چه خاطراتی از دوران کودکی و حضورتان در منزل امام خمینی به خاطر دارید؟
در میان فرزندانِ امام، من و احمدآقا تقریبا همسن بودیم. شاید پنج، ششماه تفاوت سنی داشتیم. به همین دلیل، ایشان همبازیِ دوران کودکی من بود. احمدآقا هر روز صبح به در خانه ما میآمد و دهانش را در جایی که کلید را در قفل میاندازیم، میگذاشت و اسم مرا که اقدس بود با زبان کودکانه صدا میزد: «اقدوس»! بعد هم پدرم میگفت: «اقدس پاشو که احمد آمده به دنبالت، پاشو برو بازی کن!» وقتی هم برای بازی به منزل امام میرفتم، گاهی تا دو روز در آنجا میماندم! چون اغلب در موقع ناهار و شام، مرا در منزلشان نِگه میداشتند. هنگام شب هم، مثلا به خاطر آنکه برف باریده بود، خانم میگفتند: «در برف اجازه نمیدهم که به خانهتان بروی، یکوقت لیز میخوری و زمین میاُفتی!» من هم میگفتم: آخر پدرم دلواپس میشود! خانم جواب میدادند: «به پدرت اطلاع میدهیم». بعد هم کسی را میفرستادند که به منزلمان برود و به پدرم خبر دهد که اقدس امشب را در منزل ما میماند. صبح هم که بیدار میشدم و چای میخوردم، بعد از کمی بازی کردن میگفتم: «من خسته شدم، میروم به خانه خودمان!»، اما باز هم، همان روال ادامه داشت و عصر دوباره احمدآقا به دنبالم میآمد و صدا میزد: اقدوس! و من دوباره به منزلشان میرفتم و احتمالا شب را هم در آنجا میماندم. باور کنید از مدتی که مادرم فوت کرد، تا هفدهسالگی که در خانه پدرم بودم، شاید نصف این مدت را در خانه امام گذرانده باشم!
در آن دوران که به منزل امام خمینی میرفتید، ایشان مبارزاتشان با رژیم گذشته را آغاز نکرده بودند؟
آغاز مبارزات امام، تقریبا همزمان با ازدواج من با مرحوم آقای مروارید بود. ماجراهایی که نقل میکنم، مربوط به سالها پیش از آن است. خاطرم است وقتی که هشت سالم شد، روزی پدرم گفت: «اقدس، دیگر نباید با احمدآقا بازی کنی!» پرسیدم: چرا آقاجان؟ ایشان گفت: «چون دیگر تکلیف شدهای، برایت پارچه چادری خریدم و دادهام آن را دوختهاند. از این به بعد آن را سرت میکنی و در خانه آقای خمینی هم، پیش خانم و دخترها میروی. دیگر احمدآقا به تو نامحرم است!...». از آن روز به بعد، هر وقت به منزل امام میرفتم، نزد خانم، دخترها و عروسشان (خانمِ حاج آقامصطفی)، در اتاق بالا مینشستم. همسرِ امام، خیلی بامحبت بودند. ایشان هر وقت که میخواستند به میهمانی بروند، صبح خدمتکارشان را به منزل ما میفرستادند تا خبر دهند: «به اقدسخانم بگویید: عصر آماده باشد، میخواهیم به میهمانی برویم...». خانه امام در بالای کوچه و منزل ما پایینتر بود. موقعی که از جلو خانه ما عبور میکردند، در خانه ما را هم میزدند و من میفهمیدم که خانواده امام دارند میروند؛ لذا فورا به آنها میپیوستم. میهمانی هم مثلا در منزل دخترانشان، یا منزل
آیتالله بروجردی و یا آیتالله خوانساری بود. البته عمدتا، به منزل علما رفتوآمد داشتند. آن زمان دو تن از دخترانشان، با آقایان اشراقی و اعرابی ازدواج کرده بودند. موقع محرم و صفر که دسته عزاداری میآمد، باز خانم به دنبال من میفرستادند، که با هم برای تماشا برویم. روزی هم که خانم کسالت داشتند یا مسئله دیگری بود، عروسشان دنبالم میآمد و من به آنجا میرفتم. وقتی هم که به پدرم میگفتم، ایشان فورا اجازه میدادند. پدرم میگفتند: «با این خانواده هر جا که بروی، من منعی ندارم، هر چقدر دلت میخواهد، به منزل حاج آقا روحالله برو!...». طبعا اگر کسانی غیر از خانواده حضرت امام بودند، پدرم اجازه نمیدادند که با آنها جایی بروم. میگفتند: «اینها با ما جور نیستند!» یا مثلا میگفتند: «فلانی خانمش یا دخترش، بیحجاب است».
رفتار امام خمینی با شما، در روزهایی که به منزل ایشان میرفتید، چگونه بود؟
آقا (امام خمینی) هم مثل خانم، بسیار به من محبت میکردند. البته خانم محبتش، طور دیگری بود و همانطور که گفتم، مرا با خودش بیرون میبرد. عیدها هم همیشه من، برای دیدن آقا و خانم به منزلشان میرفتم. البته خانم عیدی نمیدادند. فقط یکبار آقا به خانم گفتند: «اقدس که به اینجا میآید، به او عیدی میدهید؟» خانم هم گفتند: «نه دیگر، اقدس مثل دختر خودم میماند، من به دخترهایم که عیدی نمیدهم!». اما بعد آقا گفتند: «حالا امروز، من میخواهم به اقدس هم عیدی بدهم...» و دادند. یادم هست یک روز که به منزلشان رفتم، دیدم که خانم لحاف ملافه میکنند! قدیم ملافهها را، به لحافها میدوختیم. خانم تا مرا دیدند، گفتند: «خب اقدسخانم آمد، من پا میشوم و جایم را به ایشان میدهم!» سوزن را بهدست گرفتم، اما دستم عرق میکرد! آنقدر که سوزن از لحاف درنمیآمد! خانم به پایین رفتند تا به آشپز سر بزنند و بعد از زمان زیادی، به اتاق آمدند و از من پرسیدند: «چقدر دوختی؟» من تکه کوچکی از لحاف را نشان دادم! خانم گفتند: «همین؟»، گفتم: آخر دستم عرق میکند، نخ خیس میشود و از لحاف درنمیآید و گره میخورد! بعد خانم به شوخی گفتند: «من گفتم:همسایهها یاری کنید تا من شوهرداری کنم، ولی فایده نداشت، همسایه هم به درد نخورد، خودم بشینم بدوزم!». بههرحال دوران شیرین و پرخاطرهای بود.
ظاهرا ازدواج شما با حجتالاسلام والمسلمین شیخ علیاصغر مروارید هم، با دلالت خانواده امام خمینی بوده است. ماجرا از چه قرار بود؟
هفدهساله بودم که روزی خانم حاج آقامصطفی گفت: «آقامصطفی دوستی دارد هم سن و سال با خودش، که هنوز ازدواج نکرده است! ایشان هم به او گفته: دختر آقای اسلامی مورد مناسبی است، پدرش هم خیلی مرد خوبی است، من دختر را ندیدهام، ولی خانمم و مادرم میگویند خوب است». بعد هم آقای مروارید مادرش را همراه با یکی از اقوامشان، به منزل ما فرستادند که مرا ببینند. عقد ما را هم، در خانه حاج آقامصطفی گرفتند. چون آن شب فرزندشان حسین آقا بیمار بود و او را بیمارستان برده بودند، لذا هیچکس در خانه نبود. چون ما خودمان در مجلس حضور نداشتیم، عروس و داماد باید یک نفر را به نیابت از خود معرفی میکردند. پدرم امام خمینی را معرفی کردند، که به نیابت از طرف من باشند. آقای مروارید هم از طرف خودش، مرحوم علامه طباطبائی را معرفی کردند؛ چون هم به درس علامه میرفت و هم خیلی به ایشان علاقهمند بود. علامه آن روز به آقای مروارید گفته بودند: «شما که نورید، آقای اسلامی هم که نور هستند، حالا دیگر شد نور علی نور!»
امام خمینی در خصوص نحوه و مهارتهای زندگی مشترک، به شما نصیحتی نکردند؟
نه چندان. تنها یکبار بعد از اینکه خانم به منزلمان آمدند، با من خیلی صحبت کردند و گفتند: «اگر یک وقتی با آقای مروارید اختلافی داشتی، فورا قهر نکن که بروی به منزل آقاجانت، خیلی بد است که زن قهر کند، قهر باش ولی در خانه خودت! حرف با شوهرت نزن، ولی پا نشو برو خانه پدرت!...». بعد با شوخی ادامه دادند: «مصطفی گفته: آقای مروارید خیلی هم قُد است، نمیاد دنبالت و بد میشود که خودت برگردی و بیایی منزلت؛ بنابراین هیچ وقت قهر نکن!...». ما هم از همان زمان، این حرف را به گوش گرفتیم و هیچ وقت قهر نکردیم (باخنده).
در دوران رفتوآمدتان به منزل امام خمینی، رفتار ایشان با خانواده را چگونه دیدید؟ چقدر برای همسر و فرزندان وقت میگذاشتند؟
به یاد دارم روزی برای بازی، به منزل امام رفتم. دیدم که ایشان همراه با خانم و دخترها، بازی میکنند! من که از راه رسیدم و خواستم بازی کنم، دخترها گفتند: احمد و اقدس، نخود توی آش هستند! آن زمان به کسانی نخود تو آش میگفتند، که در بازی نبودند. من هم شروع کردم به گریه کردن که: من دوست ندارم نخود تو آش باشم! بعد آقا من را روی زانو نشاندند و دستی روی سرم کشیدند و گفتند: «دخترم ببین، نخود تو آش خیلی هم خوبه!...» گفتم: چرا خوبه؟ ایشان گفتند: «من هر وقت آش داریم، نخود و لوبیاهایش را جدا میکنم و کنار بشقابم میگذارم، که آن را آخر بخورم، چون خوشمزه است، تو نخود تو آش را دوست داشته باش...». گفتم: «نه، من نخود تو آش دوست ندارم!». آقا هم به دخترها رو کردند و گفتند: «خب اقدس را هم بازی بدهید!» آقا در خانه، بازیهای دیگری مثل: الاکلنگ، طناببازی، الکدولک را هم، با خانم و بچهها انجام میدادند! فکر میکنم آقا در روز، یک ساعت تا یک ساعت و نیماش را، برای خانم و بچهها وقت میگذاشتند. همه وقتشان را، به کارهای روزانه و صحبت با آقایان اختصاص نمیدادند. من این فضا را که میدیدم، خیلی تعجب میکردم! چون پدر خودم را میدیدم، که دائم مطالعه میکنند. یک روز به ایشان گفتم: «آقای خمینی با بچهها و خانمشان، بازی میکنند و وقت میگذرانند، اما شما همهاش درس میخوانید!». پدرم گفتند: «آنها درسشان را هم میخوانند، بازیشان را هم میکنند، تو درس خواندنشان را نمیبینی!».
از ارتباط پدرتان با امام خمینی، چه خاطرهای دارید؟
پدرم عید که میشد، حتما برای دیدار با امام، به منزلشان میرفتند. بعد از هفت، هشت روز هم، امام برای بازدید پدرم میآمدند و با هم مینشستند و صحبت میکردند. اگر عید هم نبود، باز هم هر چند وقت یکبار، پدرم میگفت: «دلم برای حاج آقاروحالله تنگ شده است، یک ساعتی به منزلشان میروم». لذا معمولا در وسط روز، یک ساعت به منزل امام میرفتند. امام هم خیلی تقیّد داشتند که بازدید را پس بدهند. وقتی هم که امام را دستگیر و به ترکیه و سپس عراق تبعید کردند، گفتند: به آقای اسلامی بگویید که روزانه به جای من در منزل بنشینند...». ایشان از پدرم خواسته بودند که هم شهریه طلبهها را بدهند و هم امور روزمره منزل ایشان را اداره کنند؛ لذا پدرم برای انجام این کارها، در منزل امام مستقر بودند. تا اینکه یک روز مأموران ساواک، به منزل ما ریختند و پدر و برادرم را دستگیر کردند! البته برادرم را یک شب نگه داشتند و فردایش آزاد کردند. اما پدرم چون اهل تربت حیدریه بود، به آنجا تبعید شد.
با توجه به رفتوآمدی که به منزل امام خمینی داشتید، شخصیت و منش ایشان را چگونه دیدید؟
حضرت امام عادت داشتند که در زندگی دیگران تجسس نکنند؛ مثلا ما درب منزلمان، ترک خورده و شکسته بود و میخواستیم آن را عوض کنیم. یک در خریده بودیم و کنار حیاط گذاشته بودیم. امام که به منزلمان میآمدند، اصلا در مورد آن سؤالی نمیپرسیدند که مثلا: میخواهید درِ خانهتان را عوض کنید؟ هر چه را که میدیدند، در موردش سؤال نمیکردند و از کنارش میگذشتند. همیشه هم در موقع راه رفتن در کوچه، سرشان پایین بود! به خاطر دارم که یک روز، که در منزل میهمان داشتند و خدمتکارشان در حوض کاهو میشست، برگ کاهوها روی آبحوض باقی ماند و دختر کوچکشان لطیفه ــ که سه سال داشت ــ تکوتنها خم میشود که برگ کاهو را از روی آب بگیرد. هیچ کس هم در حیاط نبود. خانمها در اتاق بالا بودند و خدمتکار هم رفته بود تا برای کاهوها سکنجبین درست کند. لطیفه هم در حوض آب میافتد و خفه میشود! برادرم که از من قدری کوچکتر است، آن روز سر کوچه ایستاده بود که وقتی آقا رسیدند، اول او خبر را بدهد! وقتی آقا میآیند، برادرم خوشحال جلو میدود و میگوید: «سلام حاج آقاروحالله، میدونید لطیفهتون مُرد؟» برادرم میگفت: امام همین طور کمی ایستادند، گویا حال بدی به ایشان دست داد و بعد رفتند. من هم به او گفتم: مگر خبر خوبی به ایشان داده بودی که توقع عکسالعمل دیگری داشتی!
رابطه امام خمینی با دیگر همسایهها چطور بود؟
امام غیر از دیدار پدرم، چندان به منزل دیگر همسایهها نمیرفتند. البته در آن زمان، چند نفر اهل علم از جمله آقای فیض هم در کوچه ما زندگی میکردند، که آقا با آنها هم، گهگاه رفتوآمد داشتند. کلا امام با همسایههای غیر اهل علم، رفتوآمدی نداشتند؛ مثلا با آقای آل یاسین و اوسعبدالله که در کوچه ما مینشستند، شاید سلاموعلیک هم نداشتند! البته آقایان اهل علم، از جاهای دور و نزدیک، خیلی دیدن آقا میآمدند.
طبیعی است که پس از تبعید امام خمینی به عراق، ارتباط شما با خانواده ایشان کم شد. بااینحال شما در دوره اقامت رهبر انقلاب در نوفل لوشاتو، همراه با آقای مروارید و خانواده، به دیدار امام رفتید. از آن سفر چه خاطراتی دارید؟
من همراه سه فرزندم و خانم شهید عراقی، به پاریس رفتیم. البته خانم شهید عراقی، اصلا دلش نمیخواست که همراه من به پاریس بیاید. میگفت: «آنجا هم که برویم، باز هم اصلا عراقی را نمیبینم!». من هم به ایشان گفتم: «الان هم که نیایی، باز هم آقای عراقی را نمیبینی، پس چه فایدهای دارد نیامدنت؟». وقتی ما به نوفللوشاتو رسیدیم، روز بعد به دیدار حضرت امام و خانم رفتم. بعد از سلام و احوالپرسی، از خانم پرسیدم: کمک نمیخواهید؟ گفتند: «اقدس خانم توچه وقت آمدی؟» گفتم: «دیروز از راه رسیدم، الان هم پیش شما آمدهام!» گفتند: «ما کمک میخواستیم، اما نمیدانستیم که شما هم آمدهای...». من در بیشتر روزها برای دیدار با خانم، به خانهای که در اختیار امام قرار داشت، میرفتم. یادم هست که یک روز، وقتی به دیدن خانم رفتم، ایشان گفتند: «لباس شستهایم، ولی کسی نیست که آنها را آب بکشد!». گفتم: «من سریع آنها را آب میکشم!» لباسها را آب کشیدم و چون روی بند جا نبود، آنها را آوردم و روی شوفاژها انداختم. دو تکه از لباسها مانده بود که یکدفعه امام از راه رسیدند و گفتند: «آخ آخ! لباسها را آنجا انداختی؟!» به ایشان گفتم: «آقا مگر آنجا نجس است؟ من در خانه خودمان هم، لباس را روی شوفاژ میاندازم». گفتند: «نه نجس که نیست، ولی من دوست ندارم که لباسم را روی شوفاژ بیندازم!» گفتم: «آقا پس میروم و دوباره لباسها را آب میکشم و روی بند و باقی لباسها میاندازم!» در آن زمان، خانم، احمدآقا و عروسشان و دو سه نفر دیگر، بیشتر در آنجا نبودند. ما هم در هتلی که آقای یزدی رزرو کرده بود، ساکن بودیم. ناهار و شام را هم در داخل چادری که به چادر انقلاب معروف شده و در باغ بود، میخوردیم. آقای مروارید در آنجا، دائما سخنرانی میکرد و ما اصلا نمیتوانستیم ایشان را ببینیم! شبها در فرودگاه پاریس، برنامه تجمع دانشجویان و سخنرانی در اعتراض به اینکه نمیگذارند امام به ایران بیایند، بود.
با توجه به اینکه بعد از سالها، دوباره امام خمینی و همسرشان را در نوفللوشاتو میدیدید، ارتباط شما با آن دو چگونه بود؟
البته آن زمان که در نوفللوشاتو بودیم، خانم همیشه به من میگفتند: «تو چرا در چادر میمانی؟ هیچکس را که نمیشناسی؟ بیا پیش ما، به خانم عراقی هم بگو که به اینجا بیاید». من هم میرفتم و گاها ناهار یا شام را در کنارشان بودم. البته بچهها همراهم نمیآمدند و بیشتر دوست داشتند که در چادر بمانند؛ چون فضای پرهیجان چادر، برای بچههاجذابتر بود. همه در آنجا جمع بودند و شور و حال خاصی بر آن حاکم بود. در آنجا که بودیم، دخترم عطیه ــ که در آن زمان کوچک بود ــ برای امام شعری خواند، به این ترتیب: ای امام خمینی جانم به فدایت/ جان خود من هیچ/ جان خواهرم هیچ/ جانها به فدایت!... . آقا به شوخی به او گفتند: «عجب، جان خودت را میگذاری کنار، جان خواهرت را هم میگذاری کنار، جان مردم را به فدای من میکنی؟». عطیه گفت: «نه؛ یعنی میگویم جان من کم است، جان خواهرم هم کم است، همه جانها به فدایتان!». بعد آقا در آن زمان، پانصد تومان به عطیه جایزه دادند! اما دخترم این پول را نمیگرفت! تا اینکه پدرش گفت: «باباجان من که گفتم از دست مردم پول نگیر، منظورم پولِ آقا نبود، این پول را که رد نمیکنند، خرج هم نمیکنند، تَبَرٌک است، میگذارد در کیفشان تا برکت کند!».
شما و خانوادهتان به هنگام پرواز انقلاب، در کنار امام خمینی نبودید. علت این امر چه بود؟
ما بیست روز در نوفللوشاتو ماندیم، تا اینکه امام تصمیم گرفتند که به ایران برگردند. وقتی موضوع بازگشت ایشان مطرح شد، با توجه به حضور جمع کثیری از دانشجویان، آقای مروارید به امام گفتند: «این همه دانشجو به خاطر شما به اینجا آمدهاند و الان همه آنها میخواهند همراه شما سوار هواپیما شوند. معترض هستند که چرا همه روحانیان، همراه امام سوار هواپیما میشوند، ولی از ما کسی با ایشان نمیرود؟ من از جانب خودم میگویم که من یک نفر نمیآیم، تا یک نفر از این دانشجوها به جای من برود!...». گویا آقای اشراقی هم میگویند که من هم نمیروم! چون ظاهرا قرار بوده از خانم و دیگر اعضای خانواده آقا مواظبت کنند. منتها دیگران، به شیوه آقای مروارید رفتار نکردند! ایشان به نشانه احترام به دانشجویان، با آن پرواز به ایران نیامد. در آن زمان، چون دختر جاریام و همسرش، در لندن تحصیل میکردند، ما هم به لندن رفتیم. آقای مروارید میگفت: الان زمان خوبی است که به لندن بروید؛ چون لندن با پاریس نیمساعت فاصله دارد، ولی آنقدر در فرودگاه لندن اذیتمان کردند که به گریه افتادیم!