«شهید آیت‌الله محمد صدوقی، سرپرست دانشمند استان یزد» در گفت‌وشنود با عباس سامعی؛

رفتار او به خودی خود، مخاطب را جذب و راهنمایی می‌کرد

عباس سامعی به مدت چند سال، در سمت راننده شهید آیت‌الله حاج محمد صدوقی یزدی ایفای وظیفه نمود. او در این مدت، آن بزرگ را در شرایط گوناگون اداره استان یزد درک کرد و شمه‌ای از خاطرات خویش دراین‌باره را در گفت‌وشنود پی‌آمده بازگفت
رفتار او  به خودی خود، مخاطب را جذب و راهنمایی می‌کرد

پایگاه اطلاع‌رسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
کیفیت آشنایی شما با شهید آیت‌الله حاج شیخ محمد صدوقی یزدی چگونه بود؟
بسم الله الرحمن الرحیم. شهید بزرگوار آیت‌الله صدوقی و بنده، چون در یک محله  زندگی می‌کردیم، سلام و علیک و مراوده داشتیم. من مدتی هم راننده‌شان بودم و به این ترتیب با ایشان مأنوس و از حالاتشان مطلع شدم.
 
قاعدتا خاطرات شما، بیشتر سیره آیت‌الله صدوقی از بازه زمانی پیروزی انقلاب اسلامی تا مقطع شهادت ایشان را دربر می‌گیرد. در مراسم چهلم شهدای قیام 29 بهمن تبریز در یزد، شاهد چه وقایعی بودید؟
آیت‌الله صدوقی صبح آن روز در مسجد حظیره، برای چهلم شهدای تبریز مراسم گرفته بودند. ایشان نزدیک به بنده و بر روی زمین نشسته بودند. آن روز آقای راشد یزدی، در مجلس سخنرانی می‌کرد. ایشان می‌گفت: «مردم تبریز چه می‌خواستند؟ چه گناهی داشتند که کشته شدند؟...». آن روز برنامه‌ریزی شده بود که بعد از مراسم، مردم به خیابان بریزند و تظاهرات کنند. به این ترتیب راه‌پیمایی شروع شد. آیت‌الله صدوقی هم در آن راه‌پیمایی شرکت داشتند. وقتی جمعیت به ابتدای میدان امیر‌چخماق رسید، ماشین‌های آتش‌نشانی شلنگ‌های آبی را که به داخل آب آن رنگ قرمز ریخته بودند، به سمت مردم گرفتند! آن روز دو نفر در آنجا و یک نفر در خیابان قیامِ امروزی شهید و عده زیادی هم زخمی شدند. آیت‌الله صدوقی، همیشه جلوتر از همه در تظاهرات حضور داشتند و به همین دلیل، مأمورین چندان جرئت نمی‌کردند به سوی مردم حمله کنند. ایشان شخصیت بسیار محکم و استواری داشتند.  
 
آیت‌الله محمد صدوقی یزدی

پس از پیروزی انقلاب اسلامی، بسیاری از امور استان یزد، با نظر و اقدام آیت‌الله صدوقی اداره می‌شد. ایشان دراین‌باره از چه روش‌‎هایی استفاده می‌کردند؟
خاطرم هست که پس از پیروزی انقلاب اسلامی، یک روز قرار بود در شهر یزد بانک خون افتتاح شود. حدود ساعت 4، 5 بعد از ظهر بود که آیت‌الله صدوقی به من گفتند: «ماشین را بیاور تا برای افتتاح بانک خون برویم». وقتی راه افتادیم، یک ماشین جلوتر از ما برای راهنمایی حرکت می‌کرد. شخصی در ماشین جلویی با بلند‌گو اعلام می‌کرد که کنار بروید و راه را باز کنید! وقتی به خیابان حیرتی رسیدیم، ماشین دیگری به این ماشین پیوست! آیت‌الله صدوقی عصبانی شدند و گفتند: «به شاه ایراد می‌گرفتیم که اسکورت و دستک دنبک دارد، زود برگرد!».  گفتم: «حاج‌آقا! نمی‌شود برگردیم». ایشان گفتند: «به تو می‌گویم برگرد!». من هم گفتم: «چشم». خیابان که خلوت شد، افسر گشت را صدا کردم و به او گفتم: «حاج‌آقا خیلی ناراحت شدند و به من گفته‌اند که برگردم». آن افسر خدمت آیت‌الله رسید و  گفت: «به ما دستور داده‌اند که شما را اسکورت کنیم». آیت‌الله صدوقی گفتند: «بیجا کردند که دستور دادند». افسر گفت: «حالا من چه کار کنم؟». من به او گفتم: «تا من با ایشان صحبت می‌کنم، شما به خیابان صفائیه بروید، من هم مسیرمان  را عوض می‌کنم». به این ترتیب ماشین‌های اسکورت رفتند و ما هم به بانک خون رسیدیم. بعدها هم ایشان، به هیچ طریقی قبول نمی‌کردند که محافظی در خانه باشد و  نهایتا گفتند: «حالا که خیلی اصرار می‌کنید، راننده و یکی از پاسدارها به عنوان محافظ کافی است». این شرایط تا مدت‌ها ادامه داشت.
 
نحوه مدیریت ایشان بر شرایط استان یزد را چگونه دیدید؟
پس از پیروزی انقلاب اسلامی در استان یزد، آیت‌الله صدوقی تمام تصمیمات را خودشان می‌گرفتند. به خاطر دارم که کار یک نفر در پست، به مشکل برخورده بود و آن شخص نزد رئیس این اداره رفته و اعتراض کرده بود. رئیس پست هم گفته بود که نزد خمینی بروید تا بیاید و مشکلتان را حل کند و این رفتار را چندین بار تکرار کرده بود! آیت‌الله ‌صدوقی در واکنش به این واقعه گفتند: «ماشینی را جلوی اداره پست ببرید و آن آقا را سوار کنید و تا دروازه شهر ببرید، او دیگر حق ندارد به یزد و اداره پست برگردد!». بلافاصله هم یک نفر را جانشین رئیس پست قبلی کردند.
در اوایل تأسیس نظام، آیت‌الله صدوقی برای آشنا شدن قضات یزد با احکام اسلام، برایشان کلاس گذاشته بودند. قضاتِ حاضر در آن کلاس، ریششان را کاملا می‌تراشیدند! آیت‌الله صدوقی هم، به آنها بسیار احترام می‌گذاشتند! در این میان یک آقای روحانی به نام رضوی، به ایشان گفت: اینها هنوز ریششان را کاملا می‌تراشند، آن وقت شما درباره اسلام با آنها صحبت می‌کنید؟ آیت‌الله صدوقی به او گفتند: خواهش می‌کنم بنشینید و کاری به این کارها نداشته باشید! هر وقت به شما گفتم دخالت کنید، شما صحبت کنید! جالب اینجاست همه آقایانی که پای این درس بودند، در جلسه بعدی با ریش آمدند! به این ترتیب آیت‌الله صدوقی، آنها را جذب کردند. آن آقای رضوی هم، دیگر به جلسه نیامد! باید بگویم که بنده در زمینه‌های دینی، هر چه که بلدم، از برکت مصاحبت با شهید آیت‌الله صدوقی است.
 
شما با آیت‌الله صدوقی به جبهه‌های جنگ نیز رفته بودید. از این بازدیدها چه خاطراتی دارید؟
بله؛ بنده تنها در یک مورد، در جبهه و خدمت آیت‌الله صدوقی بودم. چون در سپاه، لجستیک بودم و فقط در مواقع حساس، ایشان را همراهی می‌کردم. تا اهواز رفتم و در آنجا، به آیت‌الله صدوقی پیوستم و به ایشان گفتم: من در اینجا کاری ندارم، اجازه بدهید تا زمانی که شما اینجا هستید، چون دو، سه روز دیگر عملیات انجام می‌شود، به بچه‌های جهاد کمک کنم، شما هم همراه با دیگر شخصیت‌ها، در سنگر فرماندهی هستید و نیروها را راهنمایی می‌کنید. ایشان گفتند: برو! من با ماشین جهاد، برای نیروها آب می‌بردم. آن زمان مقارن با فتح خرمشهر بود. آیت‌الله صدوقی معتقد بودند که با حضورشان در جبهه‌ها، روحیه رزمندگان بالا می‌رود. در واقع حضور یک عالم پرآوازه با آن سن و سال در جبهه، برای رزمندگان قوت قلب به‌شمار می‌رفت.      
  
واکنش آیت‌الله صدوقی نسبت به شهادت شهدای محراب چه بود؟ آیا روی دادن این اتفاق را در مورد خودشان پیش‌بینی می‌کردند؟
آیت‌الله صدوقی بعد از شنیدن خبر شهادت آیت‌الله دستغیب گفتند که مرد بزرگی را از ما گرفتند! هر بار که از نماز جمعه برمی‌گشتیم، حرفشان این بود: «امروز هم سالم برگشتیم!». بیماری دیابت ایشان بسیار شدید بود، انسولینشان را هم ما تزریق می‌کردیم. درباره آمادگی خود برای شهادت، همواره می‌گفتند: «بیایید مرا بکشید، مرغابی را از آب می‌ترسانید؟ من آماده شهادت هستم، من مشکلی با مرگ ندارم!». خاطرم هست که تیم حفاظت ایشان، از اصفهان آمد. گفتند که باید آیت‌الله صدوقی را از این خانه ببرید! به خانه‌ای رفتند که بعدها آقازاده‌شان در آن ساکن شدند. پس از آن آیت‌الله صدوقی می‌گفتند: «مرا بدون محاکمه و اتهام زندانی کرده‌اید، چه بگویم؟ می‌خواهم بروم نماز، اصلا بیایند و مرا بکشند، یک بار که بیشتر نمی‌کشند، بگذارید بروم!...».
 
آیت‌الله صدوقی مدتی از حضور در نماز جمعه منع شدند. چه شد که مجددا به این مراسم رفتند؟
کسانی که به جای آیت‌الله صدوقی نماز جمعه را اقامه می‌کردند، صحبت‌هایی داشتند که ایشان خوششان نمی‌آمد! تا اینکه یک روز گفتند که من می‌خواهم به نماز جمعه بروم و من هم تا زمانی که با تیم حفاظت تماس بگیرم، ایشان را کمی معطل کردم! آیت‌الله هم در این فاصله دوش گرفته، غسلشان را هم کرده و آماده بودند. به من گفتند: برویم. به ایشان گفتم: صبر کنید که دستور بیاید. گفتند: صبر کنم که دستور چه کسی بیاید؟ سر کوچه دفتر پلیس بود. در مسیر و میدان‌ها هم پلیس مستقر بود. در داخل خانه هم، مأموران سپاه بودند. ایشان اصرار داشتند که به نماز جمعه بروند، ما هم برای آنکه جلویشان را بگیریم، با ماشین‌ها راهشان را بستیم! این کار ادامه داشت تا اینکه نیروهای حفاظتی رسیدند و ایشان آن روز به نماز جمعه رفتند.
 
با وجود مهارت بالای تیم محافظ، ضارب چگونه توانست خود را به آیت‌الله صدوقی برساند؟
اینکه آن شخص چگونه نارنجک را به کمر بسته و با خود به مسجد برده بود، هنوز معلوم نیست! با آنکه یک محافظ جلو و یک محافظ پشتِ سر آیت‌الله صدوقی بود، آن شخص خودش را به ایشان رساند و بغلشان گرفت! آن روز وقتی آیت‌الله صدوقی از جلوی نمازگزاران عبور می‌کردند، در حین عبور، آن شخص از صف نمازگزاران بلند شد و خودش را به ایشان رساند و متأسفانه با سرعتی عجیب، آن اتفاق شوم افتاد. بسیار رویداد تلخی بود.
https://iichs.ir/vdcdxj0x.yt0oj6a22y.html
iichs.ir/vdcdxj0x.yt0oj6a22y.html
نام شما
آدرس ايميل شما