«خاطرات و گفتنی‌هایی از مبارزات انقلاب اسلامی در شهر آبادان» در گفت‌وشنود با حبیب‌الله مباشری

ساواک به جای من برادرم را دستگیر و سه سال شکنجه کرد!

حاج حبیب‌الله مباشری از فعالان سیاسی مذهبی شهر آبادان و بعدها شهرستان کرج به‌شمار می‌آید. او در گفت‌وشنودی که پیش روی دارید، برخی تحرکات و فعالیتهای جریانهای مذهبی و سیاسی در این دو شهر را روایت نموده است.
ساواک به جای من برادرم را دستگیر و سه سال شکنجه کرد!
□ جنابعالی از چه مقطعی و چگونه وارد عرصه مبارزات سیاسی شدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. بنده در دبیرستانهای آبادان، ادبیات درس می‌دادم. شعر، حدیث، مثال و داستان زیاد بلد بودم و خیلی هم مطالعه می‌کردم. سر کلاس هم با همینها جا باز کردم و بچه‌ها به درسم علاقه داشتند. در مساجد هم گاهی صحبت می‌کردم و خلاصه همین گل کردنها موجب شد طمع کنیم و دختر حضرت آیت‌الله قائمی (عالم نامدار شهر آبادان) را برای برادرمان خواستگاری کنیم. جالب اینجاست که خیلی هم فوری پذیرفتند و با ایشان ــ که بزرگ‌ترین آیت‌الله خوزستان بودند ــ قوم و خویش شدیم. من مقداری دعاخوان هم هستم و در این زمینه هم اشتهاری پیدا کردم و این اشتهار، سبب آشنایی با آیت‌الله مکارم شیرازی شد که در آن زمان طلبه فاضل و مجتهدی بود و تازه هم از عراق آمده بودند. با کمک دوستان بساط منبر راه انداختیم و اگر مثلا تاجری می‌خواست در منزلش مجلس روضه‌خوانی راه بیندازد، آیت‌الله مکارم، آیت‌الله خزعلی و دیگران را دعوت می‌کرد و ما هم به همان دلایلی که عرض کردم، می‌رفتیم. خانه خوبی هم داشتم و در آنجا برای آقایانی که می‌آمدند، گاهی سور می‌دادیم و مثلا به افتخار حضور آیت‌الله مکارم، سفره‌ای پهن و بیست نفر از طلاب را دعوت می‌کردیم. یک بار آیت‌الله خزعلی حدود یک ماه در منزل ما بودند و شبها منبر می‌رفتند و به این طریق با ایشان هم صمیمی شدم.
 

 
□ از مبارزان شاخص انقلاب، دیگر با چه کسانی صمیمی بودید؟
مرحوم شهید هاشمی‌نژاد. شنیده بودم در مشهد جوان شجاع و فاضلی، در مبارزه با رژیم ید طولایی دارد. یکی از دوستان پیشنهاد کرد خوب است از ایشان دعوت کنید برای سخنرانی به آبادان بیاید. در آبادان حسینیه‌ای به نام حسینیه اعظم داشتیم که نسبت به زمانه خود، بسیار مدرن بود و میکروفون و تلویزیون مدار بسته داشت و من علما را به آنجا دعوت می‌کردم. تلفن آقای هاشمی‌نژاد را پیدا کردم و از ایشان خواستم به آبادان بیایند. ایشان قبول کرد. آن روزها کسی جرئت نمی‌کرد ایشان را به خانه‌اش ببرد، ولی من این کار را کردم. ایشان هم با پیکان کهنه‌ای از مشهد به تهران و سپس به آبادان آمد. ایشان به منزل من آمد و همان شب در حسینیه اعظم منبر رفت و در یکی دو شب اول زد به سیاست و عراق و این حرفها. آن روزها میانه حکومتهای ایران و عراق شکرآب بود. شب در خانه بودیم که یک‌مرتبه دیدم ساواکیها و شهربانی‌چیها خانه را محاصره کرده‌اند و هرچه را که داخل ماشین آقای هاشمی‌نژاد بود، برده بودند! بالاخره رئیسشان آمد و با من اتمام حجت کرد که چنین و چنان خواهد کرد. من به هر صورتی که بود، آقای هاشمی‌نژاد را نگه داشتم. جالب اینجاست که این کارها را من انجام دادم و ساواک برادرم را گرفت و به تهران برد و سه سال در زندان اوین و زیر شکنجه بود!
 
□ جالب است؛ به نظر خودتان دلیلش چه بود؟
آن زمان حضرت آیت‌الله مکارم شیرازی برای سخنرانی به آبادان می‌آمدند و من با ماشین، ایشان را این طرف و آن طرف می‌بردم و خیلی با هم صمیمی شده بودیم. یک بار ایشان بالای منبر فرمودند: روزی منصور دوانیقی امام صادق(ع) را احضار کرد و نیمه‌شب ایشان را به کاخ منصور بردند. منصور تصمیم گرفته بود همان شب حضرت را بکشد، اما این کار را نکرد. حضرت در راه که می‌رفتند، دعایی را خواندند. من از آیت‌الله مکارم خواستم این دعا را برایم بنویسند. ایشان گفتند: به قم که رسیدم برایت می‌نویسم و می‌فرستم. همین کار را هم کردند و من مرتبا این دعا را می‌خواندم.
یک بار در کلاس بودم که مدیر مدرسه مرا خواست و گفت: از ساواک شما را خواسته‌اند. آن روز بعدازظهر در مسیری که به سمت ساواک می‌رفتم، این دعا را خواندم. شنیده بودم ساواک، مرحوم علی‌بابای روشنی را که دستگیر کرده بود، آن‌قدر زد که خون استفراغ کرد! از تصور چنین چیزی بر خود می‌لرزیدم، ولی وقتی رسیدم خیلی محترمانه از من پذیرایی کردند و به من گفتند: می‌خواهیم معلمی به عراق برود و در دبستانهای ایرانی آنجا تدریس کند. آن روزها همه از خدا می‌خواستند چنین موقعیتی نصیبشان شود، چون دو سه برابر حقوق معمول معلمها را به او می‌دادند. از این گذشته در کنار بارگاه ائمه معصومین(ع) بودن آرزوی هر مسلمانی است. در پاسخ گفتم: پیشنهاد بسیار خوبی است، ولی باید با خانواده هماهنگ و بررسی کنم. گفتند پس فکرهایتان را بکنید و به ما خبر بدهید. وقتی برگشتم، نفس راحتی کشیدم و مطمئن شدم دعای حضرت مرا نجات داد.
 
□ چه شد که به کرج آمدید؟
تابستانها هوای آبادان غیر قابل تحمل می‌شد و کسانی که استطاعت مالی داشتند به مشهد، بروجرد یا جای خوش آب‌‎وهوا می‌رفتند. من هم که معلم بودم و تابستانها به محض اینکه مدرسه تعطیل می‌شد، با خانواده به کرج می‌رفتم. در آنجا هم چون مسجدی و با علما آشنا بودم، با علمای کرج هم آشنا شدم و با آنها ارتباط گرفتم، از جمله مرحوم آقای فلسفی. یک روز آقای فلسفی با علمای کرج جلسه داشتند که من وارد شدم و ایشان گفتند: «آقای مباشری! شما کجا؟ اینجا کجا؟» همه از لحن صمیمانه آقای فلسفی یکه خوردند. آقای فلسفی را به آبادان دعوت کرده بودم و در فرودگاه سخنرانی کرده بودند و به ایشان خیر مقدم گفته بودم و بعد هم که صمیمی شدیم.
 
□ در کرج غیر از سخنرانی چه فعالیتهایی داشتید؟
قبل از انقلاب، بسیاری از خانواده‌های متدین جرئت نمی‌کردند دخترهایشان را به دبیرستان بفرستند و بسیاری از دخترهای آبادانی، تا کلاس ششم دبستان که درس می‌خواندند خانه‌نشین می‌شدند! ما در آبادان تصمیم گرفتیم جایی به اسم فاطمیه درست و آخوندی به نام آقای مکّی را مسئول آنجا کنیم که خانواده‌ها دخترهایشان را به آنجا بفرستند که فقه و اصول یاد بگیرند. خانم صفاتی ــ که الان مجتهد معروفی هستند ــ از دست‌پرورده‌های فاطمیه آبادان هستند. من در کرج به آقایان تجار و ملاکین گفتم: ما در آبادان چنین جایی را درست کرده‌ایم، خوب است شما هم در کرج چنین مرکزی را راه بیندازید. سخنرانها را هم من دعوت می‌کنم. از جمله کسانی که دعوت کردیم، خانم صفاتی بود که به مدت هفت روز در باغی که در اختیارش گذاشتیم، جلسات درس و سخنرانی برای خانمها گذاشت. جلسات ایشان به‌قدری گیرایی داشت که پدرها و شوهرها، خودشان دختران و همسرانشان را برای شنیدن سخنان ایشان می‌آوردند. آمدن ایشان باعث شد متمولین متدین کرج به فکر ایجاد چنین مرکزی افتادند و دارالعلوم زینبیه ساخته شد.
 
□ قبل از انقلاب؟
بله؛ من هر سال بعد از تعطیلی مدرسه به کرج می‌رفتم و در آنجا فعال بودم و به‌تدریج در کرج هم اشتهاری پیدا کردم و با همه علما آشنا شدم. در کرج هم همان روال آبادان را دنبال کردم. علمایی چون: مرحوم آقای فلسفی، مرحوم آقای مهدوی کنی، شهید باهنر، مرحوم آقای هاشمی رفسنجانی و دیگران را به کرج دعوت و در باغی از آنان پذیرایی می‌کردم.
 
□ موقع انقلاب کجا بودید؟
تابستان بود و ما به کرج آمده بودیم و خوشبختانه با انقلابیون آنجا رفت‌وآمد داشتیم. همراه مردم در تظاهرات شرکت و مردم را به مقاومت دعوت می‌کردیم. بر اثر مسائل انقلاب و تظاهرات، دو سه سالی زینبیه تعطیل شد! بعد از پیروزی انقلاب، کرج فرماندار نااهلی داشت که کسانی را که برای ساخت زینبیه پول داده بودند، می‌گرفت و زندانی می‌کرد که: شما این پولها را از کجا آورده‌اید؟ مجاهدین خلق هم که با آخوندها خوب نبودند و خلاصه وضعیت بدی درست کرده و در دل مردم رعب و وحشت انداخته بودند. من تلاش کردم فرماندار را بردارم و برای مرحوم مهندس بازرگان ــ که نخست‌وزیر بود ــ نوشتم: «این فرماندار هرچند داماد یکی از علماست، ولی جزء مجاهدین خلق است و عرصه را بر مردم کرج تنگ کرده است! این را از اینجا بردارید». بعد هم شبانه نامه را بردم و به امضای علمای کرج رساندم. رئیس دفتر مهندس بازرگان از رفقای آبادانی من بود. خودش از تهران آمد و نامه را گرفت و برد و به مهندس بازرگان داد. یک روز هیئت دولت برای افطار به منزل یکی از معاریف دعوت می‌شود. مهندس بازرگان نامه مرا به پدر همسر فرماندار می‌دهد و می‌گوید: داماد شما در کرج این بساط را راه انداخته است! آن بزرگوار هم به دامادش تلفن می‌زند که: تو چه کرده‌ای؟ تو که پاک آبروی مرا بردی، زود بلند می‌شوی و می‌آیی! دو روز بعد فرماندار کرج عوض شد. بنده خدا خودش زنگ زد به زینبیه و خودش را معرفی کرد و گفت: مهندس بازرگان گفته است همین که به کرج رسیدی، برو و فلانی را ببین! بعد هم خودش آمد زینبیه و دیدم چه آدم متدین و موجهی است. از من پرسید: حالا که فرماندار کرج شده‌ام، به نظر شما چه باید بکنم؟ گفتم: اگر واقعا مشورت می‌خواهید، با هم نزد بزرگ‌ترین عالم کرج، آقای زابلی، می‌رویم. من همیشه در خانه ایشان دعای ندبه می‌خواندم و با ایشان آشنا بودم. فردای آن روز هم نزد آیت‌الله مدرسی رفتیم. همه علمای کرج آنجا بودند. فرماندار جدید را معرفی کردم و گفتم: آقای مهندس بازرگان ایشان را فرستاده‌اند. قرار شد هفته‌ای یک بار با علما جلسه داشته باشیم و ببینیم چه باید بکنیم که وضعیت کرج سر و سامان بگیرد؛ چون کرج تبدیل به محلی برای دزدی و تعرض به باغها و اموال مردم شده بود و هر کسی که پول در می‌آورد، اذیتش می‌کردند!
در ظرف دو سه ماه کرج سر و سامان گرفت و آرامش برقرار شد. اشتهار بنده هم بیشتر شده بود و به همین دلیل، کم‌کم حسادتها شروع شد که یک آقای غیر روحانی کت و شلواری آمده و کارهای کرج را قبضه کرده است و هر جا می‌رویم، همه می‌گویند: مباشری، مباشری! یک روز از طرف مدیرکل خوزستان تلگرافی دریافت کردم که مرا از آبادان به کرج منتقل کرده بودند. معلوم می‌شد آقای فرماندار بدون اینکه حرفی به من بزند، ترتیب انتقال مرا به کرج داده بود.
در کرج که استقرار پیدا کردم، زینبیه مرکز رفت‌وآمد علمای تهران شد. یک شب آیت‌الله مهدوی کنی و آیت‌الله رسولی و دوازده نفر از علمای تهران را که به کرج آمده بودند، برای شام به زینبیه دعوت کردم. شب هم روی پشت‌بام آنجا برای آقای مهدوی کنی و دیگران رختخواب پهن کردیم و خوابیدیم. آقای مهدوی کنی کم و بیش از فعالیتهایم در آبادان خبر داشتند. یک وقت دیدیم ایشان یقه ما را گرفت که می‌خواهیم دانشگاه درست کنیم و شما باید بیایی و به ما کمک کنی!
 
□ در چه سالی؟
سال 1360. من در سال 1361 به دانشگاه امام صادق(ع) آمدم و مشغول کار شدم.
 
□ شما از قبل مرحوم آقای مهدوی را می‌شناختید؟
بله؛ شنیده بودم که در مسجد جلیلی، روحانی جلیل‌القدری هست که خیلی خوب کار می‌کند. آقای خزعلی و دیگر علمایی که مرا می‌شناختند، به آقای مهدوی گفته بودند: اگر آدم کاری و فعال برای دانشگاه می‌خواهید، فلانی را بیاورید! ایشان هم در کرج کم و بیش خبر داشت که دارم کارهایی می‌کنم و بالاخره ما را تور کرد و ما هم از خدا خواسته آمدیم و در دانشگاه مشغول خدمت شدیم. البته من در خودم نمی‌دیدم که بتوانم آنجا را اداره کنم، ولی به فضل خدا و با دعا و توسل توانستم از پس کار بربیایم.
 
□ با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.           
https://iichs.ir/vdci.zaqct1aq5bc2t.html
iichs.ir/vdci.zaqct1aq5bc2t.html
نام شما
آدرس ايميل شما