردیم!

راوی خاطرات پی‌آمده، از فعالان خدماتی و مبارزاتی مسجد جلیلی تهران در دوران حاکمیت رژیم گذشته است. محمدعلی زوارزاده در این گفت‌وشنود، شمه‌ای از رویکردهای مبارزاتی این مسجد و امام جماعت آن، مرحوم آیت‌الله محمدرضا مهدوی کنی در آن دوره را بازگفته است.
در پوشش خدمات رفاهی، فعالیت سیاسی نیز می‌کردیم!
شما از چه دوره‌ای و چگونه وارد عرصه مبارزات سیاسی شدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. بنده نخست در میدان فردوسی، شاگرد مغازه بودم و برای خواندن نماز، به مسجد جلیلی می‌رفتم. پانزده سال بیشتر نداشتم و از سیاست هم سر در نمی‌آوردم! همه مرا به اسم «محمد قصاب» می‌شناختند! یک روز از ساواک نامه‌ای آمد که مرا احضار کرده بودند! رفتم و از من پرسیدند: برای چه به مسجد جلیلی می‌روی؟ گفتم: برای نماز! یک حاج‌آقا دیانت هم هست که گاهی مرغ و بستنی می‌دهد و ما، برای اینها هم می‌رویم! از من پرسیدند: حاج آقا مهدوی آنجا چه کار می‌کند؟ گفتم: نماز می‌خواند! پرسیدند دیگر چه؟ گفتم: وضو هم می‌گیرد، استخاره هم می‌کند! گفتند: مواظب باش که این خرابکارها، یک وقت گولت نزنند! پرسیدم: خرابکار دیگر چه جور آدمی است؟ گفتند: همین‌هایی که بمب می‌گذارند و مردم را اذیت می‌کنند! گفتم: نه بابا، من برای نماز خواندن و مرغ و بستنی می‌روم، خرابکار کجا بود؟ گفتند: خلاصه حواست جمع باشد و هر اتفاقی که آنجا افتاد، بیا به ما بگو، ما هم اول از همه، به تو خانه می‌دهیم! گفتم: خدا پدر و مادرتان را بیامرزد، من سواد درست و حسابی ندارم و از این چیزها هم سر در نمی‌آورم، ده دقیقه، یک ربع می‌روم نمازم را می‌خوانم و می‌آیم!
 
سر در مسجد جلیلی تهران
 
پس درواقع می‌خواستند از شما خبرچین بسازند؛ این‌طور نیست؟
چند بار به این شکل، مرا خواستند و من بالاخره مجبور شدم از آن مغازه بروم! به صاحبکارم هم سپردم: اگر آمدند، آدرس جدیدم را به آنها ندهد... که البته آمده بودند و او هم هول شده و آدرس داده بود! در آنجا هم، به سراغ من آمدند و ناچار شدم از آنجا هم بروم! واقعا هم چیزی نمی‌دانستم تا بالاخره یک روز، امر بر خودم هم مشتبه شد و گفتم: نکند کسی هستم و خودم خبر ندارم! من کوره سوادی داشتم، اما سرم توی این جور حساب‌ها نبود! آنها با این کارهایشان، مرا در سیاست راه انداختند و باعث شدند که در این راه بیفتم!
 
اولین‌بار که آیت‌الله مهدوی کنی را دیدید، از شخصیت ایشان، چه برداشتی داشتید؟
آقای مهدوی شخصیت جالبی داشتند و حرف‌هایشان، به دلم نشست. ایشان همیشه بعد از نماز، صحبت می‌کردند، مگر وقتی که موضوع حساس بود که بین دو نماز حرف می‌زدند. من همیشه صبح‌های جمعه، برای شرکت در دعای ندبه ایشان می‌رفتم. همیشه هم سعی می‌کردند با حرف‌های دوپهلو، موضوعات سیاسی را حالی ما کنند! مثلا می‌گفتند: «کشور ما این همه امکانات دارد و نباید این قدر فقیر باشد، چرا این طور است؟ چون مقداری به آمریکا می‌رود و مقداری به اسرائیل و ما داریم به اسرائیل کمک می‌کنیم!».
 
اشاره کردید که آیت‌الله مهدوی، سخنان سیاسی را به شکلی دوپهلو می‌گفتند. دراین‌باره، به مصداق‌هایی اشاره کنید.
در موقع تفسیر، آیاتی از قرآن را می‌گفتند که مثلا دقیانوس هم می‌گفت: من خدا هستم، ولی یک بار که بین دو گربه دعوا شد، او از صدای گربه ترسید! یکی از اصحاب کهف از آنجا رد می‌شد و گفت: این دیگر چه خدایی است که از گربه می‌ترسد؟ بعد قصه اصحاب کهف را برایمان تعریف می‌کردند و می‌گفتند: «حواستان باشد که حرف اثر دارد، این هفت نفر با حرف زدن با هم، به این نتیجه رسیدند که همدل شوند و به آن غار رفتند و مدت 309 سال به خواب رفتند...». درست است که ایشان دوپهلو حرف می‌زدند، اما حتی آدم‌های عادی هم منظور ایشان را می‌فهمیدند.
 
آیا هیچ وقت شاهد برخورد مأموران با ایشان و فعالان مسجد جلیلی بودید؟
بله؛ چهار سال به انقلاب مانده بود. شب 23 ماه رمضان بود و ایشان در مسجد جلیلی احیا گرفته بودند. خیلی‌ها برای شرکت در جلسات احیای ایشان، می‌آمدند. اینها کسانی بودند که روزهای دیگر برای اینکه شناسایی نشوند، به مسجد نمی‌آمدند! ساواک مسجد را محاصره کرده بود تا ایشان را ببرد! هنوز هم، واقعا به مخیله کسی هم خطور نمی‌کرد که ممکن است به این زودی‌ها، انقلابی رخ بدهد و رژیم پهلوی ساقط شود. آقای مهدوی، مقداری به آقای دیانت بدهکار بودند. یک‌مرتبه یکی از آن ساواکی‌ها آمد داخل. حاج آقا داشتند به آقای دیانت می‌گفتند: اگر برنگشتم، قرض آقای دیانت را ادا کنید و درواقع، با این حرف می‌خواستند به اطرافیان حالی کنند که موضوع از چه قرار است!
 
چه کسانی حضور داشتند که آقای مهدوی، در واقع داشتند پیامشان را به آنها می‌رساندند؟
آقای ترقی‌جاه بود، آقای گل‌افشانی، آقای دلشاد، آقای کریم‌آبادی. ایشان برگشت و گفت: «ای خدا! ما منتظر جمهوری اسلامی هستیم!» این حرف را ایشان موقعی زد، که هنوز چهار سال به پیروزی انقلاب اسلامی مانده بود! شنیدم که این حرف ایشان، در اسناد ملی هم ضبط شده.
 
مسئولیت شما در مسجد جلیلی چه بود؟
برای جمع‌آوری پول‌های صندوق‌های اعانه به بیماران مستمند یا تهیه گوسفند، کمکشان می‌کردم.
 
ایجاد این صندوق‌ها، ابتکار چه کسی بود؟
آقای گل‌افشانی. من مسئول تهیه گوشت بودم. غالبا دسته‌جمعی به دیدن بیماران می‌رفتیم و گاهی آقای مهدوی هم می‌آمدند.
 
صندوق‌هایی که اشاره کردید، به چه شکل بودند؟
آقای مهدوی، یک صندوق خیریه در مسجد ایجاد کرده بودند و صندوق‌های کوچکی را هم، در مغازه‌های کسبه نصب کرده بودند که مردم صدقات و نذرهایشان را در آنها بریزند. من هم، مسئول جمع‌آوری وجوهات این صندوق‌ها بودم. ساواک دائم توصیه می‌کرد: مراقب باش این پول‌ها، به دست خرابکارها نرسد!
 
اشاره کردید که آیت‌الله مهدوی کنی، برای عیادت بیماران می‌آمدند. دراین‌باره توضیح بیشتری بدهید.
همان‌طور که اشاره کردم، دسته‌جمعی به بیمارستان‌ها می‌رفتند و برای کسانی که ملاقات‌کننده‌ای نداشتند، شیرینی می‌بردند و از حال و احوالشان و اینکه آیا خرجی دارند یا ندارند، سؤال می‌کردند. افرادی مثل آقای گل‌افشانی و کریم‌آبادی، ضمن عیادت به بیماران آگاهی هم می‌دادند و می‌گفتند: «دولت باید خرج درمان شما را بدهد، اما پول‌ها را صرف اسلحه و اسرائیل و کافه‌ها می‌کند!». در واقع عیادت از بیماران و کمک به آنها، وسیله‌ای برای بالا بردن آگاهی آنها بود.
 
ظاهرا مسجد تقویم‌هایی را هم چاپ می‌کرد. این کار چگونه و با چه هدفی انجام می‌شد؟
این کار را هم برای بالا بردن آگاهی مردم، انجام می‌دادند؛ مثلا روز 4 آبان که روز کوروش بود، روز تولد شاه هم بود و این دو تا را کنار هم گذاشته بودند! شهید اتابکی، آقای قاضی و آقای میرحبیبی، برای تهیه تقویم کمک می‌کردند. آنها از خرابه‌های ایران عکس می‌گرفتند و در کنار عکس‌های مراسم تاج‌گذاری و خانواده سلطنتی می‌گذاشتند! یک روز در مسجد بودیم که ساواک حمله کرد که تقویم‌ها را ببرد! ما متوجه شدیم و قبل از اینکه آنها برسند، مقدار زیادی تقویم و اعلامیه را در چاه ریختیم!
 
مسجد جلیلی، کتابخانه فعالی هم داشت. بانی کتابخانه که بود؟
بله، خدا رحمت کند شهید اتابکی را. مسئولیت کتابخانه با او بود. من همیشه کتاب ولایت فقیه امام را در آستر کتم می‌گذاشتم و به دست افراد مختلف می‌رساندم. ظاهرم هم که مثل کاسب‌ها بود و کسی شک نمی‌کرد. کتاب‌ها را از کتابخانه می‌گرفتیم. یک تیم بودیم که این کتاب‌ها را بین افراد پخش می‌کردیم. کتاب‌ها را به کسانی مثل من می‌دادند، که کسی شک نکند! آقای مهدوی هم نظارت می‌کردند که کارها درست انجام شود.
 
در ماجرای اعدام حسنعلی منصور، در جریان قضیه بودید؟
بله. من در مغازه بودم که این اتفاق افتاد و تا میدان بهارستان رفتم که جای گلوله‌ای را که می‌گفتند به ناودان خورده، ببینم.
 
آیا شهدای جمعیت مؤتلفه اسلامی را در مسجد جلیلی دیده بودید؟
بله؛ به آنجا می‌آمدند، اما نمی‌خواستند هویتشان فاش شود!
 
از نوع ارتباط آقای مهدوی با نمازگزارها و جوانان، برایمان بگویید.
ایشان هم نماز را اقامه می‌کردند، هم محل مراجعه مردم بودند. گاهی ساعت‌ها بعد از نماز می‌نشستند و به سؤالات شرعی مردم جواب می‌دادند. گاهی تا ساعت 12 شب، با جوانان حرف می‌زدند. همت بسیار بلندی داشتند. من نمی‌دانم جوان‌هایی که آنجا می‌آمدند، همان انقلابی‌ها بودند یا نه؟ آنها را نمی‌شناختم. یادم هست یک بار یک کفاشی به مسجد آمد و به حاج آقا گفت که برایش استخاره بگیرند. بعد یک‌مرتبه پرید وسط که: حاج آقا غیب می‌داند! حاج آقا مهدوی گفتند: «بیخود شلوغش نکن، من غیب نمی‌دانم، این آیه قرآن است!». حاج آقا مهدوی، بسیار به کارهای فرهنگی مقیّد بودند. یادم هست که رو به روی مسجد، یک مغازه مشروب‌فروشی بود که صورت خوشی نداشت. ایشان حاضر بودند که حتی سه برابر هم پول بدهند و آنجا را بخرند، اما طرف راضی نمی‌شد! به برکت انقلاب آن بساط جمع شد.
 
نمایی از مسجد جلیلی تهران
 
چه شخصیت‌هایی در مسجد جلیلی، منبر می‌رفتند؟
آقای مطهری، آقای هاشمی‌نژاد، آقای امامی کاشانی و... انقلابی‌تر از خود آقای مهدوی منبر می‌رفتند. یک وقت‌هایی هم که می‌خواستند حرف‌های خاصی بزنند که این آقایان نمی‌توانستند بگویند، طلبه‌های ناشناس را می‌آوردند! مثلا آقای قرائتی آن روزها جوان بودند و آمدند و از فرعون و آل فرعون حرف زدند و آنچه را که لازم بود، ضمن قصه آنها گفتند! این منبری‌های جوان، موقعی که می‌خواستند بعد از منبر از مسجد بیرون بروند، ما چادر سرشان می‌کردیم و آنها را بیرون می‌بردیم. آقای موسوی تبریزی هیکل درشتی هم داشت و زیر بار چادر سر کردن نمی‌رفت و در ماه رمضان منبر رفت و برای اینکه گرفتار نشود، همان جا ماند و حاج آقا مهدوی برایش سحری فرستادند!
 
به شب‌های احیای مسجد جلیلی اشاره کردید. از حال و هوای مجالس آن شب‌ها برایمان بگویید.
شب‌های احیای حاج آقا مهدوی، خیلی باحال بود. در آن شب‌ها، آقای طالقانی هم به مسجد جلیلی می‌آمدند. چند جلسه را یادم هست که ایشان را در شب‌های احیا دیدم. یک شب نیمه‌شعبان هم آمده بودند و ساواک یک نفر را اجیر کرده بود که بیاید و مجلس را به هم بزند! آقای فلسفی هم، یقه‌اش را گرفت و او را به کلانتری برد. روزهای خاطره‌انگیزی بودند؛ یادش به خیر!
 
https://iichs.ir/vdcc1pqs.2bqop8laa2.html
iichs.ir/vdcc1pqs.2bqop8laa2.html
نام شما
آدرس ايميل شما