«زنده‌یاد آیت‌الله العظمی سیدنورالدین حسینی هاشمی در عرصه خدمات اجتماعی» در گفت‌وشنود با مرحوم غلامحسین رحمتی

«سید» پناه مردم در دوره‌های دشوار بود

مرحوم غلامحسین رحمتی در گفت‌وشنود پی‌آمده، به بازگویی برخی خاطرات خویش از خدمات اجتماعی زنده‌یاد آیت‌الله العظمی سیدنورالدین حسینی هاشمی پرداخته است. حضور آن عالم مجاهد در این عرصه، برای او وجهه و محبوبیتی کم‌نظیر رقم زد و همین امر، بستری برای توفیق تلاش‌های سیاسی وی بود.
«سید» پناه مردم در دوره‌های دشوار بود
پایگاه اطلاع رسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
از منظر شما، مهم‌ترین فراز از خدمات اجتماعی آیت‌الله العظمی سیدنورالدین حسینی هاشمی چیست و شما از آن، چه خاطراتی دارید؟
چیزی که الان یادم می‌آید، حصبه بزرگی بود که در شیراز پیش آمد و بر اثر آن، خیلی‌ها از بین رفتند! آقا سیدنورالدین ــ که خدا رحمتش کند ــ خیلی زحمت کشید و جلوی مرگ و میر بسیاری را گرفت! یک حاج میرزا محمدباقر خدام بود که الان قبرش نزدیک قبر خود آقاست. یک انبار شیر خشت داشت که به آقا بخشید! آقا به حاج حبیب آشپز گفت: سوپ جوجه درست کند و با این شیر خشت‌ها، به مریض‌ها بدهند! یک روز آمدند و به آقا خبر دادند: در دروازه قصاب‌خانه، یک نفر ــ که یک درهم بیشتر ندارد و در یک اتاق کوچک زندگی می‌کند ــ حصبه گرفته است! آقا ما را بسیج کردند و به آنجا رفتیم. در را که باز کردیم، بوی تعفن از اتاق بیرون زد! آقا خودش هم حصبه گرفت، ولی قدرتی خدا، بیشتر از 48 ساعت طول نکشید و خوب شد!
یک بار هم آمدند و به آقا خبر دادند: دارند سنگ قبرها را می‌دزدند و می‌برند! آقا همه را برای فردا شب، به مسجد وکیل دعوت کردند. آن‌قدر جمیت زیاد بود که جای سوزن انداختن نبود! عادت آقا این بود که وقتی روی پله سوم منبر می‌رسیدند، می‌گفتند: «پنج تا، ده تا صلوات بفرستید!» و جمعیت این کار را می‌کرد و بعدش، نفس از کسی درنمی‌آمد! آن شب آقا گفت: «شنیده‌ام دارند سنگ قبرهای قبرستان را می‌کَنند! من چند تا از برادرها را برای تحقیق می‌فرستم؛ اگر سنگ‌ها سر جایشان برنگشته باشند، من می‌دانم و شما کسانی که این کارها را می‌کنید!» فردا وقتی آقا چند نفر را فرستادند، دیدند همه سنگ‌ها، تمیز سر جایشان گذاشته شده‌اند! یک هفته بعد از آن بود که از تهران ایشان را خواستند! ایشان شب قبل از رفتن، بعد از نماز مغرب و عشا، گفتند: «از تهران مرا خواسته‌اند؛ هیچ‌کس حق ندارد دنبالم بیاید. اگر لازم شد، خودم به اخوی تلفن می‌زنم که خبرتان کند!». ایشان به تهران می‌رود و امیراسدالله علم ــ که آن موقع وزیر دربار بود ــ یک برگه جلوی آقا می‌گذارد و می‌گوید: امضا کنید! برگه تبعید آقا بود. البته زندان و تبعید، برای ایشان امری غریب نبود!
 
غلامحسین رحمتی
 
تأمین گرمایش مردم فقیر در زمستان‌های سرد شهر شیراز، از دیگر خدمات عمرانی ایشان به‌شمار می‌آید. شما این ماجرا را چگونه دیدید؟
در کل آقا، کارش فقط و فقط حل مشکلات مردم بود. شیرِشیراز بود. خدا رحمتش کند. یک بار وضع نان بد شده بود. ایشان دستور داد در کاروانسرای سید جعفری، تنور زدند و نان پختند و مأمور گذاشتند که به همه مردم، نان بدهند. یک سال هم زمستان سختی شد و بعضی‌ها، زغال‌ها را قایم کردند که گران شود! آمدند و به آقا گفتند: تکلیف چیست؟ آقا بلند شدند و راه افتادند و در خدمتشان، به دشت ارژن رفتیم. ایشان در آنجا گفت: «زغال بیاورید!». چشم که به هم زدیم، چندین کامیون زغال آوردند! اول زغال را فروختند به پانزده قران. سه روز بعد دوازده قران شد و بعد هم زغال‌ها را مجانی به مردم دادند و کسانی که زغال‌ها را قایم کرده بودند، ناچار شدند همه را بیرون بیاورند و زغال فراوان شد! از این دست خدمات، زیاد داشتند.
 
شما در حزب برادران عضو بودید؟
بله؛ کارتش را هم داشتم. شهرداری که آمد منزلمان را خراب کرد، کارت هم گم شد!
 
در حزب برادران چه می‌کردید؟
فرمان آقا را می‌بردم! هر فرمانی که می‌دادند، می‌گفتم: چشم! یکی از افراد سرسپرده آقا، حاج ابوالقاسم رنگرز بود؛ همین‌طور آقای طباطبائی. الان هم پسرش آقا مصطفی طباطبائی، دو ماه محرم و صفر را هر شب در جایی مراسم می‌گذارد و شب آخرش را هم خودش به عهده می‌گیرد و شام هم می‌دهد. اینها آثار تربیت‌های سیدنورالدین است که به نسل بعدی هم منتقل شده!
 
دشمنان سرسخت آقا چه کسانی بودند؟
یکی دو نفرشان، غلام ده‌بزرگی و محمدخان ده‌بزرگی بودند، اما بالاخره فکرشان درست شد و سرسپرده آقا شدند!
 
منقول است که ایشان را با سیگار مسموم کردند. شما در این زمینه چه اطلاعاتی دارید؟
بعد از اتمام تبعید ایشان به تهران، برادر شاه به شیراز آمد و در طبقه آخر بیمارستان نمازی اقامت کرد! معاون استاندار، داماد ما بود. آقا همیشه سیگارهای باریک می‌کشید، آن هم نصفه! یک چوب سیگار داشت، سیگار را سر چوب سیگار می‌زد! سیگار آقا را عوض کردند و سیگار مسموم را به سر چوب سیگار زدند! به‌هرحال می گویند که منشأ این واقعه، برادر شاه بود. صبح حاج سیدمحمد رضازاده، به من تلفن زد که «فلانی! آقا به رحمت خدا رفت!» به بیمارستان رفتم و دیدم تمام ناخن‌هایشان، سیاه شده بود! معلوم بود که ماجرا طبیعی نیست.
 
و کلام آخر؟
ایشان خیلی برای شیراز زحمت کشید. خیلی‌ها سر قبر ایشان که می‌روند، مراد می‌طلبند و به ایشان عقیده دارند. امیدوارم شما بتوانید آن بزرگوار را آن‌طور که بودند، به جامعه بشناسانید.  
 
https://iichs.ir/vdca60n6.49noe15kk4.html
iichs.ir/vdca60n6.49noe15kk4.html
نام شما
آدرس ايميل شما