در نکوداشت یاد و خاطره زنده‌یاد دکتر اصغر فردی

خاطراتی از نخستین‌ها

روزهای کنونی تداعی‌گر سالروز درگذشت اسفناک ادیب زبردست و انقلابی، زنده‌یاد دکتر اصغر فردی است؛ هم از این روی مقال ذیل را که بر حیات ادبی و سیاسی وی نظر افکنده است، به شما تقدیم می‌نماییم.
خاطراتی از نخستین‌ها
صادق حسین‌نیا
 
برای من سخن گفتن از مرحوم اصغر فردی بسیار دشوار است. هجوم خاطرات ریز و درشت جوانی با او، در ذهنم با چهره دوست‌داشتنی آن یار سفرکرده در هم می‌آمیزد و گاه پرده‌ای از اشک، همه این تصاویر را دربرمی‌گیرد! چرا که هنوز از یاد واقعه در عجبم و نمی‌توانم باور کنم که فردی دو سال پیش ما را ترک کرده. اما نیک می‌دانم که مرگ تنها پرده‌ای از زندگی آدمی را عوض می‌کند و او را به سرای دیگری برای ادامه راه می‌برد. فردی هنوز با ماست و در خاطرات ما با صدای بلند می‌خندد و همه چیز و همه کس را با دقت موشکافانه‌ای می‌نگرد.
 
اصغر فردی
 
درباره نخستین دیدارم با فردی، پیش‌تر هم در مصاحبه‌ای با نشریه «آذرپیام» گفته بودم. اوایل دهه 1350 بود، شاید سال 1353 و من حدود بیست سال داشتم. آن سال‎‌ها مرحوم تائب در محله شتربان تبریز منزل داشت. هیئت زنده‌یاد تائب با نام «نهج‌البلاغه» به صورت هفتگی برگزار می‌شد. روزی در این جلسه، من شعری از «حقیر خوئی» خواندم. از مصایب راه شام و زبان حال بانو لیلا (علیه‌السلام) بود. جلسه که تمام شد، پسر ده یازده ساله‌ای بیرون جلسه جلوی مرا گرفت. با ادب و نزاکت خاصی سلام و علیک کرد و گفت: اگر امکان دارد شعری را که در هیئت خواندید، برایم بنویسید. مبهوت ادب و کمال این نوجوان کم سن و سال شدم. در حالی که شعر را برایش می‌نوشتم، سؤال‌پیچم می‌کرد. بعدها فهمیدم این سؤال پیچ کردن، خصلت ویژه اوست؛ خلاصه که باب آشنایی ما با همان شعر «حقیر خوئی» باز شد. چند هفته بعد از آن جلسه، در خانه شهید آیت‌الله قاضی طباطبائی(ره) جلسه‌ای برپا بود. در لابه‌لای خیل جمعیتی که به خانه آن بزرگوار رفت‌وآمد داشتند، دوباره اصغر را دیدم که با ادب و وقار تمام، روی زانو و به رسم ادب نشسته است و به صحبت‌های آقا گوش می‌کند. وقتی به سخنان بزرگی گوش می‌کرد، فقط باید نگاهش می‌کردی! عمیق و با دقت گوش می‌کرد، انگار که سخنان آقا را با ذرات وجودش جذب می‌کند! از آن جلسه به بعد بیشتر با هم رفیق شدیم.
بعد از آن واقعه ما تقریبا هر روز هم را می‌دیدیم. بیشتر در مغازه پدربزرگ اصغر ــ که مرد شوخ‌طبعی بود ــ با هم دیدار داشتیم. یک بار صحبت از حیدربابا شد. فردی گفت: من همه آن را از برم! چند بند من خواندم و چند بند او. همین چند بند، بند، دوستی دیرین را بین ما محکم‌تر کرد و ما دیگر تقریبا هر روز، با هم بودیم. فردی کم سن و سال بود، ولی هرکجا که می‌رفت تأثیرگذار و مهم ظاهر می‌شد. دلیل این تأثیرگذاری در سن پایین، مطالعه همه‌جانبه‌ای بود که داشت؛ مثلا یک بار با هم به هیئت زنجیرزنان راسته کوچه رفتیم. مسئول هیئت من را از قبل می‌شناخت؛ از اصغر پرسید و من هم معرفی کردم. کمی که با اصغر حرف زد، من اندک اندک نشانه‌های احترام را در چهره‌اش دیدم. روبه من کرد و گفت: رفیقت با اینکه کم سن و سال است، ولی بافضل و کمالات است. از آن به بعد او هم مانند بقیه کسانی که آن نوجوان را می‌شناختند، ارادتمند سلوک او شد. البته حقیقت تلخ آن است که فردی از همان سن و سال کم، حسودانی داشت. این حسودان، در بین چهره‌های مشهور شهر هم بودند. اغلب از اینکه عموم آشنایان با فردی او را صاحب کمال می دانند، دل چرکین می شدند. بگذریم از این داستان تلخ! من و فردی بسیاری از اولین آشنایی‌ها را با هم تجربه کردیم. من به واسطه برادر بزرگ‌ترم حاج علی آقا، به دیدار علامه بزرگ و قطب‌العارفین زمان جناب ادیب رفته بودم. صفت‌هایی که من برای جناب ادیب آوردم، البته در شأن و شوکت او نیست، اما «چه کند بینوا ندارد بیش».
یک بار شرح آن دیدار را برای اصغر تعریف کردم. بسیار ذوق‌زده شد و گفت: نام ادیب را شنیده، اما دوست دارد او را ببیند. قراری گذاشتیم تا با هم به دیدار جناب ادیب برویم. هیچ‌گاه آن روز و ساعت را فراموش نخواهم کرد. اصغر وقتی جناب ادیب را دید، شدیدا تحت تأثیر قرار گرفت و شروع به گریه کرد! جذبه عرفانی و حضور تأثیرگذار جناب ادیب، روح پرتلاطم اصغر را به وجد آورده بود. من هیچ‌گاه نه قبل‌تر و نه بعدها، اصغر را در چنان حال ندیدم. بیشتر از یک ساعت گریست و من دیدم که آن ارتباط نهان، بین جناب ادیب و اصغر برقرار شد. بسیار بودند کسانی که به خدمت جناب ادیب می‌رفتند و مولانا ایشان را مرخص می‌کرد؛ چون حالات مولانا ادیب به گونه‌ای نبود که هرکسی بتواند مخاطب آن احوال شود. اما مولانا در ذات اصغر آن توانایی را دید و او هم اصغر را قبول کرد و رفیق ما در دریای مولانا ادیب غرق شد! جناب ادیب آدمی تک‌بعدی نبود که مثلا فقط از بعد عرفانی مخاطبش را سیراب کند. ابعاد مختلف وجودش، سرچشمه‌هایی بود که وجود تشنه دانایی فردی را سیراب می‌کرد. معمولا در خانه مولانا ادیب، از شعر و ادبیات زیاد بحث می‌شد. در یکی از این صحبت‌ها، بحث به جواد آذر رسید. مولانا ادیب چند بیت از آذر خواند و اصغر هم با هوش ذاتی خود دریافت که سخن از شاعری بی‌رقیب است. از خانه ادیب که بیرون آمدیم، من دیدم که شور دیدار آذر در سر اصغر است! مدام از او می‌‎پرسید و می‌گفت: کی بشود که او را ببینم. گفتم: آذر در تهران است و من چند بار در روزهای سه‌شنبه عصر، در هیئت قاسمیه ــ که تنها بعد هیئتی نداشت و قضای گردهمایی شاعران بود ــ او را دیده‌ام. اصغر همین حرف را گرفت و برنامه‌ای چید که سه‌شنبه‌ای در تهران باشد تا آذر را ببیند. حتی رفت و انگشتر خاصی هم خرید که به آذر هدیه بدهد! اصغر سوار اتوبوس شد و به تهران رفت. فردا صبح شنیدم که آذر به تبریز آمده! فوری خودم را به منزل استاد بیگجه خانی رساندم و با استاد آذر ملاقات کردم. اما مدام در فکر اصغر بودم که اگر بداند چه اتفاقی افتاده، دیوانه می‌شود! با آذر تبریز را گشتیم و حتی خوب به یاد دارم که از آجیلی تواضع، سوغاتی و تنقلات بین راه هم خریدیم و آذر رفت. همان روز که آذر به تهران رفت، اصغر برگشت! اصغر که برگشت و ماجرا را شنید کم مانده بود دیوانه شود! چند وقت گذشت، اما شور دیدار آذر از سرش نیفتاد. من گفتم: دوباره به تهران نرو. آذر خبر داده که باز هم خواهد آمد، ولی گوش نکرد! به تهران که می‌رفت، همه انجمن‌ها را از پا می‌انداخت. از دوستان تهرانی‌ام شنیده بودم که اصغر در انجمن‌های پایتخت، توانسته به عنوان یک جوان تبریزی سروصدا به پا کند. اما چون ارتباطاتش هنوز قوی نشده بود نمی‌توانست کسانی را که به دنبالشان می‌گشت پیدا کند. خلاصه که در یک روز سرد زمستانی، بی‌آنکه به من خبر دهد، عازم تهران شده بود. من هم شنیده بودم که آذر قرار است باز به تبریز بیاید. خدا خدا می‌کردم که زمان بازگشت در یک اتومبیل باشند یا خلاصه جوری هم را بیابند. اصغر دو روز تمام تهران را در سرمای دی‌ماه زیر پا گذاشته بود، اما آذر را نیافته بود! روزی که خواسته بود به تبریز برگردد، تب و لرز گرفته بود و کنار ماشین تبریز خوابش برده بود. گویا وقتی بیمار در گوشه‌ای افتاده بود، آذر هم همان اطراف دنبال اتومبیل تبریز می‌گشته است! او می‌بیند که پسر جوانی گوشه خیابان در سرما خوابش برده! پالتوی خودش را روی دوش او می‌اندازد و می‌رود! اصغر که به تبریز آمد، من دیدم یک پالتوی مارکدار آلمانی درست شبیه همانی که دفعه پیش آذر پوشیده بود به تن دارد! کمی که دقت کردم دیدم نه پالتو همان است که تن آذر بود! گفتم: پس بلاخره آذر را دیدی؟! عصبانی شد و داد و بیداد کرد که نه پیدایش نکردم! گفتم پس پالتوی آذر به تن تو چه می‌کند؟! یکباره خشکش زد و داستان را تعریف کرد. خندیدم و گفتم: یقین دارم که این پالتو متعلق به آذر است. اولا: کسی که بتواند چنین پالتویی داشته باشد زیاد نیست، اما کسی که چنین پالتویی را ببخشد، شاید فقط آذر است! خلاصه که اصغر کم مانده بود دیوانه شود! دوباره به منزل استاد بیگجه خانی رفتیم و سراغ آذر را گرفتیم. گفت: به تبریز نیامده و در آخرین لحظات، سفرش کنسل شده! این بار نشانی دقیقی در دست داشتم و با هم به تهران رفتیم. آن سال‌ها خانه آذر، در خیابان ملاصدرا بود. اگر اشتباه نکنم، خانه‌ای بود که اتاق هم زیاد داشت. خود را به آذر رساندیم و من باز هم شاهد حال اصغر بودم که چگونه به مرادش می‌رسید!
رشته خاطرات بی‌انتهاست و یکی را با خود می‎‌آورد. داشتم از اولین دیدار فردی با مولانا ادیب می‌گفتم که رسیدیم به اولین دیدار اصغر با آذر! شاید دلیل این از پس هم آمدن‌ها این باشد که اصغر در همان اولین دیدار مخاطب را اسیر و شیفته خود می‌کرد.
خدایش رحمت کند.
https://iichs.ir/vdci3uaz.t1a5w2bcct.html
iichs.ir/vdci3uaz.t1a5w2bcct.html
نام شما
آدرس ايميل شما