استعمارگران چگونه از ابزار دین بهره می‌بردند؟

ابزاری ایدئولوژیک برای توجیه استعمار

از قرن پانزدهم میلادی قدرت‌های بزرگ اروپایی مانند پرتغال، اسپانیا، فرانسه و انگلستان به استعمار سرزمین‌های جدید در قاره آفریقا، آسیا و آمریکا روی آوردند. در این فرایند، دین به صورت ابزاری ایدئولوژیک برای توجیه استعمار و به نوعی «متمدن‌سازی» مردم بومی به‌‎کار رفت
ابزاری ایدئولوژیک برای توجیه استعمار
 
پایگاه اطلاع‌رسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛ کشورهای استعمارگر در تاریخ راه‌های بسیاری برای نهادینه کردن قدرت خود در مستعمرات در پیش گرفتند؛ از ایجاد پایگاه‌های نظامی تا استفاده از عوامل نزدیک به خود در مناصب حکومتی در کشورهایی که تحت سلطه بودند. بااین‌حال، این راه‌ها فقط به موارد بالا خلاصه نمی‌شود. راه دیگری وجود دارد که می‌تواند تأثیر دیرپا و بلندمدتی بر حوزه مستعمرات بگذارد. یکی از این موارد استفاده از ابزار فرهنگ برای نهادیه کردن قدرت خود است.
 
شاید بهترین ابزار به‌کاررفته در حوزه فرهنگ، دین و مذهب باشد. در واقع، دین از آن رو که در حوزه فردی و اجتماعی حرف برای گفتن دارد می‌تواند تأثیر عمیق و بلندمدتی از خود بر جا گذارد. حال این ابزار می‌تواند از طریق تعلیم و آموزش به کشورهای تحت سلطه انتقال پیدا کند یا از طریق ابزار زور و اجبار. هر دو این موارد می‌توانست به گسترش دین و مذهب در مستعمرات یاری رساند. بر این اساس، تلاش خواهیم کرد در سطور زیر عامل مذهب و تأثیر آن در حوزه مستعمرات را بررسی کنیم.
 
دین ابزار سلطه کشورهای استعمارگر
از قرن پانزدهم میلادی قدرت‌های بزرگ اروپایی مانند پرتغال، اسپانیا، فرانسه و انگلستان به استعمار سرزمین‌های جدید در قاره آفریقا، آسیا و آمریکا روی آوردند. در این فرایند، دین به صورت ابزاری ایدئولوژیک برای توجیه استعمار و به نوعی «متمدن‌سازی» مردم بومی به‌‎کار رفت. ازآنجاکه روابط بین‌الملل به شکل مدرن آن از دورانی آغاز شد که کشورهای اروپایی در جایگاه قدرت‌های بزرگ قرار گرفتند مذهبی که به وسیله آنان اشاعه پیدا کرد مسیحیت بود. به بیان دیگر ازآنجاکه مردم اروپا بیشتر مسیحی کاتولیک یا پروتستان بودند مسیحیت بود که در کشورهای مستعمره تبلیغ شد. این تبلیغ دین اغلب با انگیزه تقویت سلطه سیاسی، اقتصادی و فرهنگی استعمارگران انجام می‌شد و در آن، دین مسیحیت به‌ عنوان یکی از محورهای کلیدی برای مشروعیت‌بخشی به استعمار و سرکوب فرهنگ‌های بومی مورد استفاده قرار می‌گرفت.[1]
 
روش‌های تبلیغ مسیحیت در مستعمرات
اروپایی‌ها برای تبلیغ این دین از روش‌های گوناگونی استفاده می‌کردند. یکی از روش‌های بسیار رایج گسترش مسیحیت، استفاده از مبلغان مذهبی بود. این مبلغان، که اغلب به جوامع تحت سلطه اعزام می‌شدند، به شکلی واسط میان استعمارگران و مردم بومی بودند؛ زیرا درواقع آنها تلاش می‌کردند در عین تبلیغ دین مسیحیت بسیاری از اهداف و سیاست‌های کشورهای استعمارگر را به پیش برند. آنها در این مسیر از نهادهای مختلفی استفاده می‌کردند. مبلغان مدارس و کلیساهایی تأسیس کردند که در آنها کودکان بومی با زبان استعمارگران و اصول مسیحیت آشنا می‌شدند و به این ترتیب تبلیغ مسیحیت به شکلی بلندمدت و با برنامه انجام می‌شد، اما کار به اینجا ختم نمی‌شد. مبلغان برای نفوذ بیشتر، کتاب مقدس مسیحیان یعنی انجیل را به زبان‌های محلی ترجمه کردند. این اقدام در کنار آموزش زبان‌های اروپایی به ابزاری برای تحمیل فرهنگ مسیحی تبدیل شد. با این کار خود آنها می‌توانستند بسیار به جوامع تحت استعمار نزدیک شوند و سلطه خود را به نوعی نهادینه سازند.[2] بااین‌حال، این تنها روش استعمارگران برای تبیلیغ و گسترش دین مسیحیت نبود و آنها مسیر دیگری را نیز برای این کار پیمودند.
 
استفاده از زور و اجبار در تبلیغ مسیحیت
هرچند دین یک موضوع فکری و فرهنگی است و بسط و اشاعه آن باید به شکل نرم و با تبلیغ و ترویج باشد، اما استعمارگران از هر ابزاری برای این کار استفاده می‌کردند. در واقع هنگامی که قدرت وجود داشته باشد مسائل فرهنگی نیز می‌تواند از طریق زور توسعه پیدا کند. به تعبیری، اجبار یکی از ابزارهای اصلی گسترش مسیحیت در مستعمرات بود.
 
استعمارگران اغلب از نیروی نظامی و خشونت برای وادار کردن مردم بومی به پذیرش مسیحیت استفاده می‌کردند و در این مسیر هیج ابایی نداشتند. مردم بومی که در برابر مسیحیت مقاومت می‌کردند و از پذیرفتن آن سرباز می زدند، با خشونت سرکوب می‌شدند. راه‌های مختلفی برای برخورد با این گونه افراد وجود داشت. اعدام، شکنجه و تبعید از جمله روش‌های معمول برای مقابله با مخالفان بود و آنها این ابزارها را به تمام و کمال به کار می‌گرفتند. قساوت آنها به قدری بود که در بسیاری از مناطق، معابد و اماکن مذهبی بومی را نابود کردند و بر ویرانه‌های آنها کلیسا ساختند تا برنامه خود را پیش برند.[3]
 
استفاده از روش‌های دیگر
در این میان، برخی از رویکردهای
مسالمت‌جویانه‌تری نیز استفاده می‌کردند. آنها تلاش می‌کردند مسیحیت را با برخی از عناصر فرهنگ بومی ترکیب کنند تا به این شکل مردم محلی مقاومت کمتری در برابر آنان نشان دهند. در برخی موارد حتی، استعمارگران اسطوره‌های بومی را تغییر دادند و آنها را با داستان‌های کتاب مقدس جایگزین کردند و به این ترتیب ترکیبی از فرهنگ بومی و فرهنگ مسیحیت شکل گرفت که برای مردم مستعمرات پذیرفتنی‌تر بود؛ برای نمونه می‌توان به ترکیبی از مسیحیت کاتولیک و آیین‌های یوروبا در آفریقای غربی اشاره کرد که به سانتریا در کوبا منجر شد و یا ادغامی از مسیحیت و باورهای سنتی آفریقایی که به گرایش به آیین وودو در هائیتی انجامید.[4] البته رویکردهای مورد استفاده استعمارگران برای گسترش دین و مذهب خودی، تنها به این موارد محدود نماند.
 
استعمارگران برای گسترش مسیحیت از مزایای اقتصادی و اجتماعی نیز استفاده می‌کردند. پذیرش مسیحیت اغلب با ارتقای جایگاه اجتماعی همراه بود. در واقع افراد اگر با استعمارگران همکاری می‌کردند و مسیحیت را با آغوش باز می‌پذیرفتند در ازای آن مزایای اقتصادی دریافت می‌کردند. در مواردی حتی این همراهی با امتیازهای بیشتری همراه می‌شد و به ارتقای جایگاه اجتماعی فرد می‌انجامید. به بیان دیگر، افرادی که مسیحیت را می‌پذیرفتند از حقوق بیشتری برخوردار می‌شدند درحالی‌که افرادی که مقاومت می‌کردند با تبعیض مواجه بودند و در بسیاری موارد حقوق آنان تضییع می‌گردید. در مواردی مسیحیان بومی از زمین و شغل بهتر بهره‌مند می‌شدند و این روش باعث می‌شد دیگران نیز به این کار ترغیب شوند و مسیر تغییر دین را در پیش گیرند بدون اینکه استعمارگران بخواهند از ابزار زور و اجبار استفاده کنند. در واقع هزینه کار برای استعمارگران بسیار کمتر می‌شد و احتمال ایجاد شورش و درگیری و در مواردی از دست رفتن مستعمرات به حداقل خود می‌رسید.[5]
 
پیامدهای تبلیغ و اجبار در پذیرش مسیحیت در مستعمرات
این موضوع نیز مهم است که شیوه‌های یادشده در نهایت چه تأثیری بر فرهنگ بومی مستعمرات نهادند. یکی از بزرگ‌ترین پیامدهای گسترش و بسط مسیحیت، نابودی فرهنگ‌های بومی بود. استعمارگران و مبلغان مذهبی، آیین‌های مذهبی، زبان‌، و هنر محلی را به ‌عنوان اینکه آنها «بربر یا غیرمتمدن» هستند رد کردند و از بین بردند. در واقع، در چهارچوب آنچه تمدن‌سازی نام نهاده بودند تلاش می‌کردند فرهنگ خود را برتر نشان دهند و مسیحیت را به مردم مستعمرات بقبولانند. این مسئله در چهارچوب خود و دیگری معنا پیدا می‌کرد؛ به این صورت که خود به عنوان یک فرهنگ برتر باید توسط دیگری، که مردم مستعمرات بودند، پذیرفته شود، اما در نهایت ماحصل کار نابودی و از بین رفتن فرهنگ بومی کشور تحت سلطه بود. آنچه در این میان اهمیت داشت از بین رفتن و محو رسوم و آیین‌هایی بود که دارای سابقه بعضا چندهزارساله بودند و ریشه در فرهنگ، آداب و رسوم محلی داشتند.[6]  
 
از دیگر آثار تحمیل مسیحیت به مستعمرات ایجاد یک شکاف اجتماعی بود. در حقیقت، پذیرش مسیحیت اغلب به یک ابزار تقسیم اجتماعی تبدیل شد. کسانی که به مسیحیت گرویدند، به طبقه‌ای متمایز و غالب تبدیل شدند، درحالی‌که کسانی که مقاومت کردند به حاشیه رانده شدند. این مسئله در نهایت به یک شکاف عمیق اجتماعی بدل گردید که مستعمرات را در برابر کشورهای استعمارگر بیش از پیش ضعیف می‌ساخت. به عبارت دیگر همبستگی اجتماعی، که برای کشورهای ضعیف مسئله‌ای بسیار حیاتی و مهم تلقی می‌شد، با این کار استعمارگران به‌شدت آسیب می‌دید و ممکن بود در نهایت به فروپاشی اجتماعی، جنگ داخلی و از بین رفتن فرهنگ یک منطقه منتهی شود.[7]
در نهایت باید گفت که مسیحیت به‌رغم اینکه یک دین به‌شمار می‌آمد و به عنوان اجزای فرهنگی کشورهای استعمارگر باید به صورت ارادی در اختیار مردم بومی قرار می‌گرفت رنگ و بوی اجبار و زور و استعمارگری به خود گرفت، اما این سیاست دولت‌های استعمارگر پیامدها و آثار بسیاری داشت. از یک طرف فرهنگ بومی مردم تحت سلطه ــ که در بعضی موارد ریشه چندهزارساله داشتند ــ از بین رفت. در مواردی هم که دین و مذهب مردم محلی از بین نمی‌رفت دچار التقاط می‌شد. در حقیقت در بسیاری موارد دین و فرهنگی التقاطی پدید آمد که با ریشه اصیل آن بسیار تفاوت داشت و در بسیاری موارد دارای اعوجاج و انحراف بسیار از مبدأ آن بود؛ موضوعی که بعدها دامن بسیاری از جوامع را گرفت و به درگیری و جنگ داخلی بر سر قدرت و مذهب انجامید. علاوه بر این باید به آثار و پیامدهای اجتماعی آن اشاره کرد که در بسیاری از موارد به شکاف هر چه بیشتر میان بخش‌های مختلف جامعه منجر شد؛ تا جایی که افرادی که به مسیحیت می‌گرویدند از موقعیت اقتصادی و اجتماعی به مراتب بهتری برخوردار می‌شدند.    
 
 
پی‌نوشت‌ها:
 
[1]. بری بوزان و جرج لاوسن، دگرگونی جهانی: تاریخ مدرنیت و تکوین روابط بین‌الملل، ترجمه محمدجواد سلطانی گیشینی و محمدرضا چیت‌سازیان، تهران، مؤسسه مطالعات و تحقیقات بین‌المللی ابرار معاصر تهران، 1403، صص 88-90. 
[2]. مهدی میرکیانی، سرگذشت استعمار: آن سوی دریاها، ج 1، تهران، نشر سماوا، 1401، صص 10-22.
[3]. مارگارت کوهن، «پرسشی در باب استعمار»، ترجمه حسین شقاقی، جام جم، ش 3095 (15 فروردین 1390).
[4]. محمدمهدی کریمی‎‌نیا، «مسیحیت جنگ یا صلح: بررسی شیوه برخورد مسیحیت با ادیان دیگر»، معرفت، ش 106 (1385).
[5]. مرتضی صانعی، «تبشیر مسیحی؛ خروج از سنت و سیره حضرت عیسی»، معرفت ادیان، سال دوم، ش 4 (پاییز ١٣٩٠)، ص ٧١.
[6]. بری بوزان و جرج لاوسن، همان، صص 70-80.
[7]. محمدرضا حاتمی، «چالش‌های فراروی گسترش دین اسلام در افریقا»، دانش سیاسی، سال هشتم، ش 1 (1391)، ص 104.
 
https://iichs.ir/vdciu3ar.t1awp2bcct.html
iichs.ir/vdciu3ar.t1awp2bcct.html
نام شما
آدرس ايميل شما