«شهید محمد منتظری و حاشیه‌های سفر به لیبی» در گفت‌وشنود با اصغر جمالی‌فرد

دولت موقت به پیوند ایران با دولت‌های انقلابی اعتقاد نداشت

سفر تاریخی و پرحاشیه شهید حجت‌الاسلام والمسلمین شیخ محمد منتظری و همراهانش به لیبی، در عداد سرفصل‌های مهم حیات سیاسی وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی است. در گفت‌وشنودی که پیش روی دارید اصغر جمالی‌فر، از همراهان شهید در آن سفر، به بیان خاطرات خویش از این رویداد تاریخی پرداخته است.
دولت موقت به پیوند ایران با دولت‌های انقلابی اعتقاد نداشت
 
یکی از فصول چالش‌برانگیز زندگی شهید محمد منتظری پس از پیروزی انقلاب اسلامی، مسافرت حاشیه‌ساز او و همراهانش به کشور لیبی است.خوب است شما که از آغاز در کنار وی قرار داشتید، ماجرا را برای ما تعریف کنید.
بسم الله الرحمن الرحیم. با تشکر از شما که در پی تبیین تاریخ انقلاب هستید. خدمتتان عرض کنم که در همان روزها، یک بار شهید بزرگوار محمد منتظری (رضوان‌الله تعالی علیه) مرا صدا زد و گفت: «ما قبلا هر وقت می‌خواستیم به کشورهای خارجی برویم، بدون دردسر و به‌راحتی می‌رفتیم. بلیط تهیه می‌کردیم، می‌رفتیم و برمی‌گشتیم، اما چگونه است که بعد از پیروزی انقلاب ــ که کشور مال خودمان است ــ دیگر نمی‌توانیم جایی برویم؟ پس بیا یک سفر برویم به لیبی و سوریه و چهره واقعی انقلاب اسلامی را معرفی کنیم». ایشان به من دستور داد شش بلیط به ترتیب: برای خودم با پاسپورت ایرانی و اسم واقعی خودم، یکی به اسم محمد منتظری با پاسپورت بحرینی، یکی خانم منتظری، یکی آقای سلمان صفوی با پاسپورت تقلبی، یکی آقای حسنی ــ که بعدا با مهدی هاشمی دستگیر شد ــ با پاسپورت تقلبی و یکی هم آقای غفوری پاکستانی با پاسپورت تقلبی تهیه کنم. فقط پاسپورت من و خانم منتظری واقعی بود. خانم منتظری از سفر با ما منصرف شد و درنتیجه ما پنج نفر تصمیم گرفتیم به لیبی برویم. رفتم بلیط تهیه کنم. مستقیم که نمی‌شد به لیبی رفت، برای سوریه هم بلیط نبود و مجبور شدم روی خط هوایی پاکستان که به انگلستان می‌رفت و چند جای خالی داشت، بلیط رزرو کردم. در آن زمان هر کس می‌خواست از ایران خارج شود، باید بلیط‌ها و پاسپورت‌ها را تحویل نخست‌وزیری می‌داد تا بررسی شوند و مهر بزنند و اجازه خروج داده شود. ما تمام این مراحل را انجام دادیم و آماده شدیم که به انگلستان برویم. با دو پاسدار رفتیم فرودگاه و چمدان‌هایمان را تحویل دادیم که بررسی و اوکی کردند. منتظر شدیم اعلام کنند مسافرین سوار هواپیما شوند. اعلام که کردند، سه تا پاسپورت تقلبی سلمان صفوی، حسنی و غفوری پاکستانی رفتند داخل تا نوبت به من و محمد منتظری رسید. به محمد گیر دادند که: وقتی وارد ایران شدی ورود نداشتی! پاسپورت ایرانی من هم ــ که از آلمان گرفته بودم ــ مدت دانشجویی‌اش تمام شده بود؛ به همین خاطر به من هم گیر دادند! من دیدم مأموران فرودگاه دارند آن طرفِ گیت با آن سه نفر هم جر و بحث می‌کنند و ناگهان یک سیلی به صورت سلمان صفوی زدند! دیدیم اوضاع آشفته است. فورا به بچه‌های پاسدار زنگ زدیم و همراه با دو پاسداری که آنجا بودند و ژـ3 داشتند، فرودگاه را گرفتیم. وارد محوطه که شدیم اجازه ندادیم هیچ هواپیمایی پرواز کند، الا اینکه ما پرواز کنیم! هواپیمای سعودی هم که وارد فرودگاه شد، اجازه ندادیم مسافرهایش پیاده شوند و برگشت! خبر پیچید و از طرف مهندس بازرگان، آقای هادوی اولین دادستان، و ابوشریف، فرمانده وقت سپاه، آمدند و نشستیم و جر و بحث کردیم. آنها گفتند: فردا با هواپیمای سوریه بروید. محمد منتظری گفت: «ما به هیچ وجه فرودگاه را ترک نمی‌کنیم؛ همین جا می‌نشینیم و هواپیما که آمد سوار می‌شویم و می‌رویم». شب را در فرودگاه بیتوته کردیم. آنها بلیط سوریه را برایمان گرفتند و فردا صبح سوار هواپیما شدیم و باز تا نوبت به ما رسید، شروع کردند به بامبول سوار کردن. درگیری مختصری شد و هر طور که بود، ما سوار هواپیما شدیم. بعد دیدیم مأموران آمدند و گفتند: شما پنج نفر پیاده شوید! گفتیم: «ما به هیچ عنوان پیاده نمی‌شویم؛ اینجا دیگر کشور شما نیست و کشور سوریه است؛ ما الان در سوریه نشسته‌ایم. قانونی هست که وقتی داخل هواپیما یا کشتی کشوری هستید، متعلق به خاک آن کشور است و کسی نمی‌تواند به شما تعرضی بکند». هر کاری کردند از هواپیما پایین نرفتیم، درنتیجه به مسافرین گفتند: پیاده شوید. من به مردم گفتم: پیاده نشوید، ولی مردم حرف ما را که قبول نمی‌کردند و پیاده شدند! محمد منتظری رفت کابین و با خلبان صحبت کرد. با مسئولان سوریه تماس گرفتند که قضیه از این قرار است. سوریه گفت: اینها میهمانان ما هستند و احدی نمی‌تواند به اینها اعتراض کند! درنتیجه اینها در این قضیه ماندند که چه کار کنند و چه کار نکنند. هواپیما هم می‌توانست پرواز کند و با ما پنج نفر برود. ناچار شدند و مسافرها را برگردانند و ما رفتیم سوریه. حافظ اسد و همراهان آمدند استقبال محمد منتظری و ما دو روزی میهمان دولت سوریه بودیم و محمد با آنها صحبت‌هایش را کرد و بعد از آنجا پرواز کردیم و به لیبی رفتیم. در لیبی هم مورد استقبال قرار گرفتیم و در جاهای مختلف سخنرانی کردیم. کارهایمان که تمام شد، تصمیم گرفتیم به ایران برگردیم. محمد منتظری و حسنی و سه نفر دیگر رفتند کویت و از آنجا به ایران آمدند. اما من رفتم آلمان. محمد برگشت ایران و هیچ کاری نتوانستند با او بکنند. من هم که برگشتم کاری با من نداشتند، درحالی‌که می‌توانستند خیلی راحت ما را بگیرند! همه چیز دست خودشان بود.
 

 
در همان دوره عده‌ای ادعا کردند که شما و شهید محمد منتظری، با خود شمش طلا و اسلحه از ایران خارج کرده‌اید!
ابراهیم یزدی گفته بود: عتیقه‌جات! بعضی‌ها گفتند شمش طلا، بعضی‌ها هم گفتند: اسلحه با خودشان بردند! اگر هر کدام از اینها بود، وقتی گیت چمدان‌های ما را گرفت، می‌توانست برگرداند. البته موقعی که برگشتیم، از من و محمد منتظری در این مورد سؤال کردند و ما هم مسخره‌شان کردیم و گفتیم: «بله، صحت دارد! وقتی می‌خواستیم برویم، آقای ابراهیم یزدی هفت چمدان جواهرات و عتیقه‌جات به ما دادند و گفتند: اینها را ببرید سوئد! ما هم نمی‌دانستیم داخلشان چیست؟ بردیم سوئد و تحویل آقای امیرانتظام دادیم و گفتیم: آقای بازرگان سلام رساندند و گفتند: این هفت چمدان هم امانتی است!» علت هم این بود که آن زمان، سفیر ما در سوئد آقای امیرانتظام بود.
 
در نهایت داخل چمدان‌های شما چه بود؟
چمدان‌هایمان پر بود از وسایل شخصی خودمان! نشریات و عکس‌های امام و اقلام تبلیغی. جز اینها چیزی نداشتیم. هنوز که هنوز است این مسئله را مطرح می‌کنند، حتی بعضی از اقوامم از من می‌پرسند: بالاخره آن جواهرات چه شد؟ من هم می‌گویم: فروختم و این کاخ‌هایی را که دارم ساختم!
 
 علت مخالفت دولت با رفتن شما به لیبی چه بود؟
دولت موقت معتقد بود چون حکومت لیبی، آقای سیدموسی صدر را ربوده و نگه داشته است، ما قصد برقراری ارتباط با آنها را نداریم و شما هم نباید به آنجا بروید! البته همه اینها بهانه بود. درحالی‌که ما معتقد بودیم باید با دولت‌های انقلابی که با ایران همسو هستند، رابطه برقرار کنیم و با کشورهایی که با ایران مخالف بودند مثل عمان، اردن، مصر و... قطع رابطه کنیم! از همین‌جا هم بین محمد منتظری و شهید بهشتی اختلاف افتاد؛ چون محمد منتظری خیلی چیزها را رصد می‌کرد، اما شهید بهشتی این موارد را سخت می‌پذیرفت. آنها هر دو فرزندان امام(ره) بودند، اما در این برهه با هم اختلاف پیدا کردند؛ یکی مثل سلمان فارسی سکوت و یکی مثل ابوذر غفاری فریاد می‌کند! شهید بهشتی هیچ‌گونه عکس‌العملی نشان نمی‌دهد، ولی محمد منتظری می‌تازد. در روزهای آخر نیز محمد منتظری در کنار شهید بهشتی قرار می‌گیرد و در کنار هم به فیض شهادت می‌رسند. این اتفاق بسیار بزرگی است و برای هرکسی روی نمی‌دهد.
 

 
پس از بازگشت از لیبی، تعاملات شما با شهید محمد منتظری چگونه تداوم پیدا کرد؟
پس از بازگشت به ایران، فعالیت‌های ما همچنان ادامه داشت. اولین کاری که محمد منتظری کرد این بود که گفت: وضع دولت و دار و دسته‌اش خیلی خراب است... و مجموعه‌ای را تشکیل داد که در آن، شهید شاه‌آبادی، آقای اخوان، بنده و چند نفر دیگر حضور داشتیم. ما نشستیم و مسائل مختلف را بررسی کردیم و دیدیم وضعیت کشور و دولت خیلی ناجور است؛ دیدیم خرابکاری‌هایی وجود دارد و می‌طلبد که کارهایی انجام دهیم. اینجا بود که مجوز نشریه «شهید» و بعد «پیام شهید» را گرفتیم. یکی از برنامه‌های محمد منتظری و حزب جمهوری اسلامی و انقلابیون این بود که دولت لیبی از انقلابیون دعوت کرد که بروند و در جشن سالگرد انقلاب لیبی شرکت کنند. محمد منتظری هم حدود سیصد، چهارصد نفر را جمع می‌کند که با دو هواپیما که لیبی از سوریه کرایه کرده بود، آنها را ببرد. لیبیایی‌ها هم می‌خواستند برای خودشان وجهه‌ای کسب کنند و بگویند: انقلابیون ایران با ما هستند. در این مجموعه محمد منتظری، مرحوم صادقی تهرانی، مرحوم آیت، مرحوم اسرافیلیان، محمدحسن رحیمیان، ابوشریف، بنده و خیلی‌ها از جاهای مختلف آمدند. وقتی وارد آنجا شدیم، اینها باز بامبول‌بازی و بین ما انشقاق به‌وجود آوردند و ما را از هم جدا کردند. ما سه روز در فرودگاه بودیم و اجازه ندادند به لیبی برویم. ما هم جشن استقلال لیبی را در فرودگاه تهران گرفتیم و کارهایمان را آنجا انجام دادیم. مخالفان می‌گفتند: اینها با اسلحه رفتند و فلان و بهمان کار را کردند! ولی عین واقعیت همین است که خدمتتان عرض کردم. در اینجا ما ناموفق بودیم؛ هرچند که به وظیفه خود عمل کردیم.
https://iichs.ir/vdch.vnqt23nwvftd2.html
iichs.ir/vdch.vnqt23nwvftd2.html
نام شما
آدرس ايميل شما