«خاطراتی از مقطع همکاری با گروه موسوم به مجاهدین خلق و پیامدهای آن» در گفت‌وشنود با عزت‌الله مطهری (‌شاهی)

در کمیته مشترک، شش ماه مرا به تخت بستند تا عبرت دیگران شوم!

همکاری با سازمان موسوم به مجاهدین خلق و پیامدهای آن، از مهم‌ترین سرفصل‌های زندگی مبارزاتی عزت‌الله مطهری (‌شاهی) است. وی در آستانه چهل‌ودومین سالروز پیروزی انقلاب اسلامی و در این گفت‌وشنود، به پاره‌ای از خاطرات تراژیک و شنیدنی آن بخش از حیات سیاسی خویش اشاره کرده است.
در کمیته مشترک، شش ماه مرا به تخت بستند تا عبرت دیگران شوم!
طبعا نخستین سوال ما این است که زمینه‌های پیوستن شما به سازمان موسوم به مجاهدین خلق، چه بود؟
بسم الله الرحمن الرحیم. من در یکی از مصاحبه‌های پیشین با شما، خدمتتان گفتم: در سال 1350، با گروه حزب‌الله قطع رابطه کردم و توسط امیر رضا زمردیان، به سازمان مجاهدین خلق پیوستم. واقعیت این است که چندان با روش‌های گروه حزب‌الله به‌ویژه جدی نگرفتن مسائل امنیتی، موافق نبودم. به‌هرحال در شهریور 1350، کادرهای اصلی مجاهدین دستگیر شدند، ولی من لو نرفتم و دستگیر نشدم. بعد سروکارم با وحید افراخته، محسن قادر، بهرام آرام و... افتاد که در آن دوره، سران سازمان شده بودند. مدتی با آنها همکاری کردم، ولی از اواسط سال 1351 و بر سر مسائل اعتقادی، با آنها اختلاف پیدا کردم. انگیزه من برای مبارزه مذهبی بود، اما متوجه شدم که آنها با چریک‌های فدائی خلق هماهنگ هستند و حتی به آنها، پول هم می‌دهند! من می‌گفتم: «این پول‌ها، از محل وجوهات تأمین می‌شوند و نباید آنها را به آدم‌های لامذهب بدهید و اصلا چرا با آنها ارتباط دارید؟...» و آنها توجیه می‌کردند که مثلا: پیامبر(ص) هم در صدر اسلام، این کار را می‌کردند تا بتوانند کافران را به خود جذب کنند! می‌گفتند: ایشان بودجه‌ای برای تحبیب‌ قلوب داشتند. من می‌گفتم شما این حرف‌ها را از سر ضعف می‌زنید.
 
عزت‌الله مطهری (شاهی)
 
آیا همراه با مجاهدین خلق، عملیاتی هم داشتید؟
بله؛ مثلا در عملیات ترور شعبان جعفری، معروف به شعبان بی‌مخ، یا قضیه هتل شاه‌عباس اصفهان. ده، دوازده نفر با هم در ارتباط بودیم و فعالیت می‌کردیم.
 
ظاهرا یک بار هم شما را جزء کشته‌شده‌ها اعلام کرده بودند! این‌طور نیست؟
بله؛ اواسط سال 1351 بود که مأموران به خانه من، در خیابان ارم حمله کردند و من از پشت بام، فرار کردم! مأموران سه روز در خانه من ماندند که اگر کسی آمد، او را دستگیر کنند! البته من به دو سه نفر دیگری که احتمال آمدنشان به این خانه بود، پیغام دادم که آن طرف‌ها نروند! قضیه بمب هم این بود که آنها می‌خواستند در شرکت نفت، بمبی را منفجر کنند! قرار بود که در ساعت 8 شب این اتفاق بیفتد، اما بمب اشکال پیدا می‌کند و آنها بمب را برمی‌گردانند که تعمیرش کنند و شب دیگری بروند، اما یادشان می‌رود اتصال بمب را قطع کنند! بمب در چهارراه استانبول و در یک تاکسی منفجر می‌شود و راننده تاکسی و دوستی که بمب را برده بود، کشته می‌شوند! فردای آن روز روزنامه‌ها و رادیو تلویزیون اعلام کردند: خرابکاری به اسم عزت‌شاهی، با انفجار بمب کشته شد! ما هم از خدا خواسته چندین ماه جزء مرده‌ها بودیم و دیگر ساواک دنبالمان نبود و آسوده بودیم! بعدها دوستان به دلایل امنیتی اصرار کردند که با چند تن از دوستان به مشهد برویم و در آنجا، خانه تیمی تشکیل بدهیم! چند ماهی در مشهد بودم و دوباره به تهران آمدم و در یک سلسله عملیات شرکت کردم. از جمله به مناسبت دهمین سال انقلاب سفید شاه و مردم، در تهران ده انفجار انجام دادم و باز به مشهد رفتم! در دی‌ماه سال 1351، دوباره به تهران برگشتم و در کوچه امامزاده یحیی، خانه گرفتم.
 
چگونه ساواک متوجه شد که زنده هستید؟
یکی از دوستان دستگیر شد و با آنکه ضرورتی نداشت و کسی هم از او نخواست، نام مرا برده بود!...
 
چرا؟
خواسته بود به حساب خودش، خوش‌خدمتی کند که فلانی که تصور می‌کنید کشته شده، زنده است! پرسیده بودند: تو از کجا می‌دانی؟ گفته بود: خودم او را یک ماه پیش، همراه با آقای مهدوی دیدم!
 
آقای مهدوی که بود؟
ایشان در خیابان خراسان، لبنیاتی داشت. مدتی مغازه او را کنترل کردند و چیزی دستگیرشان نشد. یک بار هم او را بردند و چند روزی زندانی کردند، ولی مقاومت کرد و چیزی نگفت! بار سوم که ایشان را گرفتند، با یک نفر هم‌سلولی‌اش کردند که پایش زخم بود و نمی‌توانست راه برود و آقای مهدوی کمکش می‌کرد. آن مرد گفته بود: من کاری نکرده‌ام و مرا به‌زودی آزاد می‌کنند، اگر بیرون کاری داری، بگو که برایت انجام بدهم. آقای مهدوی هم ــ که به او اعتماد کرده بود ــ می‌گوید: «برو به فلان آدرس در چهارراه سیروس و به بافنده‌ای به اسم عبدالله ماجون بگو که به عزت‌شاهی بگوید: همه جا دنبالش هستند و دارند همه را می‌گیرند و می‌زنند که او را پیدا کنند و خلاصه، وضعش خراب است! اگر می‌تواند از ایران برود!». فردای آن روز، آن مرد به هوای دستشویی، بیرون می‌رود و دیگر به سلول برنمی‌گردد! او رفته و همه چیز را به بازجو گفته بود!
 
و به این ترتیب گرفتار شدید؛ این‌طور نیست؟
من در روز 5 اسفند سال 1351، حدود ساعت 10 صبح، به آن بافندگی رفتم و ناهار هم خوردم! ساواک یک نفر را آورده و در خانه روبه‌رو نشانده بود و از همان لحظه اول، فهمیده بودند که من آنجا هستم! حدود نیم ساعت بعد از اینکه آنجا بودم، مأموری آمد و پرسید: حسین آقا هست؟ من گفتم: نه و همان جا دراز کشیدم و شروع کردم به کتاب خواندن! من چون دو سه دفعه از دست مأموران ساواک فرار کرده بودم، تصور می‌کردند یک غول بی‌شاخ و دم هستم! یک سری تبلیغات الکی هم کرده بودند که من به فلسطین رفته و با عرفات ملاقات کرده‌ام! به همین خاطر می‌ترسیدند به من نزدیک شوند! آنها تا ساعت 1:30 صبر کردند تا من ناهارم را خوردم و آمدم بیرون. کوچه باریک بود و ماشین نمی‌توانست وارد شود. آنها مرا از پشت به رگبار بستند و چهار، پنج تا تیر خوردم! سیانور شیشه‌ای همراهم بود که آن را خوردم! مأموران آمدند بالای سرم! داشتم بی‌هوش می‌شدم، ولی می‌خواستم کاری کنم که از دستشان راحت بشوم! یک دستم را گذاشتم به کمرم و گفتم: جلو بیایید، شما را می‌زنم! چند تا فحش اساسی هم به ساواک دادم! آنها دوباره رگبار زدند و سه، چهارتا تیر دیگر هم خوردم! یک دختربچه مدرسه‌ای به اسم اعظم امینی‌فرد هم ــ که طفلکی از آنجا رد می‌شد ــ تیر خورد و مُرد! اسمش را روی مدرسه‌اش، در سرچشمه گذاشتند. یادم هست قبل از اینکه مرا ببرند، شلنگ آب را به زور توی حلقم کردند! هر بار که شیر آب را باز می‌کردند، من بالا می‌آوردم و به این ترتیب، معده مرا شستشو دادند! بعد مرا به بیمارستان شهربانی بردند. در آنجا گاهی به هوش می‌آمدم و می‌دیدم که به من، خون و اکسیژن وصل کرده‌اند! آنها می‌دانستند که اگر در همان ساعات اولیه نتوانند از من حرف بکشند، اطلاعات من دیگر به دردشان نخواهد خورد، برای همین فشار را شروع کردند! من اگر تا یک هفته بعد دستگیر نمی‌شدم، قرار بود با عده‌ای از بچه‌ها، گروه درست کنم و ارتباطات را هم برقرار کرده بودم.
 
چه مدت در بیمارستان به سر بردید؟
ده، دوازده روز، در بیمارستان بودم و در همان جا هم، با شکنجه‌هایی مثل سوزاندن، از من پذیرایی کردند! بعد پایم را گچ گرفتند و مرا به کمیته مشترک ضدخرابکاری بردند و شش ماه، زیر بازجویی بودم! در تمام مدت هم وانمود کردم: «مرا اشتباهی گرفته‌اید و پدر و مادرم منتظرم هستند!» بعد از شش ماه، یک روز تیمسار زندی‌پور به کمیته مشترک آمد و سرکشی کرد. بعد با من حال و احوال کرد! من خودم را در مقابلش به حماقت زدم و گفتم: «آقا! شما حتما خودتان بچه دارید و می‌فهمید اگر بچه آدم دو شب به خانه نیاید، پدر و مادرش چه حالی می‌شوند! حالا تصورش را بکنید که من شش ماه است اینجا هستم و پدر و مادرم از من خبر ندارند! چرا تکلیف مرا معلوم نمی‌کنید؟...» خلاصه حسابی زدم به کوچه علی چپ! در این مدت هم، کسی دنبال من نیامد! در فاصله این شش ماه، کارهایم را به دو سه نفر که مرده بودند، نسبت دادم که راست یا دروغ حرف‌هایم درنیاید!
 
عزت‌الله مطهری (شاهی)
 
بالاخره نتیجه چه شد؟ درباره‌تان چه تصمیمی گرفتند؟
به پانزده سال حبس محکوم شدم و مرا دوباره به کمیته مشترک بردند و درباره اسلحه و این چیزها، از من سؤال کردند، که البته زیر بار نرفتم!
 
ماجرای به تخت بسته شدن شما در کمیته مشترک، برای عبرت دیگران چه بود؟
در سال 1354، وحید افراخته ــ که مسئول من بود ــ و حسن ابراری ــ که هم‌تیمی من بود ــ دستگیر شدند و خیلی راحت و با ذکر جزئیات، تمام اطلاعات را لو دادند! در نتیجه به زندان انفرادی محکوم شدم، که چهار سال طول کشید! شش ماه هم مرا در کمیته مشترک به تخت بستند تا عبرت دیگران بشوم! در این فاصله، فقط یک نوبت حق دستشویی رفتن داشتم! نهایتا شش یا هفت حکم اعدام برایم صادر شد که خورد به انقلاب و زنده ماندم!
https://iichs.ir/vdcdsk0f.yt0n96a22y.html
iichs.ir/vdcdsk0f.yt0n96a22y.html
نام شما
آدرس ايميل شما