«یادمان‌هایی از خصال مبارزاتی شهید سیدمجتبی نواب صفوی» در گفت‌وشنود با مراد کریمی

نواب و یارانش به هنگام شهادت گفتند: می‌خواهیم با چشم باز نزد خدا برویم!

راوی خاطراتی که پیش روی شماست، از دوران نوجوانی دل در گرو ایمان و آرمان شهید سیدمجتبی نواب صفوی نهاد و از آن پس، هماره او را بزرگ داشت و تکریم کرد. حاج مراد کریمی در گفت‌وشنود پی‌آمده، شمه‌ای از خاطرات شنیدنی خویش از سیره فردی و اجتماعی رهبر فدائیان اسلام را بازگفته است.
نواب و یارانش به هنگام شهادت گفتند: می‌خواهیم با چشم باز نزد خدا برویم!
طبعا اولین سؤال ما در این گفت‌وشنود، این است که شهید سیدمجتبی نواب صفوی را از چه دوره‌ای و چگونه شناختید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. شهید بزرگوار سیدمجتبی نواب صفوی، در عرصه جامعه دینی و سیاسی آن دوره، چهره ناشناخته‌ای نبود؛ به همین دلیل نیز عمده مذهبیون ــ اعم از اینکه به فعالیت‌های آن بزرگوار اعتقاد داشتند یا نداشتند ــ ایشان را می‌شناختند، اما چیزی که موجب شد من ایشان را بشناسم، این بود که در نوجوانی نزد یک تاجر آهن، کار می‌کردم و مرحوم نواب، با وی دوستی و مراوده داشت و به مغازه او، رفت‌وآمد می‌کرد. از آنجا با ایشان آشنا شدم و از آن به بعد، در مراسمات و تجمعاتی که اعلام می‌کردند، شرکت می‌کردم.
 
شهید سیدمجتبی نواب صفوی در حال ادای نماز (سال 1331)
 
از حضور در این تجمعات و حاشیه و متن آن چه خاطراتی دارید؟
در دوره اوج گرفتن نهضت ملی ایران، همه شنیدند که یک روز تیمسار حاجیعلی رزم‌آرا در مجلس گفت: «ملت ایران یک لولهنگ هم نمی‌تواند بسازد، چطور می‌خواهد صنعت نفت به این عظمت را اداره کند؟» پس از آن، شهید نواب صفوی اعلام کرد که در ساعت 8 شب، در مسجد محمودیه سرچشمه سخنرانی خواهد کرد! (البته این غیر از برنامه مفصلی بود که فدائیان اسلام و برخی گروه‌های ملی، در مسجد شاه سابق اعلام کردند) به‌هرحال از ساعت 4 بعد از ظهر آن روز، نیروهای نظامی و مأموران مخفی، تمام خیابان‌های اطراف چهارراه سرچشمه را پر کردند! آن شب، اول شهید عبدالحسین واحدی منبر رفت و سخنرانی کرد. بعد شهید نواب طبق عادت همیشگی، آستین‌هایش را بالا زد و منبر رفت و حدود دو ساعت حرف زد. مردم بدون اینکه احساس خستگی کنند، به حرف‌هایش گوش می‌دادند. او خطاب به رزم‌آرا گفت: «تا وقتی امثال توی خبیث و مرتد سرکار باشند، معلوم است که ایرانی نمی‌تواند لولهنگ هم بسازد، ولی وقتی تو را به جهنم فرستادیم، می‌تواند!» سپس خطاب به نظامیان گفت: «شما برادران و خویشاوندان ما و مسلمان هستید، بروید به آن سگ‌توله پهلوی بگویید: سربازان اسلام از آهنپاره‌های آنها نمی‌ترسند و با مشت‌های گره‌کرده، این آهن‌پاره‌ها را خرد خواهند کرد! باید دست ایادی اجانب از این مملکت قطع شود...». پس از اتمام سخنرانی، مأموران ریختند که نواب و یارانش را دستگیر کنند، اما یاران نواب با پلیس درگیر شدند و او را از پشت بام مسجد فراری دادند!
 
ظاهرا جنابعالی از مقطعی به بعد، با شهید نواب صفوی آشنایی و ارتباط نزدیک پیدا کردید. این روند چگونه آغاز شد؟
سؤال خوبی است. ماجرا از این قرار بود که در دوره نخست‌وزیری دکتر مصدق، یک روز برای خرید نان، در صف نانوایی ایستاده بودم که دیدم شهید نواب صفوی، از کنار آن صف می­گذرد. از صف بیرون آمدم و دنبال او راه افتادم و تا میدان خراسان رفتم. قهوهخانه‌ای، میزهایش را در پیاده‌رو چیده بود و مردم داشتند چای می‌خوردند و قلیان می‌کشیدند. دو نفر از آنها به یکدیگر گفتند: او نواب صفوی است! به‌هرحال شهید نواب به طرف مسجد فاطمیه رفت و بعد به سمت راست و نهایتا به طرف میدن ژاله (شهدای فعلی)، به راه افتاد. در آنجا سه نفر مأمور منتظرش بودند که او را دستگیر کنند. بین آنها زد و خورد پیش آمد. شهید نواب دو تای آنها را داخل جوی آب انداخت، ولی نفر سوم اسلحه کشید و او را دستگیر کرد!...
 
در آن دوره چند سال داشتید؟
چهارده سال. پس از این واقعه، به خانه برگشتم. عیال شهید نواب و دو تا فرزندش، در خانه صاحب‌کار ما (یعنی همان تاجر آهن) سکونت داشتند. فردا صبح که سرکار رفتم و ماوقع را به استادم گفتم، با او دعوایم شد؛ چون بااینکه نواب در خانه او می‌نشست، تقریبا درباره‌اش همان حرف‌هایی را می‌زد که مخالفان او می‌زدند! دعوای من با استادم بالا گرفت. او به من گفت: تو یک الف بچه، از چیزی خبر نداری و ندانسته از نواب حمایت می‌کنی! من هم گفتم: خدا به آدم عقل داده، من می‌دانم که تو نواب را قبول نداری، اما من چیزی را می‌پذیرم که می‌فهمم!. خلاصه مجبور شدم از دکان او بروم و جای دیگری کار پیدا کنم. البته چون برای کار جدید رضایت‌نامه لازم بود و استاد اولم رضایت‌نامه نداد، دومی هم مرا قبول نکرد! در این فاصله، 65 تومان پس‌انداز کرده بودم که در دوران بیکاری خرج کردم.
 
پس از دستگیری شهید نواب صفوی، طبعا دیدار بعدی شما در زندان بود؛ این‌طور نیست؟
شهید نواب در زندان قصر بود و من تصمیم گرفتم بروم و در آنجا ایشان را ببینم. در آستانه در، از من نشانی و شناسنامه خواستند. گفتم: شناسنامه ندارم، اما اگر نشانی می­‌خواهید بدهم... و یک نشانی اشتباه را دادم و به ملاقات شهید نواب رفتم که در بند آخر زندان، دست راست و در یک حیاط بود. چهار، پنج نفر دیگر هم با ایشان بودند. یادم هست موقعی که برای ملاقات می‌رفتیم، صلوات می‌فرستادیم و این کار، تن مأموران زندان را می‌لرزاند!
 
رفتار شهید نواب صفوی با شما چگونه بود؟
طبق عادتش در آغاز دیدارها، اول سجده‌گاه افراد، یعنی پیشانی آنها، را می‌بوسید. مرا بوسید و حالم را پرسید و گفت: «از آن خوش‌غیرت چه خبر؟» گفتم: «من دیگر پیش او کار نمی‌کنم و بیکار هستم!» ایشان یادداشتی نوشت و به من داد و گفت: «برو سرچشمه پیش حاجی صرافان!». حدود دو ماه، پیش ایشان کار کردم که گیوه‌فروشی و نساجی داشت، اما بیشتر نتوانستم دوام بیاورم! بعد از بیکاری مجدد، باز به زندان قصر رفتم و شصت‌تومانی را که کار کرده بودم، به شهید نواب دادم و گفتم: «دستمزد خودم است که در این دو سال پس‌انداز کرده‌ام!» گفت: «بگذار جیبت، نیازی نیست!» وعلاوه بر آن، 65 ریال هم به من داد! من نمی‌گرفتم، ولی او اصرار کرد و گفت: «پول من برکت دارد!» پول را گرفتم و انصافا هم برکت داشت.
 
از سیره اخلاقی شهید نواب صفوی چه خاطراتی دارید؟
تمام لحظاتی که در محضر شهید نواب بودم برایم خاطره است، اما یک خاطره خاص را از یاد نمی‌برم؛ یک روز خیلی دلم گرفته بود و تصمیم گرفتم به دیدن ایشان بروم. آنجا رفتم و از میهمانانی که آمده بودند پذیرایی کردم. شهید نواب عادت داشت از بین جمع، روحانیان را امام جماعت می‌کرد و خودش و بقیه، به او اقتدا می‌کردند. آن شب فردی به نام آقای سیدهاشم حسینی ــ که از یاران صدیق شهید نواب بود و ایشان خیلی به او احترام می‌گذاشت ــ امام جماعت شد. نماز که تمام شد، من مقداری پول جمع کردم و برای خرید غذا، به بیرون رفتم و کمی نان، پنیر، هندوانه و انگور خریدم. شهید نواب پس از شام، با یارانش جلسه خصوصی داشت. همه که رفتند، شهید نواب به اتاقش رفت و به من گفت: «این چراغ لامپا را از اینجا ببر!» گفتم: «ولی اتاق شما تاریک می‌شود؟» گفت: «به تو می‌گویم ببر!» چراغ را برداشتم و به آشپزخانه بردم، اما چون خیلی به ایشان علاقه داشتم، خواب را بر خود حرام کردم و رفتم پشت در اتاقش. شهید نواب داشت با خدا راز و نیاز می‌کرد و عزت مسلمانان و کوتاه شدن دست اجانب از کشور را از حضرت حق درخواست می‌کرد. لحن مناجاتش، بسیار شنیدنی و مجذوب‌کننده بود.
خاطره دیگری که یادم هست، این است که پس از مدتی، رابطه شهید نواب با سیدهاشم حسینی، تیره و تار شد و از همدیگر جدا شدند! بعد از مدتی، سیدهاشم به‌شدت بیمار شد. شهید نواب وقتی خبر را شنید، همراه چند تن از یارانش، به عیادت او رفت و پیشانی او را بوسید و گفت: «ما انسان هستیم و معصوم هم نیستیم؛ بنابراین از ما خطا سر می‌زند؛ من شما را بخشیدم، شما هم مرا ببخش!» گمانم سیدهاشم تا پنج سال بعد از پیروزی انقلاب هم زنده بود. آدم حوزه‌دیده و باسوادی بود و در منزلش یا مسجد درس می‌داد.
 
یکی از ریزش‌های حرکت فدائیان اسلام، موضع‌گیری روزنامه «نبرد ملت» درباره شهید نواب صفوی بود. دراین‌باره چه خاطره‌ای دارید؟
بله؛ سردبیر آن، آدمی به اسم امیر عبدالله کرباسچیان بود. روزنامه خوبی بود، ولی مدیرش پس از 28 مرداد، یک‌مرتبه علیه شهید نواب موضع‌گیری کرد. کرباسچیان علی‌الاصول، قدری احساساتی بود و اعصاب تحریک‌شونده‌ای داشت؛ به همین دلیل هم، آن طرح زشت را در روزنامه‌اش منتشر کرد و نهایتا مطرود همه دوستان شد. روزنامه دیگری به اسم «منشور برادری» هم، در سال‌های پایانی حیات شهید نواب منتشر می‌شد و خودش بر آن نظارت داشت. چند سالی بعد از انقلاب هم چاپ شد، ولی بعدا به علت کمبود بودجه، چاپ آن متوقف شد!
 
شهید سیدمجتبی نواب صفوی در حاشیه یک گفت‌وشنود مطبوعاتی (سال 1329)
 
شما چگونه از شهادت نواب و یارانش باخبر شدید؟
من در اوایل سال 1333 به زادگاهم، شهرستان بیارجمند برگشتم و ازدواج کردم. پیش خودم عهد کرده بودم که اگر فرزند اولم پسر شد، او را برای خواندن دروس طلبگی به قم بفرستم! همین طور هم شد و با وجود نارضایتی‌های خانواده، او را به حوزه فرستادم و طلبه شد.
من در بیارجمند دوستی داشتم به نام محمدباقر معروف به شیخ باقر، که شوهر دختر عمه‌ام و بزرگ قبیله و کدخدا بود. در تهران که بودم، گاهی برای دیدن فرزندش می‌آمد و من احساس می‌کردم اگر او را پای منبر شهید نواب ببرم، روی او تأثیر خوبی می‌گذارد. این کار را کردم و او، از طرفداران پروپاقرص نواب شد! یک روز در بیارجمند در خانه بودم که او آمد، درحالی‌که زار زار گریه می‌کرد! آن روزها هر کسی رادیو نداشت و فقط کسانی که وضع مالی خوبی داشتند، رادیو داشتند. پرسید: «خبر نداری که دوستت را شهید کردند؟» گفتم: «کدام دوستم؟» گفت: «نواب و یارانش را اعدام کردند!» گفتم: «نواب به آرزویش رسید؛ او همیشه آرزوی شهادت داشت، گوارایش باد!».
بعدها یکی از سربازانی که هنگام شهادت نواب و یارانش حضور داشت، برایم تعریف کرد: در سحرگاه 27 دی 1334 که نواب و همراهانش را به میدان تیر زندان قصر آوردند، نواب آب خواست و وضو گرفت و همگی نماز خواندند. سپس رو کرد به یارانش و گفت: «دیشب رسول خدا(ص) را خواب دیدم، انشاءالله بهزودی نزد جدم خواهیم رفت!» می‌گفت: نواب و یارانش اجازه ندادند چشم‌هایشان را ببندند و گفتند: می‌خواهیم با چشم باز نزد خدا برویم!
 
و سخن آخر؟
نواب همیشه می‌گفت: با شهادت من و سربازانم، دستورات اسلام در آینده‌ای نه چندان دور جامه عمل خواهد پوشید! همان پیش‌بینی‌ای که با وقوع انقلاب بزرگ اسلامی، نهایتا تحقق پیدا کرد. خدا رحمتشان کند.    
 
https://iichs.ir/vdcjxiev.uqehvzsffu.html
iichs.ir/vdcjxiev.uqehvzsffu.html
نام شما
آدرس ايميل شما