«جلوه هایی از منش اخلاقی وتربیتی شهید سید اسدالله لاجوردی »در گفت وشنود با سیداحسان لاجوردی

به راحتی از مقامات دنیوی می گذشتند

شنیدن منش اخلاقی شهید والاقدر سید اسدالله لاجوردی،از زبان آنان که عمری با او زیسته اند،مغتنم ودرس آموز است.در گفت وشنودی که پیش روی دارید،سید احسان لاجوردی فرزند آن بزرگ به بازگویی شمه ای از خاطرات خویش پرداخته است. امید آنکه مقبول افتد.
به راحتی از مقامات دنیوی می گذشتند
□شما سن زیادی نداشتید که پدرتان به شهادت رسید. ایشان را با چه ویژگیهایی به یاد می‌آورید؟
بسم الله الرحمن الرحیم.مهم‌ترین چیزی که به یادم می‌آید، این است که پدر عادت نداشتند به ما مستقیماً تذکر بدهند و همیشه سعی می‌کردند همه چیز را در قالب قصه، ضرب‌المثل و کلاً غیر مستقیم به ما بفهمانند. یادم هست یک بار در گرمای تابستان، سر یخچال رفته و گل هندوانه را خورده و بقیه‌اش را برای دیگران گذاشته بودم! پدر حرفی نزدند، ولی دفعه بعد گل هندوانه را برای بقیه گذاشتند و اطرافش را خوردند. فرد را به این صورت متوجه اشتباهش می کردند. یا مثلاً هیچ‌وقت صبحها ما را برای نماز  صدا نمی‌زدند، بلکه شانه‌ها، پشت و کمر ما را نوازش می‌کردند و به این طریق بیدار می‌شدیم! ایشان در عین قاطعیت، فوق‌العاده مهربان بودند. خیلیها قاطعیت پدر را خشونت تلقی می‌کردند، در حالی که به هیچ‌وجه این‌طور نبود.
ویژگی دیگر پدر این بود که موقع عصبانیت سکوت می‌کردند و ما هر وقت می‌دیدیم پدر حرف نمی‌زنند، فوراً متوجه می‌شدیم از رفتاری ناراحت شده‌اند و در رفتارمان تجدید نظر می‌کردیم. هرگز به یاد نمی‌آورم صدایشان را بلند کرده باشند، ولی حرفشان را قاطع می‌زدند. به نظر من در تربیت فرزند، قاطعیت و مهربانی باید شانه به شانه هم حرکت کنند. پدر و مادری که خطاهای فرزند خود را نادیده می‌گیرند و قاطعانه در صدد رفع آنها برنمی‌آیند، نهایت ظلم و نامهربانی را به او می‌کنند. هر چه خشونت مذموم است، قاطعیت به نفع همه است.
وقتی پدر را با دیگران مقایسه می‌کردم، می‌دیدم ایشان چقدر به ما آزادی عمل داده‌اند. بی‌تردید ایشان روی اعمال ما نظارت داشتند، ولی ما این را متوجه نمی‌شدیم و کاملاً احساس آزادی می‌کردیم.
 
□ساده‌زیستی پدر شما هم زبانزد همگان است. در این باره نیز توضیحاتی بفرمایید.
زمانی که پدر در سازمان زندانها کار می‌کردند، خانواده‌های متوسط به پایین در خانه‌هایشان مبل نداشتند، با وجودی که استطاعت خرید مبل داشتیم، پدر به ما اجازه ندادند این کار را بکنیم. پدر بازاری بودند و اعتقاد داشتند کسب ثروت حلال در اسلام مانعی ندارد، اما شیوه زندگی باید عادی و در حد متوسط جامعه باشد. از این گذشته شرایط زمانی و مکانی را هم باید در نظر گرفت. مثلاً در دوره جنگ ایشان اجازه ندادند در خانه لوستر نصب شود، ولی وقتی جنگ تمام شد و این کار به‌تدریج در خانواده‌های متوسط هم صورت عادی پیدا کرد، ما هم لوستر خریدیم. معتقد بودند نباید جوری لباس پوشید و رفتار کرد یا وسایلی را در منزل به کار برد که حالت جلوه‌فروشی پیدا کند. باید مثل مردم عادی زندگی کرد.
 
□اقتضای شغل پدر شما نوعی رویکرد قضایی و امنیتی بود. آیا شغل ایشان در شیوه‌های تربیتیشان تأثیر نگذاشته بود؟
نه، به هیچ‌وجه. یادم هست یک بار کار خطایی کرده بودم و کسی آمد به پدرم در این باره گزارش بدهد. تمام مدت نگران بودم حالا پدر با من چه برخوردی خواهند کرد، ولی ایشان ابداً به روی خود نیاوردند. در تربیت فرزند ابداً اهل مته به خشخاش گذاشتن و سرزنش کردن نبودند. اما وقتی پای بیت‌المال و حلال و حرام در میان می‌آمد، کوچک‌ترین اغماضی نمی‌کردند. یادم هست یک شب حدود ساعت یازده به خانه آمدند و بلافاصله به برادرم محمد آقا زنگ زدند که: سریع خودت را به اینجا برسان! بسیار هم عصبانی بودند. برادرم که آمدند، پدر به ایشان تشر زدند که روی چه حسابی از موقعیت ایشان سوء استفاده کرده و معامله نادرستی را انجام داده است؟ برادرم واقعاً تعجب کرده بودند و معلوم بود از چیزی خبر ندارد! فردای آن روز پدر دستور دادند در باره این موضوع تحقیق فوری، جدی و دقیقی صورت بگیرد و مشخص شد فرد دیگری به نام محمد لاجوردی ممنوع‌المعامله بوده و این کار را انجام داده است! می‌خواهم بگویم پدر در عین رأفت و اغماض نسبت به ما، در چنین مواردی ابداً اغماض نمی‌کردند و فوری واکنش نشان می‌دادند.
 
□در دوره کودکی و نوجوانی شما و خواهر و برادرهایتان، گروهکهای مختلفی فعال بودند. شیوه ایشان برای شناخت این گروهکها و تمایل پیدا نکردن شما نسبت به آنها چه بود؟
ایشان همواره سعی می‌کردند از حبّ علی بگویند تا خود به خود نفرت از معاویه در ما ایجاد شود! غالباً سعی می‌کردند اسم کسی را نیاورند، اما با سند و مدرک پیشینه جریانات را برایمان توضیح می دادند. ایشان از دوره زندان و نقل فتوا و جدا شدن از چپیها و منافقین، برایمان می‌گفتند و کسی که در زندان همیشه با چپیها بود و نماز هم نمی‌خواند، اما تحت عنوان گروهی با پسوند اسلامی ادعای مبارزه هم می‌کرد و بعدها هم متأسفانه به مقامات بالایی هم رسیده بود! پدر اصراری به باز کردن پرونده افراد نداشتند و خیلی کم پیش می‌آمد کسی را نفی کنند. حداقل در خانه که بودند،رویکرد ایشان نسبت به دیگران سلبی نبود.

 

□پدر شما از معدود کسانی است که پیش از دیگران به انحراف سازمان مجاهدین پی برد. آیا در این باره با شما صحبت می‌کردند؟
پدر باره خودشان کمتر حرف می‌زدند، ولی از یکی از اعضای مؤتلفه شنیدم که می‌گفت: ایشان وقتی در زندان انحراف مجاهدین را مطرح کرد، همه ما به او اعتراض کردیم که تو قصد داری تفرقه ایجاد کنی! ولی بعدها متوجه شدیم او قبل از همه به این انحرافات پی برده بود. ایشان در سال 1364 وصیتی نوشتند و در آن صراحتاً در باره خطر سازمان مجاهدین انقلاب هشدار دادند و گفتند: منافقین انقلاب، بسیار خطرناک‌تر از منافقین خلق هستند!
 
□قطعاً به عنوان پسر شهید لاجوردی در سطح جامعه با برخوردهای متناقضی رو به رو می‌شوید. این برخوردها چه تأثیری در نگاه شما نسبت به پدرتان داشت؟
این افراد دو دسته هستند. گروهی که از عملکرد پدر آگاهی دارند و رفتارشان توأم با محبت و احترام است و دسته دیگر عملاً مرا در دانشگاه بایکوت کرده بودند! بعد که زمان گذشت و بچه‌ها مرا بهتر شناختند، روابط مان تصحیح شد. اوایل از من می‌ترسیدند، چون پدر منافقین را تار و مار کرده بودند. در دانشگاه کسانی هم بودند که سعی می‌کردند مرا وارد گروه‌هایی و از اسم پدر استفاده تبلیغاتی کنند.
 
□این روزها بسیاری از فرزندان پدر و مادرهایشان را قبول ندارند. شما ایشان را قبول داشتید؟
فوق‌العاده زیاد.
 
□چرا؟
چون اطلاعات علمی و فقهی ایشان فوق‌العاده بالا بود و از پختگی و تجربه فراوانی برخوردار بودند. این‌طور نبود که فقط یک‌سری محفوظات را در ذهن ذخیره کرده باشند، بلکه پشت هر حرف و عملشان، منطق و استدلال وجود داشت و کاملاً معلوم بود هر عقیده‌ای را که بیان می‌کنند، در باره آن عمیقاً فکر کرده‌اند. جالب است بدانید پدر در میان تفاسیر قرآنی، بیش از همه به تفسیر امام فخر رازی، امام‌الشکاکین علاقه داشتند، چون شبهه‌های زیادی را ایجاد می‌کند. ایشان هر عقیده‌ای را که می‌خواستند بپذیرند، خودشان دنبال شبهه برای عقیده خود می‌گشتند! وقتی انسان این‌گونه با مسائل رو به رو شود، بدیهی است باید برای قانع شدن، به دنبال دلایل و استدلالهای قوی و محکم باشد و طبیعتاً باورهایش عمیق و پختگی پیدا می‌کنند. ما هم وقتی می‌دیدیم پدر حرف بی‌مبنا نمی‌زنند و هیچ حرفی را هم بدون مطالعه و تحقیق نمی‌پذیرند، سعی می‌کردیم از همین روش پیروی کنیم.
 
□در مورد سر و وضع و نیز دوستانتان چگونه برخورد می‌کردند؟
یک بار به عروسی دعوت داشتیم و چون همه فکر و ذکرم متوجه درس و مدرسه‌ام بود، خیلی به آنچه که باید بپوشم، توجه نداشتم. پدر گفتند: برو و لباس مرتب و آراسته بپوش! خوب نیست انسان به ظاهرش بی‌توجهی کند... بسیار روی پاکیزگی، مرتب و آراسته بودن تأکید داشتند. در مورد دوستان هم سعی می‌کردند به شکلی که به ما برنخورد، با آنها آشنا شوند. مثلاً به ما می‌گفتند: آنها را به خانه دعوت کنیم و مثلاً موقع صرف ناهار با آنها صحبت می‌کردند. دورادور بر معاشرتهای ما نظارت داشتند و دخالت مستقیم نمی‌کردند. خودم احساس می‌کردم دوست دارند با دوستانم رفیق شوند.
نکته‌ای که بد نیست به آن اشاره کنم، دقت در مسائل ظریف بود. در مدرسه علوی درس می‌خواندم و در آنجا روی وضو گرفتن وسواس به خرج می‌دادند و من هم وسواس پیدا کرده بودم. یادم هست اگر بیشتر از سه بار روی دستم آب می‌ریختم، پدر می‌گفتند: وضویت باطل است! دو باره وضو بگیر و آن‌قدر اصرار کردند تا وسواس از سرم افتاد. پدر سخت‌گیریهایی از این دست را برای تربیت دینی مضر می‌دانستند، اما در جاهایی که بحث حق مردم، حلال و حرام و رعایت حدود شرع پیش می‌آمد ابداً کوتاه نمی‌آمدند.
 
□به شما پول توجیبی هم می‌دادند؟
خیر، می‌گفتند: شأن بچه‌هایم بالاتر از آن است که از من پول بخواهند. هر وقت پول لازم داشتید اجازه دارید سر جیبم بروید و بردارید! ما هم که می‌دیدیم کوچک‌ترین بریز و بپاش و اسرافی در زندگی پدر و مادرمان وجود ندارد و گاهی می‌شود پدر یک پیراهن را پنج سال می‌پوشند، شرممان می‌شد چیز اضافی از ایشان بخواهیم. اولین چیزی هم که به ذهنمان می‌رسید، این بود که در عین حال که به تحصیلات عالی ادامه می‌دهیم، هر چه زودتر هزینه‌های زندگیمان را خودمان تأمین کنیم و بارمان را از روی دوش خانواده برداریم. پدر ما برای تأمین زندگی، در زیرزمین خانه خیاطی می‌کردند و این کار را قبل و بعد از دادستان شدن انجام می‌دادند. همیشه هم به ما می‌گفتند: کار کردن عار نیست، سربار بودن عار است! قبل از ازدواج به توصیه ایشان، کارهایی از قبیل نجاری، خیاطی، کفاشی و... را در حد رفع نیاز یاد گرفتم. وقتی هم که پیش ایشان کار می‌کردیم، به ما مزد می‌دادند، در حالی که هزینه خرابکاری‌هایمان خیلی بیشتر از مزدمان می‌شد! اما ایشان این هزینه را به عهده می‌گرفتند که ما کار یاد بگیریم. پدر از بیکاری بیزار بودند و حتی اگر کاری نبود که انجام بدهند، کفشهای همه را جمع می‌کردند و می‌شستند و واکس می‌زدند! لحظه‌ای نمی‌توانستید ایشان را بیکار پیدا کنید. همیشه هم وقتی به ایشان می‌گفتند: چرا بعد از استعفا از سازمان زندانها دو باره به سراغ خیاطی و کار در بازار رفتید و منصبی را در نظام قبول نکردید؟ می‌گفتند: نمی‌خواهم آویزان نظام باشم! مضافاً بر اینکه با قبول یک منصب باید برایشان محافظ می‌گذاشتند و ایشان هم می‌گفتند: نمی‌خواهم برای محافظت از جانم، جان دیگران را به خطر بیندازم! خیلیها از اینکه می‌دیدند پدر در مغازه‌ای فروشندگی می‌کند، حیرت می‌کردند. با دوچرخه هم سر کار می‌رفتند و ماشین نداشتند. پس از شهادت ایشان دوچرخه‌شان را به موزه عبرت دادیم. چند وقت بعد مادر به موزه عبرت رفتند و دیدند دوچرخه ایشان نیست! وقتی سئوال کردند، مسئول آنجا جواب داد: «بعضی از مسئولین گفتند: دیدن این دوچرخه در مردم توقع ایجاد می‌کند که مسئولین نظام با دوچرخه به سر کار بروند و دستور دادند برای اینکه چنین توقعی در مردم ایجاد نشود، دوچرخه را برداریم!» البته رفتم و دوچرخه پدر را پس گرفتم تا به عنوان گرانبهاترین هدیه دنیا نگه دارم و یادمان نرود فرزند چه پدری هستیم.
□با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.   
https://iichs.ir/vdcf.cdmiw6d0ygiaw.html
iichs.ir/vdcf.cdmiw6d0ygiaw.html
نام شما
آدرس ايميل شما