«شهید آیت‌الله دکتر محمد مفتح در قامت پدر-2» در گفت‌وشنود با بانو بتول مفتح

او بر اخلاق و تحصیل فرزندان، حساسیت فراوان داشت

بانو بتول مفتح فرزند شهید آیت‌الله دکتر محمد مفتح، پدر را بیشتر در قاب خانواده و تعامل با فرزندان دیده و روایات و خاطراتش از او نیز، درباره چنین موضوعاتی است. بااین‌همه آنچه که وی در این گفت‌وشنود باز گفته، می‌تواند خوانشی از سیره اخلاقی آن بزرگ قلمداد شود. امید آنکه مفید آید
او بر اخلاق و تحصیل فرزندان، حساسیت فراوان داشت
پایگاه اطلاع‌رسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
برحسب تجربیات و خاطرات شما، آیا فرزند شهید آیت‌الله دکتر محمد مفتح بودن، دشوار است؟
بسم الله الرحمن الرحیم. بله، همه ما این دغدغه را داریم که با رفتارهایمان، خدشه‌ای به جایگاه والای ایشان وارد نکنیم و در قیامت هم، در برابر ایشان سرشکسته نباشیم! چرا که ایشان، هم پدر، هم معلم و هم دوست فرزندانشان بودند و بر ما، از جنبه‌های مختلف حق دارند.
 
آیت‌الله محمد مفتح
 
از نظر شما در منش فردی پدر، چه ویژگی‌هایی برجسته‌تر بودند؟
بعد از مهربانی و تواضع، ساده‌زیستی ایشان بسیار بارز بود. البته در تهیه امکانات رفاهی برای خانواده، از چیزی کم نمی‌گذاشتند، اما ابدا علاقه‌ای به تجملات نداشتند و ما را هم از پرداختن به آن، منع می‌کردند. یک‌بار پدر به اصفهان و منزل ما تشریف آوردند و من خانواده شوهرم را هم، دعوت کرده بودم. برای ناهار قورمه‌سبزی و باقلاپلو درست کرده بودم. پدرم پرسیدند: «چرا دو نوع غذا درست کردی؟ یک نوع غذا کافی است، هر چه ساده‌تر زندگی کنی، آرامش و رفاه بیشتری خواهی داشت!...». بسیار از تکلف بدشان می‌آمد، به همین دلیل هم، افرادی که با دیگران رودربایستی داشتند، خیلی راحت حرفشان را به پدر می‌زدند و با ایشان درد دل می‌کردند! همیشه می‌گفتند: «ساده، بانشاط، دور از تکلف و سالم زندگی کنید...». روی شاد و راضی بودن، بسیار تکیه می‌کردند و خودشان هم، همیشه گشاده‌رو و خوش‌خلق بودند. خدا کند که ما، لایق چنین پدری بوده باشیم!
 
آیا پدر، اهل ورزش و گشت و گذار نیز بودند؟
بسیار زیاد! همیشه ما را به سفر، مخصوصا به مشهد و همدان می‌بردند. خانواده پرجمعیتی بودیم. وقتی من ازدواج کردم، با دو تا ماشین و از جاده شمال، به مشهد می‌رفتیم. پدر به طبیعت، بسیار علاقه داشتند و گاهی که ما وسط راه غُر می‌زدیم، می‌گفتند: «حیف این طبیعت و هوا نکرده؟...». بسیار اهل پیاده‌روی بودند و همیشه صبح‌ها، از منزلمان در خیابان دولت، تا تپه‌های قیطریه می‌رفتند و موقع برگشتن هم، نان سنگک تازه می‌خریدند. بسیار به این پیاده‌روی مقید بودند و هیچ‌وقت آن را کنار نمی‌گذاشتند. این اواخر که به دلیل مسائل امنیتی محدود شده بودند، حدود سه ربع تا یک ساعت، داخل ساختمان راه می‌رفتند! هر جا که دار و درختی بود، ماشین را کنار می‌زدند و می‌گفتند: «بیایید هوا بخورید!». با آقاجان، خیلی به ما خوش می‌گذشت. حیف شد که این‌قدر زود رفتند! اما خوشا به سعادت پدر که این‌قدر، سرافرازانه زندگی کردند و باعث سربلندی فرزندانشان شدند.
 
آیت‌الله مفتح به رغم اشتغالات فراوان، تا چه حد برای خانواده و فرزندان وقت می‌گذاشتند؟
پدر بچه‌ها را خیلی دوست داشتند و با اینکه واقعا مشغله‌شان زیاد بود، اما برای تک تک ما وقت می‌گذاشتند و به کارهای ما، رسیدگی می‌کردند. هر وقت مریض می‌شدیم، داروهایمان را می‌دادند و موقعی که نمی‌خواستیم غذاهایی مثل سوپ یا آش را بخوریم، مادرم به ایشان می‌گفتند: «خودتان می‌دانید و بچه‌ها!» و پدر با شیوه‌‌های خاصی، غذا و دارو را به ما می‌دادند. ما خیلی راحت، همه حرف‌هایمان را به پدرمان می‌زدیم. موقعی که قرار بود کسی به خواستگاری بیاید، با ما حرف می‌زدند و توضیح می‌دادند و وقتی می‌دیدند نگران هستیم، می‌گفتند: «نترس! فورا که تو را نمی‌برند، من هستم، بنشین و خوب گوش بده، من هم دقت می‌کنم که اشتباهی پیش نیاید!...» و به این ترتیب، نگرانی ما را رفع می‌کردند. همیشه در مورد همه مسائل، به ما اعتمادبه‌نفس می‌دادند و در عین حال که بسیار مراقبمان بودند، تصمیم نهایی را به عهده خودمان می‌گذاشتند. روی تحصیلات بالا برای فرزندانشان، بسیار حساسیت داشتند و با اینکه در سال‌های قبل از انقلاب، برای دختران تحصیل با حفظ حجاب، کار ساده‌ای نبود، ذره‌ای در مورد درس خواندن ما کوتاه نمی‌آمدند! من دیپلم که گرفتم، بعد مسئله سپاه دانش شدن پیش آمد، که من نمی‌خواستم بروم، بنابراین به دانشسرای مقدماتی رفتم. در آنجا هم در مورد حجاب خیلی سخت می‌گرفتند، اما من مقاومت کردم. البته توهین‌های زیادی را هم، تحمل کردم! مثلا نمی‌گذاشتند تا امتحان آخر سال را با چادر بدهم و می‌گفتند: می‌خواهی تقلب کنی! بالاخره ناچار شدند در اتاق جداگانه‌ای و با یک مراقب، از من امتحان بگیرند! من در آن اتاق، چادرم را برداشتم و امتحان دادم. دانشسرای عالی را که گذراندم، در مدرسه عالی دختران «الزهرای فعلی» قبول شدم. در مصاحبه ورود به دانشگاه گفتند: باید چادرم را بردارم، که زیربار نرفتم و انصراف دادم! بعد هم ازدواج کردم و به اصفهان رفتم.
 
اشاره کردید که پدر بر تحصیل فرزندان، بسیار حساس بودند. اگر نمره مناسب نمی‌گرفتید، چه واکنشی نشان می‌دادند؟
مسئله نمره، برایشان چندان مهم نبود. می‌گفتند: «حتما نهایت سعی‌تان را می‌کنید و ان‌شاءالله دفعه بعد، نمره بهتری می‌گیرید!...». بیشتر روی اصل انجام تحصیلات و نیز مسائل دینی و اخلاقی تأکید می‌کردند.
 
قدری نیز، فضای حاکم بر خانواده را توصیف کنید.
فضای خانه ما، بسیار شاد و صمیمی بود. پدر هرگز مسائل بیرون را، به خانه نمی‌آوردند. به‌هرحال مبارزه، همیشه با فشارهای روحی زیادی همراه بود، مخصوصا در مراحلی که بعضی از علما و روحانیون با پدر درگیر می‌شدند، ولی ما کوچک‌ترین نشانه‌ای از این فشارها را، در رفتار ایشان مشاهده نمی‌‌کردیم.
 
چالش برخی علما و روحانیان با ایشان، درباره چه مسائلی بود؟
به کارهایی مثل آوردن قرّاء مصری، یا دعوت از عبدالفتاح عبدالمقصود، نویسنده مصری کتاب «امام علی(ع)»، اعتراض داشتند. ما فقط از لابه‌لای برخی گفت‌وگوهای خصوصی ایشان و همچنین تلفن‌ها، متوجه این مسائل می‌شدیم، وگرنه خودشان هیچ حرفی نمی‌زدند! همیشه هم به مادر توصیه می‌کردند: «مسئله‌ای را در برابر بچه‌ها مطرح نکنید و نگذارید که آنها نگران بشوند...». بااین‌همه، چون ایشان همیشه درگیر مبارزه و دستگیری بودند، ما ناخواسته متوجه این موضوعات می‌شدیم، هرچند که نگرانی خودمان را بروز نمی‌دادیم!
 
نقش مادر را در مدیریت فضای حاکم بر خانه و خانواده، چگونه ارزیابی می‌کنید؟
صبر و مقاومت مادر نظیر نداشت! مخصوصا بعد از شهادت پدر، اگر صبر، درایت و روحیه بالای مادر نبود، ساختار خانواده به هم می‌ریخت! من بعد از شهادت پدرم خیلی بی‌قراری می‌کردم، ولی هر وقت به تهران می‌آمدم و آرامش مادر را می‌دیدم، تسلی پیدا می‌کردم! من همیشه اول تعطیلات تابستان، که مدارس تعطیل می‌شد، به تهران می‌آمدم و تا آخر تعطیلات، پیش پدر و مادرم می‌ماندم. بنده خدا شوهرم هم، اعتراضی نمی‌کرد و می‌گفت: «نمی‌دانم باید چه محبتی به تو بکنم که این‌قدر وابسته به پدر و مادرت نباشی!...». پدر در هفته‌های آخر تعطیلات، ثانیه‌شماری می‌کردند و می‌گفتند: «حیف! بتول فقط این چند روز پیش ماست!...». همین لطف و مهربانی پدر، مرا بیشتر وابسته می‌کرد. با اینکه دختر بزرگ ایشان بودم و معمولا دختر بزرگ محرم اسرار پدر است، چون می‌دیدند خیلی حساس هستم، بعضی از مسائل را به من نمی‌گفتند! فاصله سنی من و پدرم، حدود بیست و یک سال بود و خیلی خوب، حرف همدیگر را می‌فهمیدیم.
 
وقتی خطایی می‌کردید، ایشان چه عکس‌العملی داشتند؟
ما چون پدرمان را خیلی دوست داشتیم، سعی می‌کردیم کاری نکنیم که ایشان ناراحت شوند. اگر هم خطایی می‌کردیم، اول به روی خودشان نمی‌آوردند و بعد تذکر می‌دادند. به‌کارگیری این شیوه، بسیار مؤثر بود.
 
آیا ایشان، اهل مشورت با فرزندان نیز بودند؟
بله؛ هر وقت قرار بود تغییری در ساختمان خانه بدهند، یا برای سفر برنامه‌ریزی کنند، با ما مشورت می‌کردند و تا جایی که مقدور بود، به پیشنهادات ما ترتیب اثر می‌دادند. همین موجب شده بود که فرزندانشان، احساس شخصیت و اعتمادبه‌نفس داشته باشند.
  https://iichs.ir/vdcenn8w.jh8zwi9bbj.html
iichs.ir/vdcenn8w.jh8zwi9bbj.html
نام شما
آدرس ايميل شما