زمزمه‌های اولین صبح، پس از فقدان تلخِ سیدمحمود طالقانی؛

زندگی در نگاه‌ها، صداها و قدم‌های مردم

اگر زنده‌یاد آیت‌الله سیدمحمود طالقانی را فقط از تصاویر رسمی و تیترهای آرشیوی روزنامه‌ها بشناسیم، بخشی از حقیقت را عمدا از دست داده‌ایم! طالقانی نه تنها امام جمعه تهران بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، نه فقط مبارز دیرپای دهه‌های متمادی زندان و تبعید، که «مناره‌ای در دل کویر» بود. کویری که گاه به گستره تاریخ معاصر ایران است، که اگر به آن نزدیک شوی، گرمای آفتاب آن به پای روشنایی‌اش نمی‌رسد. آنچه در پی می‌آید، شمه‌ای از نکات پراکنده‌ای است که در صبح‌گاه 19 شهریور 1358 و در مراسم تشییع پیکرش از برابر مسجد دانشگاه تهران، به ذهن آمد و اینک پس از سپری گشتن 46 سال، به قلم می‌آید. امید آنکه تداعی‌گر باشد
زندگی در نگاه‌ها، صداها و قدم‌های مردم

پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛ اگر زنده‌یاد آیت‌الله سیدمحمود طالقانی را فقط از تصاویر رسمی و تیترهای آرشیوی روزنامه‌ها بشناسیم، بخشی از حقیقت را عمدا از دست داده‌ایم! طالقانی نه تنها امام جمعه تهران بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، نه فقط مبارز دیرپای دهه‌های متمادی زندان و تبعید، که «مناره‌ای در دل کویر»[1] بود. کویری که گاه به گستره تاریخ معاصر ایران است، که اگر به آن نزدیک شوی، گرمای آفتاب آن به پای روشنایی‌اش نمی‌رسد. آنچه در پی می‌آید، شمه‌ای از نکات پراکنده‌ای است که در صبح‌گاه 19 شهریور 1358 و در مراسم تشییع پیکرش از برابر مسجد دانشگاه تهران، به ذهن آمد و اینک پس از سپری گشتن 46 سال، به قلم می‌آید. امید آنکه تداعی‌گر باشد.
***

صبحی که در پی یک کابوس آمد!
روایت من از صبح درگذشت او، از آن لحظه‌هایی نیست که تاریخ رسمی بتواند آن را ثبت کند! نیمه‌شب خوابی دیدم پر از نشانه‌های اضطراب‌آور. خواب دیدم که تمام خانه‌ام پر از زخمی است! زخمی‌هایی که نمی‌دانم چرا و از کجا آمده بودند؟ انقلاب به پیروزی رسیده و جنگ‌های خیابانی پایان پذیرفته بود و هنوز از جنگ قریب‌الوقوعی که چندی بعد پیش آمد، دست‌کم در فضای عمومی خبری نبود. خوابی که دیدم لرزه بر اندامم انداخت! او با همان آرامش و مهر همیشگی در میان زخمی‌ها می‌گشت، دستی بر شانه کسی می‌گذاشت و با دیگری حرف می‌زد. مردم با شتاب، ملافه و باند می‌آوردند. هیچ چیز در خوابم، غیرعادی نبود، جز آن حس سنگین وداعی که بی‌صدا، اما مطمئن روی سینه‌ام نشست. من دلبسته چیزی نبوده‌ام و نیستم. در آن میان فقط لوستر ساده‌ای را دوست داشتم که از دوران مدرسه نشانش کرده بودم که هر وقت صاحب خانه‌ای شدم، آن را بخرم و خریدم. آنجا در خوابم هر کسی که از زیر آن عبور می‌کرد، یکی از شرابه‌های بلورش را می‌کند و دور می‌انداخت! من در میان آن هیاهو، برای کمک به هر سویی می‌دویدم و فقط گاهی نگاهم به لوستری بود که داشت جلوی چشمم آب می‌رفت! طالقانی متوجه این نگرانی بود. در فرصتی، با صدایی آرام گفت: «تو نه این، ‌که همه چیز را یکی یکی از دست خواهی داد، اما خدا به جای آن، به تو یک گوهر شب‌چراغ می‌دهد!» بعدها دانستم که آن گوهر، همان نور امید در دل تاریکی محض است، که هرگز در دل من خاموش نشد و هنوز هم.
از خواب پریدم. نیمه‌شب بود. ساعت حدود 2:30. خیسِ عرق بودم. دلم شور می‌زد. رادیو را که باز کردم، سوره تکویر با صدای عبدالباسط را پخش می‌کرد! صدای مغموم و مضطرب گوینده را هنوز می‌شنوم و هر کلمه‌اش مثل پتک توی سرم می‌کوبید: «آیت‌الله سیدمحمود طالقانی مجاهدِ کبیر و یارِ مظلومان و محرومان دار فانی را وداع گفت...». حس عجیبی داشتم. هم میل به گریه، هم نیاز به حرکت. حس می‌کردم باید به دانشگاه بروم. انگار اگر به آنجا برسم، در میان مردمی که همچون من سوگوار او هستند، بهتر می‌توانم این فقدان را به دریغ بنشینم.
 
دانشگاه تهران، رستاخیز سوگواران!
جان کندم، تا سپیده سر زد. چادرم را روی سر انداختم و با دمپایی، بی‌قرار و شتابان به طرف دانشگاه ــ که چندان هم به خانه‌ام نزدیک نبود ــ راه افتادم. هر چه به دانشگاه نزدیک‌تر می‌شدم، ازدحام جمعیت بیشتر می‌شد. از نوجوانان پرشور با اندام‌های لاغر و تکیده گرفته تا پیرزن‌هایی که انگار بار سنگین تاریخ را روی دوش خود می‌بردند! در میان این صداها، حس می‌کردم نفس کشیدن سخت‌تر شده است! نه به خاطر ازدحام و گرما، بلکه به خاطر سنگینی فقدان بزرگمردی که کسی نمی‌توانست جایش را پُر کند و مهرش، قلب‌ها را به هم نزدیک می‌کرد.
در حوالی دانشگاه، ناگهان فشردگی جمعیت غیرقابل پیش‌بینی شد! ناگهان حس کردم که زمین زیر پایم خالی است و داخل جوی افتادم و چند خانم هم روی من! مرگم را پیش چشمم دیدم، ولی قبل از آنکه قالب تهی کنم، دستی مرا گرفت و بلندم کرد. بانوی میانسالی که بلندم کرده بود، گفت: «وقتی موج میاد، باید بهش تن بدی!» سرم را تکان دادم. حرفش شبیه به یک توصیه بود، شاید برای تمام زندگی. به پشت سرم نگاه کردم. دختر جوانی که پشت سرم می‌آمد و قدری از من کوچک‌تر بود، در ازدحام جمعیت گم شد! فقط روسری لیمویی رنگش در میان دریای چادرهای مشکی، برق کوتاهی زد و ناپدید شد. موج بعدی آرام‌تر بود و من دوباره با جمعیت حرکت کردم، اما حالا حس می‌کردم که نه فقط جسمم، که روحم هم با دست‌های ناشناس این مردم بالا نگه داشته شده است! بعد انگار جمعیت اندکی آرام گرفت، اما این آرامش قبل از طوفان و سکوت قبل از رعد بود. اولین شعار، از جایی نزدیک به من آغاز شد و مردی با صدایی پرانرژی فریاد زد: «طالقانی! طالقانی! راهت ادامه دارد». چند نفر در جواب، شعارش را تکرار کردند و بعد ناگهان مثل جرقه‌ای که در انبار باروت بیفتد، تمام دانشگاه و خیابان‌های اطراف از آن صدا پر شد! انگار همه شهر، به یک دهان تبدیل شده بود! یک لحظه احساس کردم که تاریخ همین حالا و در وسط این محوطه، دارد شکل می‌گیرد. آن هم نه روی کاغذ و در اخبار، بلکه در دهان آدم‌هایی که شاید نویسنده و گوینده نباشند، اما همیشه می‌دانند چه بنویسند و چه بگویند!
 
مردمی که یک فراق را «زمزمه» و «فریاد» می‌کردند
من مثل کودکی که حرف تازه‌ای یاد گرفته است، لب‌هایم بی‌اختیار به حرکت درآمدند. صدایم در آن جمعیت گم می‌شد، اما برایم مهم نبود. نفس کشیدن در میان این صداها، خودش بخشی از ماندگار کردن یاد کسی بود که نیمه‌شب دیشب و در غربت، ما را ترک گفته بود. پیرزنی در کنار من با صدای لرزان، شعار را تکرار می‌کرد و اشک می‌ریخت و می‌گفت: «حیف از طالقانی... حیف از طالقانی!» در این حیف از طالقانی، یک جور ملایمت و اندوهی موج می‌زد که بعدها هر وقت نام طالقانی را می‌شنیدم، با همان لحن در ذهنم زنده می‌شد. برای من این اولین بار بود که می‌دیدم یک آدم، حتی بعد از رفتنش می‌تواند این‌طور زنده باشد: در صدا، نگاه و قدم‌های مردم. انگار همه باور کرده بودند که طالقانی، حتی اگر جسمش آنجا نباشد، روحش هست. حرکت جمعیت، آهسته، ولی پرحرارت بود. هرچند دقیقه‌ای یک نفر شعری می‌خواند یا قسمتی از خطبه‌های او را یادآوری می‌کرد: «این مردم شهید داده‌اند، که خودشان حاکم باشند...». سال‌ها قبل، هنگامی که از کنار مسجد هدایت می‌گذشتم، انگار صدای مناجاتش را حتی در روزهایی هم که در زندان بود، از آنجا می‌شنیدم! صدای پرطنینش انگار دریچه‌‌ای باز، در دیوار خفگی و روزمرگی بود. حالا دیگر آن صدا نبود و انگار بخشی از هوای این شهر، با او رفته بود!
 
نمایی از ازدحام مردم در مراسم تشییع پیکر آیت الله طالقانی (دانشگاه تهران؛ صبح‌گاه 19 شهریور 1358)
نمایی از ازدحام مردم در مراسم تشییع پیکر آیت الله طالقانی (دانشگاه تهران؛ صبح‌گاه 19 شهریور 1358)
 
حسرت پرسش‌های نپرسیده!
آدم همیشه خیال می‌کند که فرصت هست تا دفعه بعد و در دیدار بعد، بپرسد، اما مرگ، بی‌خبر، همه قرارهای بعدی را ملغی می‌کند و تو می‌مانی و فهرست بلندبالایی از سؤالات، که دیگر هیچ کسی برایشان جوابی ندارد. بارها دلم می‌خواست از او بپرسم، وقتی می‌داند بعضی از حرف‌هایش خوشایند زورمداران نبود، چگونه تصمیم می‌گرفت باز هم آنها را به زبان بیاورد؟ می‌خواستم بپرسم وقتی در زندان با کسانی روبه‌رو می‌شد که نه به دینش، نه به نگاهش باور نداشتند، چطور هنوز می‌توانست با آنها نان و نمک بخورد؟ این پرسش‌ها امروز هم با من هستند، نه الزاما به خاطر جوابشان، بلکه به خاطر همچنان تازه بودنشان.
بعد از فوتش، برخی می‌خواستند همه چیز را طوری بازنویسی کنند که انگار او فقط یک خطیب و خطبه‌خوان بوده است، اما اگر بخت یارت بود و فقط یک بار با او می‌نشستی و یک فنجان چای می‌خوردی، می‌فهمیدی که چگونه می‌توان عقل و دل را با هم به میدان آورد و به فرموده رهبر انقلاب، محضری «باصفا» داشته باشد. گاهی با آرامش می‌گفت: «اگر فقط دور خودمان بچرخیم، دیر یا زود همه چیز را از دست می‌دهیم. به فهمیدنِ دیگران سخت نگیریم...». در آن موقع این جمله‌اش، فقط برایم خوش‌‌آهنگ بود. سال‌ها بعد، معنایش را در عمل فهمیدم. هنوز وقتی خطبه‌هایش را پیدا می‌کنم و گوش می‌دهم، حس می‌کنم که پل‌ها حتی اگر روی زمین خراب شوند، در ذهن و دل آدم‌ها هنوز سر جایشان هستند. در خطبه‌ای گفت: «آینده همان اندازه که از اراده ما ساخته می‌شود، از اعتماد ما به هم نیز ساخته می‌شود...».
 
دین آمده، که بند از پای عقلِ آدم‌ها باز کند                        
اتاق کوچک بود و بی‌تکلف؛ همراه با فرش ساده‌ای که بوی کهنگی آن، با بوی چای تازه‌دم قاتی شده بود! پنجره‌ای نیمه‌باز، که رو به حیاط باز می‌شد. شاید هفت، هشت نفر بیشتر نبودیم. هم دانشجو، هم اخموترهای با سابقه مبارزه. همین کم بودن جا، جمع را گرم‌تر می‌کرد. آیت‌الله طالقانی که وارد شد، همهمه‌های بالاگرفته فرو نشست! همان لحظه که اشاره کرد بنشینیم، فضا تغییر کرد. چشم‌هایش مثل چراغ راهنمایی بودند که همیشه روی سبز می‌ماند: برو، حرف بزن، فکر کن. صدایش آرام، اما محکم بود: «حرف زدن از آزادی، بدون عمل به آزادی، خودفریبی است!...» آن روز هر چه گفت، فراتر از سیاست بود. او داشت یک نقشه ذهنی به ما می‌داد برای روزهایی که حالا فهمیده‌ام خیلی تنگ و تیره و تار بودند. حالاست که معنی «حیف از طالقانیِ» آن پیرزن را می‌فهمم. بعد از فوتش هم، انگار هنوز مناره‌ای در دل بیابان بود که به کاروان‌ها جهت می‌داد؛ مناره‌ای که شاید به ظاهر فرو ریخته بود، اما باز هم نقش راهنما را به‌واقع ایفا می‌کند. آن روز در آن اتاق ساده منزلش در پیچ شمیران، به ما که هر کلمه‌اش را به جای گوش دادن می‌بلعیدیم، گفت: «دین آمده که انسان را آزاد کند، برای اینکه بند از پای عقلش باز کند. اگر دیدید دینی آمد و قفل زد، بدانید تحریف شده است...». یکی از بچه‌ها جرئت کرد و پرسید: «پس چرا تاریخ پر از ستمگرانی است که به نام دین، زنجیر به پای مردم بسته‌اند؟» مکث کوتاهی کرد. انگار به دنبال عبارتی دقیق می‌گشت. گفت: «چون دین را از مردم گرفتند و در دست زورمندان گذاشتند. قرآن همواره می‌گوید: تفکر کنید، اما وقتی فکر را حرام کردی، دین می‌شود ابزار!...».
حرف‌هایش ساده بودند، ولی در عین بساطت سؤال بزرگی را در ذهنم جا انداختند: آیا ممکن است که ما هم به همان راهی برویم که او از آن بیم داشت و بی‌آنکه خود متوجه شویم، از راه‌پیمایی دینداری و آزادی وارد صف دنیاطلبی و زیاده‌خواهی شویم؟ آن روز وقتی از خانه‌اش بیرون آمدم و از پیچ شمیران پایین رفتم، حس می‌کردم در جیبم کلیدی هست که تازه پیدایش کرده‌ام. نمی‌دانستم قفلش کجاست، ولی می‌دانستم روزی لازمم می‌شود.
 
ایمان بیاور به «إِیاک نَعْبُدُ وَ إِیاک نَسْتَعِینُ»
یادم نرود که در آن دیدار دانشجویی، وقتی سکوتم را دید، پرسید: «سؤالی نداری؟» گفتم: تفسیر قرآن نمی‌دانم. حتی بلد نیستم بی‌غلط قرآن بخوانم. نمازی می‌خوانم و روزه‌ای می‌گیرم و همه تلاشم این است که حق کسی بر گردنم نماند. لبخند مهربانی زد و گفت: «چه کسی گفته که همه باید مفسر قرآن باشند؟ قرآن دستورالعمل زندگی است، هر کسی به فراخور فهم و درکش، البته اگر بازی درنیاورد، آن را می‌فهمد و باید به آن عمل کند. دخترم! یک جمله به تو می‌گویم و ختم می‌کنم. اگر در تمام طول زندگی فقط یک آیه را باور و به آن عمل کردی، من سعادت را برایت تضمین می‌کنم. حقیقتا ایمان بیاور به إِیاک نَعْبُدُ وَ إِیاک نَسْتَعِینُ. جز او کسی را لایق پرستش ندان و جز به او چشم امیدی نداشته باش و جز از او کمک و یاری نخواه». گفتم: چشم! گفت: «به این راحتی نگو چشم. کار بسیار دشواری است، مخصوصا در تنگناها، اما شدنی است...».
 
پیش‌قراول بودن در خطرپذیری!
پیش‌قراول بودن، گاهی معنایش فقط «در اول صف بودن» نیست، بلکه آماده بودن برای اولین خطر است. پرونده طالقانی در مبارزه علیه بی‌عدالتی، پر است از چنین لحظاتی. از جمله وقتی پس از دستور کشف حجاب رضاخانی، به پاسبانی که به یک زن محجبه تعرض کرد، خشم گرفت و اعتراض کرد. در آن سال‌های سنگین خفقان، این اعتراض همچون شلاقی بر پیکر سلطه فرود آمد و البته برای او هزینه هم داشت. طالقانی بارها به زندان افتاد؛ نه به جرم خشونت، بلکه به جرم اندیشیدن و دیگران را به تفکر راغب کردن.
شاید یکی از شخصی‌ترین و عمیق‌ترین جملاتش این بود: «هر وقت در زندگی دیدید که عُسر خیلی شدت گرفته و طاقت‌سوز شده، بدانید که یُسر به همان شدت حیرت‌آور خواهد بود. یُسر از دل عُسر بیرون می‌زند، همان‌گونه که فجر از دل تاریک‌ترین نقطه شب...». این نگاه، ترکیب تجربه شخصی، ایمان و بی‌باک زیستن است. جمله‌ای که اگر بخواهیم مسیر او را در آن کنیم، همین است.
 
پدر در آینه روایت‌های شیرین فرزند
شادروان سید مهدی طالقانی پدر را بسیار دوست می‌داشت، هر چند که چندان به روی خود نمی‌آورد، اما هر وقت از او می‌گفت، کلام و لحنش آکنده از طراوت می‌شد و با آن روحیه شاد و طنزِ گاه گزنده‌اش، خاطراتش را از روزهای آفتابی وصل مرور می‌کرد: «داشتیم با برادرم حسین، از کمیته مشترک برمی‌گشتیم به خانه. پیش خودمان فکر می‌کردیم حالا وقتی آقا ما را ببیند، چه استقبال شایانی از ما خواهد کرد! به خانه که رسیدیم، در زدیم. خودش در را باز کرد. پیش از آنکه وارد شویم، سریع و جدی پرسید: «چند نفر رو لو دادید؟» و وقتی خاطر جمع شد که کسی را لو نداده‌ایم، راهمان داد! این حرکت آقا، تکلیف ما را برای همیشه روشن کرد. مهم نیست چقدر ادعای انقلابی‌گری داری، مهم نیست که چقدر کتک خورده باشی، فقط مهم این است که به کس دیگری صدمه نزنی و بابت مبارزاتت، از جیب بقیه خرج نکنی....».
او شاهد لحظاتی ناب از زندگی پدر بود و خیلی شیرین و واضح هم، آنها را روایت می‌کرد. می‌گفت: «در اوایل انقلاب، خانه ما هم کمیته امداد بود، هم بیمارستان صحرایی، هم انبار مهمات و اسلحه! هر کسی از هر جا چیزی گیر می‌آورد، صاف می‌آمد به خانه ما در پیچ شمیران. یک شب کامیونی پر از پول و مایحتاج مردم آوردند و توی کوچه ما پارک کردند. خانه ما دیگر قابل سکونت نبود! آقا باید می‌رفت خانه دوستی، آشنایی و شب را سر می‌کرد! آخر شب آمد و گفت: «مهدی! پنج تومان داری بدهی؟ گفتم یک پولی در جیبم باشد!» خندیدم و گفتم: «آقا! اینجا یک کامیون پر از پول هست، آن وقت من به شما پنج تومان بدهم؟» می‌دانست دارم شوخی می‌کنم. بارها مرا آزموده بود و می‌دانست دار و ندارم را خرج انقلاب کرده‌ام و کم‌کم دارد کفگیرم به ته دیگ می‌خورَد! بااین‌همه نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: «مگر آن کامیون، ارث پدری‌ یا مادری توست؟ دست بکن توی جیبت، ببین چیزی پیدا می‌کنی؟...».
سیدمهدی سال‌ها بعد به من گفت: «چیزهایی را که درباره پدرم می‌گویم، بنویس و اسمش را بگذار: پدر نه بدانسان که گفتند!» و نوشتم. این ادامه همان تلاش همیشگی من بود، برای شکستن قالب‌های رسمی. برای دیدن آدمی که در کنار سیاستمدار بودن، معلم و همدم بود. او فقط یک چهره سیاسی نبود. همواره به عدالت اجتماعی فکر می‌کرد و در اوج اختلافات جناحی، اهل گشودنِ در بود، نه بستنِ آن؛ روحیه‌ای که سال‌هاست سخت نیازمند آن هستیم و کمتر پیدا می‌کنیم.
 
او برای وصل کردن آمده بود
یکی از ویژگی‌های طالقانی، توانایی او در وصل کردن مخالفان بود. میان مذهبیِ سنتی و مذهبی نوگرا و ملی‌گرا و چپ‌گرا و...الخ، باب گفت‌وگو را باز می‌کرد. او معتقد بود که دشمن اصلی، استبداد و استعمار است و دعواهای داخلی، فقط فرصت‌سوزی هستند. بارها در خاطرات هم‌رزمانش آمده است که وقتی اختلاف بالا می‌گرفت، طالقانی با شنیدن حرف همه، کلامی می‌گفت که هر دو طرف را به سکوت وادار می‌کرد. شاید بدون او، تکه‌های متنوعِ ائتلاف ضد پهلوی، هیچ‌ وقت به آن خوبی به هم نمی‌چسبیدند.
خطبه‌های نماز جمعه او، نه فقط یک عبادت گروهی، که صحنه‌ای برای آموزش سیاسی و اخلاقی جامعه بود. در آن خطبه‌ها، او همان دو مؤلفه ثابتش را تکرار می‌کرد: عدالت اجتماعی و آزادی. می‌گفت: «اسلام تنها زمانی معنا پیدا می‌کند که این دو با هم باشند، وگرنه ظاهری بی‌جان می‌شود...». او هرگز از نقد، حتی از نقد نزدیکانش هم خودداری نکرد. اگر می‌دید که در فضای انقلابی گروهی قدرت را دستاویز منافع خود کرده‌اند، بی‌پروا هشدار می‌داد. برخی این صراحت را تاب نمی‌آوردند و حربه حسادت و حذف را برمی‌داشتند.
 
و دوباره در روز وداع
خبر درگذشت او، مثل برق در تهران پیچید! آن روز تهران و البته ایران در سوگی فرو رفت که کسی نظیرش را به یاد نداشت. در صفوف طولانی مردمی که از مرزهای گروهی و جناحی گذشته بودند، فقط یک نام تکرار می‌شد: «طالقانی». این وحدت آخرین خدمت او به مردم بود، که حتی پس از مرگش، برای یک روز هم که شده، همه در کنار هم قدم بزنند! آن روز همان وحدتی که او سال‌ها آرزویش را داشت، در خیابان انقلاب به جلوه درآمد.
 
خیابان انقلاب تهران در صبح‌گاه 19 شهریور 1358
خیابان انقلاب تهران در صبح‌گاه 19 شهریور 1358
 
و کلام آخر
در روزگاری که شبکه‌ها دیوار می‌کشند و گفت‌وگوی مؤثر و وحدت‌بخش به حاشیه رفته، یاد او چراغ روشنی است که همچنان فرامی‌خواند. او همچنان ندا درمی‌دهد: «قرآن برای حیات است، نه فقط زینت‌بخش قابی بر دیوار...». شاید بتوان او را همچنان مناره‌ای در دل کویر دانست که روشن و پایدار، راه را به کسانی که در طوفان تاریخ گم می‌شوند، نشان می‌دهد.
و سخنِ واپسین اینکه: محبوبیت طالقانی برای برخی آنقدر سنگین بود که سهمش را در تاریخ‌های نونگاشت کوچک کردند، اما تاریخ غیررسمی، یعنی حافظه مردم و خاطرات شفاهی آنان، هنوز مملو از یادگارهای اوست.   

 
پی‌نوشت:
 
[1]. مناره‌ای در کویر، اثر سیدمحمود طالقانی (1289-1358ش)، مجموعه‌ای است از مقالات ایشان در موضوعات مختلف دینی که توسط محمد بسته‌نگار، گردآوری و تدوین شده است. مجموعه حاضر، شامل گفتارها و نوشته‌هایی است که آیت‌الله طالقانی پس از پایان تحصیلات و ورود به تهران و آغاز فعالیت اجتماعی‌اش از ابتدای سال 1318ش به بعد، در مجله‌ها و جراید آن زمان، به‌تدریج نوشته و یا سخنرانی‌هایی است که ایراد کرده‌اند.   
 
https://iichs.ir/vdcjove8.uqemtzsffu.html
iichs.ir/vdcjove8.uqemtzsffu.html
نام شما
آدرس ايميل شما