«روایت خواندنی دستگیری رهبر حزب ملل اسلامی» در گفت‌وشنود با سیدمحمدکاظم موسوی بجنوردی

در حزب، کسی از ریاست من خبر نداشت!

در اسفندماه 1340، اندیشه تأسیس حزب ملل اسلامی، در ذهن مؤسس آن، یعنی سیدمحمدکاظم موسوی بجنوردی، شکل گرفت و به مرور پرداخته شد. اینک از آن موسم، حدودا شصت سال می‌گذرد و خوانش روایت تأسیس و نیز دستگیری رهبر و اعضای آن، به هنگام به نظر می‌رسد. در گفت‌وشنود پی‌آمده، بجنوردی در باب آغاز و انجام این حزب سخن گفته است.
در حزب، کسی از ریاست من خبر نداشت!
به عنوان آغازین سؤال، قدری درباره خط مشی حزب ملل اسلامی توضیح می‌دهید؟ این حزب درصدد بود تا چه مراحل راهبردی پیش رود؟
بسم الله الرحمن الرحیم. در خط مشی حزب ملل اسلامی، سه مرحله استراتژیک پیش‌بینی شده بود: مرحله اول: ازدیاد و تعلیم بود، که طی آن مجموعه حزب، صرفا کار درون‌گروهی می‌کرد و به تربیت کادرهای خود می‌پرداخت و هسته‌های زیربنایی حزب را در قالب سازماندهی اعضا محقق می‌کرد و از جنبه تئوریک هم، تلاش می‌کرد در زمینه تعیین استراتژی مبارزه و مطالعه در تاکتیک‌های مناسب با شرایط سیاسی و اجتماعی، به شناخت دقیقی از روحیات مردم مسلمان ایران برسد. البته ما از نظر تئوریک، به مبارزه مسلحانه علیه رژیم رسیده بودیم.
 
سیدمحمدکاظم موسوی بجنوردی
 
از نظر شما در آن دوره، شرایط مبارزه مسلحانه فراهم بود؟
ما برای آغاز مبارزه مسلحانه، سه شرط را لازم می‌دانستیم: مقبولیت مردمی، مشروعیت و توان ادامه مبارزه مسلحانه. از نظر ما دو شرط اول، محقق شده بودند و شرط سوم هم، بستگی به موقعیت و توسعه تشکیلات ما داشت. برای تحقق دو شرط اول، دو مرحله را درنظر گرفته بودیم: یکی تبلیغات علیه رژیم پهلوی و ایجاد تنفر از آن و دیگری مبارزات مسلحانه که عبارت بود از اعدام انقلابی شخصیت‌های مؤثر رژیم و سرسپردگان امپریالیسم!
 
طرحتان برای ترور این شخصیت‌ها، از چه قرار بود؟
قرار بود آدرس این مهره‌ها را دقیقا شناسایی کنیم و در صبحی که آن را «سحرگاه انقلاب» می‌نامیدیم، در یک روز، ده‌ها تن از مهره‌های وطن‌فروش را در خانه‌هایشان معدوم کنیم! به این ترتیب هم پایه‌های نظامی رژیم پهلوی سست می‌شد و هم مردم ایمان پیدا می‌کردند که امکان فروپاشی رژیم شاه هست!
 
و مرحله دوم و سوم؟
مرحله دومِ فعالیت استراتژیک، مرحله «استعداد» بود که در آن، آمادگی تشکیلاتی برای مبارزه مسلحانه فراهم و سازمان نظامی حزب، از سازمان سیاسی آن جدا می‌شد. پیش‌بینی شده بود که در این مرحله، کادرهای نظامی آموزش‌های چریکی ـ نظامی ببینند و اسلحه کافی برای شروع مبارزه مسلحانه، فراهم شود. حزب در هنگام لو رفتن، در آستانه مرحله استعداد بود و داشت به شکل محدود، اسلحه تهیه می‌کرد!
مرحله سوم استراتژیک حزب، مرحله «ظهور» یا تماس توده‌ای نامیده می‌شد. این مرحله، همراه با اعلام موجودیت حزب و آشکار کردن اهداف و خط مشی مبارزه مسلحانه بود که هم‌زمان با آن، آشوبگری قهرآمیز آغاز می‌شد! در عین حال اعضای کمیته مرکزی توافق کرده بودند که اگر حزب لو رفت و نتوانستیم مراحل سه‌گانه استراتژیک را طبق این طرح کلی طی کنیم، به جای تسلیم و فروپاشی تشکیلات و پراکنده شدن کادرهای حزبی، مبارزه مسلحانه را حتی با امکانات اندک، در کوهستان و جنگل شروع کنیم! جالب است که در پایان کار مبارزاتی ما، وقتی آقای مولوی به کوه آمد و خبرِ لو رفتن ستاد مرکزی را به ما داد، دیگر چاره‌ای جز شروع مبارزه مسلحانه برایمان باقی نمانده بود، وگرنه همه تشکیلات فرومی‌پاشید! آقای مظاهری هم مثل من معتقد بود، که چاره‌ای جز نبرد مسلحانه باقی نمانده است! اما واقعیت این است که من دچار تردید شده بودم و فکر می‌کردم چگونه می‌توان با گروهی از جوانان بی‌تجربه دانشجو و معلم ــ که کلا به صد نفر هم نمی‌رسیدند ــ مبارزه مسلحانه را پیش برد؟ من خودم 22 سال بیشتر سن نداشتم و در جنگ‌های چریکی و عملیات نظامی، کاملا بی‌تجربه بودم! به همین دلیل، دائما با خودم کلنجار می‌رفتم که «من چه حقی دارم که دیگرن را به مبارزه مسلحانه دعوت کنم و مسئولیت خون‌هایی که خواهد ریخت، به عهده چه کسی خواهد بود؟».
 
فرآیند لو رفتن اعضای حزب ملل اسلامی چگونه آغاز شد و این روند، چگونه به شخص شما به عنوان رهبر حزب رسید؟
ما با اعضای کمیته مرکزی، با هم قرار گذاشته بودیم که هر 24 ساعت یک بار، به نحوی از وضعیت هم مطلع باشیم که اگر یکی از ما دستگیر شد، بقیه لو نروند. یک روز ظهر بود که از لو رفتن بخشی از تشکیلات حزب ملل اسلامی مطلع شدم. در منزل یکی از اقوام بودم. تقریبا سه ساعت مانده به غروب، خودم را به خانه مخفی‌ای که به آن ستاد می‌گفتیم رساندم و دیدم که روی میز، یادداشتی از آقای حسن عزیزی، از اعضای کمیته مرکزی، هست که در آن نوشته شده است: «حسین شب گذشته دستگیر شده است». من به تصور اینکه منظورش یکی از اقوامش به اسم حسین است که با ما ارتباط تشکیلاتی نداشت، چندان توجهی به این خبر نکردم و ضبط صوت را روشن کردم که تحلیل‌های سیاسی مربوط به موضوعاتی را که یادداشت کرده بودم، ضبط کنم تا بعدا یکی از همکاران که در ماهنامه «خلق» ــ ارگان رسمی حزب ملل ــ پیاده کند و آن چاپ و بین اعضا توزیع شود. هنوز کارم را شروع نکرده بودم که آقای عزیزی با رنگ و روی پریده، وارد شد و تازه متوجه شدم منظور از حسین، آقای محمد سید محمودی طباطبائی قمی است. او با دلهره گفت: «پس چرا هنوز اینجایی؟ دیشب محمد سید محمودی را گرفته‌اند، باید زود از اینجا برویم!» من گفتم: «حتما مأمورین در خانه سید محمودی، مدارک مربوط به آقای مولوی را پیدا کرده‌اند، باید زود به او خبر بدهیم». می‌دانستم که آقای مولوی بعدازظهرها، در آموزشگاه ثابت، ریاضی درس می‌دهد. ما به محل آموزشگاه رفتیم و من سریع رفتم و آقای مولوی را از سر کلاس صدا زدم و قضیه را به او گفتم و به‌سرعت برگشتیم و از محل دور شدیم! آقای مولوی به خانه‌اش زنگ زد و متوجه شد که آنجا لو رفته و دنبالش هستند. بعدها فهمیدیم که آقای مولوی را به‌موقع از آموزشگاه بیرون آورده بودیم؛ چون بلافاصله بعد از ما، مأموران به آموزشگاه ریخته بودند! وضعیت عجیبی داشتیم و نمی‌دانستیم چه بخشی از حزب لو رفته است؟ آقای محمد سید محمودی طباطبائی، مسئولیت سه شاخه را به عهده داشت و معلوم نبود از طرف کدام یکی، لو رفته! مسئول یکی از شاخه‌ها، آقای عباس مظاهری بود، شاخه دیگر آقای محمد میرمحمد صادقی و شاخه سوم آقای صادق عباسی. آقای مولوی مسئول شاخه مهندس نورصادقی، پسرعموی آقای محمد میرمحمد صادقی بود و از این طریق می‌شد فهمید که آیا برای آقای میرمحمد صادقی، اتفاقی افتاده یا نه؟ آقای نورصادقی در انجمن ایران و انگلیس زبان می‌خواند. به سراغش رفتیم و وقتی بیرون آمد، آقای مولوی جریان را گفت و معلوم شد که آقای میرمحمد صادقی هم، دستگیر شده است! تقریبا معلوم بود که آقای سید محمودی، از طریق شاخه آقای میرمحمد صادقی لو رفته! هنوز نمی‌دانستیم دو شاخه دیگر آقای سید محمودی، سالم هستند یا لو رفته‌اند؟ باید به هر نحو ممکن، با آقای عباس مظاهری ارتباط برقرار می‌کردیم؛ چون اعضای شاخه او خیلی زیاد بودند و لذا ارتباط با او، برای ادامه فعالیت حزبی و مبارزه با رژیم شاه، برای ما جنبه حیاتی داشت! نهایتا قرار شد آقای عزیزی، به سراغ آقای عباس مظاهری برود و من و آقای مولوی، در فاصله کمی کمین کنیم که اگر آقای عزیزی به دردسر افتاد، او را نجات بدهیم! آقای عزیزی به سراغ آقای عباس مظاهری رفت و کد مخصوص خود را به ایشان گفت. آقای عباس مظاهری، چندان در جریان دستگیری‌ها نبود و فقط یک چیزهایی را به شکلی مبهم می‌دانست. به‌هرحال به آقای مظاهری اطلاع دادیم که از آن موقع به بعد، عضو کمیته مرکزی است و لذا با توجه به شرایط پیش‌آمده، باید زندگی مخفی داشته باشد! او هم بدون لحظه‌ای تردید، از مادرش خداحافظی کرد و همراه ما آمد. من، عزیزی، مولوی و مظاهری مشورت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که فعلا برای دو سه روز، ستاد یا همان خانه مخفی ما، مورد حمله مأمورین قرار نخواهد گرفت؛ چون مطمئن بودم که آقای سید محمودی، آنجا را لو نخواهد داد!
 
نهایتا ضرورتی برای تخلیه محل ستاد پیش نیامد؟
چرا. ابتدا سعی کردیم مدارک خطرناک را بسوزانیم؛ چون نگهداری آنها درست نبود و انتقالشان هم به‌سرعت و به یک جای امن، ممکن نبود. ضروری بود برای تمام کسانی که در شاخه آقای میرمحمد صادقی بودند، امکان زندگی مخفی فراهم کنیم و جلوی دستگیری‌های بیشتر اعضا را بگیریم. خوشبختانه هر عضو، یک رمز شناسایی‌شده زیر شماره رمزِ دیگرِ خود داشت و از روی یک رمز، می‌توانستیم بفهمیم که افراد، با چه کسانی از اعضای حزب در ارتباط هستند؟ و چند تن از آنها حزب را به نام واقعی خودش می‌شناسند؟ و اگر دستگیر شدند، می‌توانند چند نفر را  لو بدهند؟
 
چگونه چنین سیستم دقیقی را طراحی کرده بودید؟
ما مدت‌ها روی این سیستم کار کرده بودیم و می‌توانم ادعا کنم که تا آن موقع، هیچ گروهی چنین ساختار دقیقی نداشت! به همین دلیل در چهار سال فعالیت مخفی، حتی کسی از وجود چنین سازمانی هم، باخبر نشد!...
 
حتی ساواک؟
حتی ساواک، که زیر نظر کارشناسان آمریکایی کار می‌کرد و اعضایش، تصور می‌کردند روی همه چیز تسلط دارند! به‌هرحال در این نوع فعالیت‌ها، توانایی شناسایی سطح آسیب‌پذیری، از سوی بخش لورفته، وجود دارد. اگر تشکیلات نتواند بندهای ارتباطی خود را در هر سطحی قطع کند، قطعا پوشش امنیتی خود را از دست می‌دهد. قرار شد آقای عزیزی از روی شماره رمزهای افراد، شبکه آقای میرمحمد صادقی را پیدا کند. در این فاصله من و مولوی و مظاهر، مشغول گردآوری بعضی از مدارک و آتش زدن بعضی دیگر شدیم. آقای عزیزی بعد از چند ساعت کار، اسامی افرادی را که در معرض شناسایی ساواک و دستگیری بودند، درآورد و با همه آنها قرار گذاشتیم که در میدان تجریش جمع شوند! آقای عزیزی و آقای مولوی، ماندند که اثاثیه و مدارک ستاد را به جای دیگری منتقل کنند و من و آقای مظاهری سر قرار رفتیم.
 
سیدمحمدکاظم موسوی بجنوردی
 
آیا کسی شما را به عنوان رئیس حزب می‌شناخت؟
خیر؛ فقط آقای مظاهری مرا می‌شناخت! حتی آقای ناصر عراقی هم ــ که توسط آقای مظاهری، مسئولیت محافظت از مرا به عهده گرفته بود ــ از این موضوع اطلاع نداشت و تصور می‌کرد که من، مسئول مافوق آقای مظاهری هستم! خوبی تشکیلات به این بود که کسی، کنجکاوی بیهوده به خرج نمی‌داد. همه آرام بودند و هر چه را که می‌گفتم، بدون بحث پذیرفتند! به‌هرحال در آن ملاقات، آقای سرحدی‌زاده و آقای اکبر اورامی هم حضور داشتند. من پیشنهاد کردم که به دارآباد برویم. من بارها برای کوهنوردی، به دارآباد رفته و چم و خم آنجا را خوب بلد بودم! شب را به پیشنهاد من، در آنجا ماندیم. هوای کوهستان خیلی سرد بود،‌ ولی هر جور بود، تاب آوردیم. صبح نماز خواندیم و آقای نراقی، برای تهیه آذوقه به شهر رفت. به آقای حسین سرحدی‌زاده، برادرِ آقای ابوالقاسم سرحدی‌زاده، مأموریت دادیم که به شهر برود و برای کسانی که احتمال لو رفتنشان بود، خانه تهیه کند. فقط پنج نفر در کوه ماندیم و بقیه برای انجام مأموریت‌هایی، به شهر رفتند. غروب بود که آقای مولوی از شهر برگشت و گفت: عزیزی دستگیر شده و محل ستاد هم، توسط مأموران ساواک اشغال شده! کاملا معلوم بود که همه لو رفته‌ایم و دیگر امکان حفظ تشکیلات، به صورت سابق وجود ندارد! طبق گفته آقای مولوی، تمام اعضای مرکزی، یعنی آقایان: محمد سید محمودی، محمدعلی مولوی، حسن عزیزی، عباس مظاهری و من، لو رفته بودیم و دست‌کم تا مدتی، امکان بازگشت به شهر را نداشتیم! قرار بود هریک از اعضای ستاد مرکزی که لو می‌رود، بقیه حداکثر در ظرف دو روز، جای جدیدی پیدا کنند، ولی به دلیل نداشتن تجربه و عدم امکانات پیدا کردن جای جدید، انجام این کار، فوق‌العاده دشوار بود و نتوانستیم کاری بکنیم. مضافا بر اینکه انتخاب آقای مولوی و آقای عزیزی، برای این کار درست نبود! شاید بهتر بود خود من به جای رفتن به کوه، در شهر می‌ماندم و این کار را انجام می‌دادم. اگر در قم یک جای موقت پیدا می‌کردیم، بسیار عملی‌تر و مناسب‌تر بود. البته حالا که سال‌ها از آن روزها می‌گذرد و تجربه‌های زیادی کسب کرده‌ایم، زدن این حرف‌ها ساده است!
 
و نهایتا چگونه دستگیر شدید؟
من و آقای مولوی و آقای مظاهری، داشتیم برای شروع کار مبارزه مسلحانه مذاکره می‌کردیم که ناگهان صدای شلیک تیری، چون صاعقه در کوه پیچید و حمله‌کنندگان فریاد زدند: «تکان نخورید، وگرنه کشته خواهید شد» و پس از آن، رگبار مسلسل‌ها شروع و کوهستان تبدیل به میدان جنگ شد! احساس می‌کردم زندگی برایم تمام شده است! به‌هرحال توسط نیروی ضربتی شهربانی، دستگیر شدیم و ما را به شهربانی کل کشور بردند و ادامه ماجرا هم، به کرات بیان شده است!
https://iichs.ir/vdcjamev.uqehazsffu.html
iichs.ir/vdcjamev.uqehazsffu.html
نام شما
آدرس ايميل شما