حاج اسدالله صفا از یاران شهید نواب صفوی و اعضای اولیه جمعیت فدائیان اسلام است. او پس از پیروزی انقلاب، با مرحوم آیت الله شیخ صادق خلخالی در رسیدگی به امور متهمان رژیم گذشته همراه شد و از آن دوران خاطراتی شنیدنی دارد. موضوع گفت وشنود پیش روی با جناب صفا، مقایسه ای میان فضای زندانهای رژیم شاه وجمهوری اسلامی است.
هر غذایی که برای امام می‌پختیم، به متهمان هم می‌دادیم!
نخستین بار از چه تاریخی و چگونه با مبارزات سیاسی آشنا شدید و چند بار زندان رفتید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. مجموعاً چهار پنج باری زندان رفتم. اولین بار در دوره دکتر مصدق و آیت‌الله کاشانی، در قسمت کلیشه چاپخانه ارتش، یعنی جایی که روزنامه‌های ارتش چاپ می‌شدند، زندانی شدم. بعدها هم که چند بار در زندان قصر، زندان شهربانی و یک بار هم همراه حاج علی آقا نامی که در قسمت کلیشه چاپخانه ارتش کار می‌کرد، در قلعه فلک‌الافلاک خرم‌آباد زندانی شدم. در مجموع مبارزات سیاسی را با شهید نواب صفوی شروع کردم و در اغلب فعالیتهای فداییان اسلام شرکت داشتم.
 
از جمله در قضیه تحصن زندان قصر. این‌طور نیست؟
بله، مرحوم نواب را در دوره دکتر مصدق با اتهام مسخره شکستن شیشه‌های یک مشروب‌فروشی در ساری ــ که سالها پیش اتفاق افتاده بود ــ گرفتند و زندانی کردند. ما به هر دری که زدیم، نتوانستیم کاری کنیم تا بالاخره شهید واحدی پیشنهاد کرد در زندان قصر جمع شویم و در آنجا تحصن کنیم. ما در گروههای 50 تایی به داخل زندان می‌رفتیم و موقع برگشتن چند نفری می‌ماندیم تا بالاخره 51 نفر شدیم. رئیس زندان می‌گفت: شما عقل‌تان کم شده است؟ همه سعی می‌کنند از اینجا فرار کنند، شما آمده‌اید که زندانی شوید؟!
روزنامه‌ها نوشتند: فداییان اسلام زندان را محاصره کرده‌اند. رئیس شهربانی خوف کرده بود که می‌زنیم در و پنجره‌ها را می‌شکنیم و حبس ابدیها و مجرمها فرار می‌کنند! در این فاصله شهید واحدی با دکتر فاطمی ملاقات کرد و از او خواست بگذارد ما بیرون بیاییم. فاطمی هم قول مساعد داد. بعد تیمسار کوپال، رئیس شهربانی آمد و از مرحوم نواب پرسید: «چرا اینها را جمع کرده‌اید؟» مرحوم نواب گفت: «من نگفته‌ام، خودشان مانده‌اند» یادم هست برایش میوه برده بودیم و کنار میوه‌ها هم یک چاقوی بزرگ گذاشتیم! او با حیرت نگاه‌مان کرد و گفت: «در زندان قصر نمی‌گذارند آدمها با خودشان حتی یک نخ کبریت بیاورند. چطوری چاقو آورده‌اید؟» خبر نداشت بعضی از بچه‌ها با خودشان چاقو دارند!
 


چه مدت در زندان بودید و چگونه خود را اداره می‌کردید؟
حدود یک ماه. هر شب جلسه تشکیل می‌دادیم و یک نفر سخنرانی می‌کرد. مرحوم نواب گفته بود در راه‌پله‌ها و ورودیها چند نفر نگهبانی بدهند. همه جلسات هم با قرآن عبدالله احمدی که قاریِ عالی‌ای بود، شروع می‌شدند. خلاصه اینکه زندان را خودمان اداره می‌کردیم و مأمورها می‌آمدند و از ما اجازه می‌گرفتند! غذا را هم خودمان تهیه می‌کردیم و غذای زندان را نمی‌خوردیم. گاهی هم دو روز می‌گذشت و جز نان خشک چیزی گیرمان نمی‌آمد که بخوریم.
 
چرا غذای زندان را نمی‌خوردید؟
برای اینکه خودمان به آنجا رفته بودیم و آنها ما را دستگیر نکرده بودند که موظف باشند غذای ما را بدهند و البته شرعا احتیاط هم می‌کردیم. ما از موادی که پشت در زندان تحویل‌مان می‌دادند، غذا تهیه می‌کردیم.
 
تحصن فداییان اسلام برای آزادی شهید نواب صفوی سرانجام با حمله مأمورین حکومتی شکست. از آن حادثه برایمان بگویید؟
یک شب جمعه سرد بود و حدود 1000 تا هزار و 200 نفر مأمور با کلاه آهنی، از طرف بند توده‌ایها داخل زندان ریختند و شروع به قلع و قمع کردند. آنها برای حمله به ما، یا باید از طرفی که نگهبانی می‌دادیم یا از بند توده‌ایها می‌آمدند، بنابراین کاملاً مشخص بود بین آنها توافق صورت گرفته بود. در هر حال آنها ریختند و تا جایی که می‌شد ما را زدند! بالاخره هم همه ما را به بند 3 که تازه ساخته بودند، بردند. بچه‌ها با خون خودشان روی دیوارهای تازه‌ساز آنجا شعار معروف فداییان اسلام یعنی «الْإِسْلَامُ یَعْلُو وَ لَا یُعْلَى عَلَیْهِ» را نوشتند. مرحوم نواب اعتصاب غذا کرد و حالش بد شد و به او سرم وصل کردند تا بالاخره کسانی از طرف آقای کاشانی آمدند و از او خواستند اعتصاب غذای خود را بشکند. مرحوم نواب گفت: تا بچه‌ها را آزاد نکنند، همچنان به اعتصاب غذا ادامه می‌دهد. بالاخره هفده نفر را نگه داشتند و بقیه را آزاد کردند و مرحوم نواب هم بعد از پنج شبانه‌روز اعتصاب غذای خود را شکست.
 
در بین افرادی که نگه داشتند، شاخص‌ترین‌شان چه کسانی بودند؟
کسانی بودند که به مرحوم نواب از بقیه نزدیک‌تر بودند، از جمله مهدی عراقی، علی‌اصغر حکیمی، سید هاشم حسینی، سید مهدی یوسفیان، حاج ابوالقاسم معمارنژاد، علی احرار، میردامادی، قدیری، لواسانی، خود بنده و....
 
شما را محاکمه کردند؟
بله و مرحوم سید محمد واحدی بسیار عالی از ما دفاع کرد. من به سه ماه زندان محکوم شدم. به آنها گفتم: من که پنج ماه است در زندان هستم. گفتند: دفعه بعد با شما حساب می‌کنیم!
 
پس از آزادی به چه شکل به مبارزه ادامه دادید؟
ما که آزاد شدیم، مرحوم نواب و بقیه هم پس از چند روز، آزاد شدند و همگی به مشهد رفتیم. سر راه، مرحوم نواب به هر شهری که می‌رسیدیم، سخنرانی و روشنگری می‌کرد. بعد که به تهران برگشتیم، مرحوم نواب امر کرد موقع اذان ظهر و مغرب برویم و وسط بازار یا خیابان اسلامبول اذان بدهیم. یادم هست مردم طوری به ما نگاه می‌کردند که انگار یک مشت دیوانه‌ایم!در پی این کار مأمورها ریختند تا ما را بگیرند و ما به مسجد هدایت که مرحوم آیت‌الله طالقانی در آنجا نماز می‌خواندند پناه بردیم.
فردا شب دوباره آمدیم و اذان دادیم و این بار ما را گرفتند و به کلانتری خیابان شاه و زندان بردند. من و حاج علی قیصر به قلعه فلک‌الافلاک تبعید شدیم. در آنجا سروانی بود که وقتی فهمید اهل تهران هستیم و بعضی از داش‌مشدیهای تهران، از جمله هفت کچلون، حسین و رمضون یخی هم‌محله‌ای ما هستند، حسابی با ما رفیق شد و گفت: «روزها بروید و در شهر بچرخید، اما شب برگردید که گرفتار نشویم!» من هم از فرصت استفاده می‌کردم و وسط سبزه میدان می‌ایستادم و اذان می‌دادم. اهالی آنجا همه کرد بودند و از این کارم خیلی حیرت می‌کردند.البته مردم آنجا خیلی به ما محبت داشتند و احترام می‌گذاشتند.
 
اذان دادن شما کار دست‌تان نداد؟
چرا، اتفاقاً اول حاج علی قیصر را پیش شهربانی بردند که چرا اذان می‌دهی و شهر را به هم می‌ریزی؟ که او جواب داده بود: کارمن نیست و آقای صفا اذان می‌دهد. بعد مرا پیش رئیس شهربانی بردند. او به من گفت: «ما اینجا همه‌جور زندانی داریم، اگر بگیرند شما را بزنند، جواب مرکز را چه بدهیم؟» طی صحبت با او فهمیدم سید است و اعتقادات مذهبی خوبی دارد. گفتم: «چطور توده‌ایها در باره هر چیز مزخرفی شعار می‌دهند و سرود می‌خوانند و کاری به آنها ندارید، اما من که اسم جدت را بلند فریاد می‌زنم باید بازداشت شوم؟» این حرف را که از من شنید، خیلی منقلب شد و گفت: «بسیار خوب! از فردا بیا و جلوی دفترم بایست و اذان بده!»
 
تا کی در زندان فلک‌الافلاک بودید؟
تا نزدیکی سقوطِ دولت مصدق. بعد به تهران برگشتیم. آن روزها رابطه بین آیت‌الله کاشانی و مرحوم نواب به هم خورده بود، با این همه مرحوم نواب به ما گفت: کسی حق توهین به روحانیت را ندارد و به همین دلیل باید برویم و صاحب چاپخانه‌ای را که روزنامه‌ای را که عکس توهین‌آمیز درباره آیت‌الله کاشانی چاپ کرده بود، یک گوشمالی درست و حسابی بدهیم! خدا مرحوم نواب را رحمت کند. هدفی جز اعتلای اسلام و اجرای احکام اسلام نداشت، به همین دلیل هرگز بر اساس حب و بغض شخصی با کسی در نمی‌افتاد. من و شهید مهدی عراقی و خطیبی به چاپخانه ای که در خیابان سوم اسفند بود، رفتیم و به مسئول چاپخانه گفتیم دیگر اجازه ندارد آن روزنامه را چاپ کند. صاحب چاپخانه گفت: صاحب روزنامه کس دیگری است، شما اجازه بدهید روزنامه چاپ شود، بعد جلوی آن را بگیرید که کارگران چاپخانه هم از نان خوردن نیفتند! ما هم قبول کردیم، ولی او رفت و به شهربانی تلفن زد و آنها هم چاپخانه را محاصره کردند. ما هم تصمیم گرفتیم همه دستگاههای چاپ را نابود کنیم. من و چند نفر دیگر دستگیر شدیم و ما را به زندان شهربانی بردند و سه ماه نگه داشتند. بالاخره دوستی سند گذاشت و مرا از زندان مصدق آزاد کرد.
 
پس از پیروزی انقلاب با آیت‌الله خلخالی در محاکمه سران رژیم شاه همکاری کردید. از برخورد امام با اعدامها و روحیه جانیان رژیم شاه چه خاطراتی دارید؟
امام فرموده بودند: حق توهین به متهمان را ندارید، فقط به حکم شرع عمل کنید. در مدرسه رفاه، هر غذایی که برای امام و خودمان می‌پختیم، به دستگیرشدگان هم می‌دادیم! امام همیشه می‌گفتند: به تکلیف شرعی‌تان عمل کنید، دقیق باشید و از چیزی نترسید. وقتی این برخوردهای امام را می‌دیدم، به یاد مرحوم نواب می‌افتادم که با صلابت می‌گفت: «ای پسر پهلوی! ما بالاخره روزی همه شما را به درک واصل می‌کنیم» امام مرجع، فقیه و فیلسوف و از شجاعتی به مراتب بسیار بیشتر از همه رجل سیاسی و مذهبی برخوردار بودند و در اجرای حدود اسلام ذره‌ای تردید به خود راه نمی‌دادند و همین را هم از ما می‌خواستند.
و اما در مورد برخورد جانیان، ناجی در موقع اعدام گریه می‌کرد و می‌گفت: به او دستور داده بودند اگر 50 هزار نفر را هم بکشد، باید اوضاع را کنترل کند! او هم مثل هویدا و نصیری تقصیرها را به گردن بقیه می‌انداخت. جوکار، رئیس ساواک قم، مرحوم خلخالی را خیلی اذیت کرده بود. موقعی که او را آوردند، گریه می‌کرد و می‌گفت: می‌دانم حکم اعدام‌ام صادر شده است! مرحوم خلخالی گفت: از خودت دفاع کن و او گفت دفاعی ندارم! برای خودم از همه جالب‌تر دستگیری تیمسار مجیدی، کسی بود که مرحوم نواب و دوستانش را محاکمه کرده بود. بسیار آدم بی‌شرم و جسوری بود.
هویدا حتی حاضر نشد با مادرش هم ملاقات کند و می‌گفت: کسی را ندارم! خیلیها با این بهانه که او را باید زنده نگه داشت تا بسیاری از حرفها را بزند، سعی داشتند جلوی اعدام او را بگیرند.
نصیری را هم که مردم حسابی کتک زده و سر و کله‌اش را شکسته بودند، مثل بچه‌های پنج شش ساله التماس می‌کرد: من بی‌گناه هستم و هر کاری که کرده‌ام به دستور شاه بوده است! هیچ‌کس مثل مهدی رحیمی از خودش دفاع نکرد. او از همه شجاع‌تر بود و گفت: من مطیع امر اعلیحضرت بودم و چاره‌ای جز اطاعت از مافوق نداشتم! البته اصلاً هم باور نمی‌کرد قرار است اعدام شود و تا دم مرگ منتظر بود اوضاع برگردد.
 


و سخن آخر؟
من تنها کسانی را که دیدم وقتی از دنیا رفتند، هیچ ارثی باقی نگذاشتند حضرت امام بودند و مرحوم نواب و یارانش و آقای خلخالی. ایشان در آخر عمر حتی خرج مداوای خود را هم نداشت.
بسیار شنیده‌ام که مرحوم خلخالی اجازه دفاع به کسی نمی‌داد، در حالی که ایشان همیشه مهلت می‌داد حرفهایشان را بزنند. هویدا یک ساعت و نیم سخنرانی کرد. سالارجاف پشت سر هم به ایشان فحش می‌داد و مرحوم خلخالی می‌گفت: هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو!
در همه انقلابهای دنیا عده‌ای ناخواسته زیر دست و پا له می‌شوند، ولی به نظر من در محاکمه‌ها هیچ عمدی برای برخورد با افراد وجود نداشت. حتی خود من بارها پرونده کسانی را که فکر می‌کردم حکم‌شان اعدام نیست کنار می‌گذاشتم، از جمله پرونده تیمسار صمصام بختیاری که مرحوم خلخالی برایش حکم اعدام داده بود! از دستم هم عصبانی شد که: من حاکم شرع هستم و تو پرونده کنار می‌گذاری؟ گفتم: امامی که تو را حاکم شرع کرده، مرا هم برای این‌جور کارها کنار دستت گذاشته است. خود این نامردها اتوی داغ روی تن زندانیها می‌گذاشتند و امثال مرحوم خلیل طهماسبی را در بشکه پر از شیشه خرده می‌غلتاندند، ولی ما به حکم صریح امام حق سیلی زدن و توهین نداشتیم.
https://iichs.ir/vdcg.q9wrak9xypr4a.html
iichs.ir/vdcg.q9wrak9xypr4a.html
نام شما
آدرس ايميل شما