«سیره فردی و اجتماعی شهید آیت‌الله محمد صدوقی در آیینه خاطره‌ها» در گفت‌وشنود با رجبعلی کریمی

اصرار فراوان داشتند که بدون واسطه با مردم ارتباط داشته باشند

ذهن و ضمیر پیری که خاطرات او در پی می‌آید آکنده از خاطرات حضور در جوار شهید آیت‌الله حاج شیخ محمد صدوقی یزدی است؛ هم از این روی، گفت‌وشنودی دیگر با شیخ رجبعلی کریمی، خادم سومین شهید محراب، را به شما تقدیم می‌کنیم
اصرار فراوان داشتند که بدون واسطه با مردم ارتباط داشته باشند
پایگاه اطلاع‌رسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛ 
شما سال‌ها در محضر شهید آیت‌الله صدوقی بودید و ازاین‌روی، قاعدتا خاطرات زیادی از ایشان دارید. از روزهای اوج‌گیری انقلاب اسلامی و نقش ایشان در هدایت مردم، برای مبارزه علیه رژیم پهلوی چه خاطراتی دارید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. بله، من حدود ده سال، این افتخار را داشتم که در خدمت ایشان باشم. یادم هست که در سال 1357، چهلم شهدای تبریز در یزد برگزار شد و از آن به بعد، ایشان هر شب در مسجد خطیره و پس از نماز، صحبت می‌کردند. مردم بسیار به ایشان علاقه داشتند و با دل و جان، به سخنان ایشان گوش می‌دادند. مسجد خطیره همیشه پر از جمعیت مشتاقی بود که حاضر بودند با یک اشاره ایشان، سر و جانشان را فدای انقلاب کنند! ایشان از هر فرصتی برای افشاگری درباره ماهیت رژیم منفور پهلوی استفاده می‌کردند. گاهی اوقات شب‌ها، مردم خبر می‌آوردند که ساواک تهدید کرده که چنین و چنان خواهد کرد، بازداشت می‌کند، به زندان می‌اندازد، تبعید می‌کند و از این قبیل. ایشان می‌فرمودند: «من برای همه این چیزها آماده‌ام. جامه‌دانم را آماده کنید که اگر قرار شد به تبعید بروم، با خودم ببرم!».
 
رجبعلی کریمی
 
واکنش مردم به‌خصوص جوانان، در برابر این گونه تهدیدات چه بود؟
آنها هر شب با چیزهای مختلفی مثل: سنگ، چوب و شیشه بنزین، می‌آمدند و روی پشت‌بام خانه ایشان، تا صبح نگهبانی می‌دادند تا یک وقت گزندی از طرف مأموران رژیم، به ایشان نرسد! در محرم سال 1357ش، رژیم شاه شایعه درست کرد که در مسجد خطیره، اسلحه وجود دارد! مأموران ساواک آمدند و در مسجد را بستند! شهید آیت‌الله صدوقی عادت داشتند هر شب بعد از نماز شب و نزدیکی‌های صبح، پای پیاده تا مسجد خطیره می‌رفتند و پس از اقامه نماز صبح، برمی‌گشتند. بعد هم که به خانه می‌آمدند، دعا و قرآن می‌خواندند و اگر خسته بودند، یکی دو ساعتی می‌خوابیدند. این اواخر هم، من هم دنبال ایشان می‌رفتم و مراقبشان بودم. به‌هرحال بعد از اینکه رژیم در مسجد خطیره را بست، ایشان مدتی تحمل کردند و بعد فرمودند: «این‌طور که نمی‌شود...» و همراه عده‌ای از دوستان و مردم، به طرف مسجد به راه افتادند! جلوی در مسجد، مأموران مانع از ورود ایشان و مردم شدند. ایشان پرسیدند: «به چه حقی در مسجد را می‌بندید؟» سپس سینه خود را باز کردند و رفتند جلو و گفتند: «اگر می‌خواهید بزنید، من آماده‌ام؛ به مردم کاری نداشته باشید!» مأموران وقتی ابهت و شجاعت شهید را دیدند، دیگر نتوانستند عرض اندام کنند و فقط یکی دو تیر هوایی شلیک کردند و رفتند!
 
یکی از ویژگی‌های برجسته شهید آیت‌الله صدوقی، ارتباط تنگاتنگ ایشان با مردم بود. در این زمینه چه خاطراتی دارید؟
بله؛ ایشان علاقه و اصرار فراوان داشتند که خودشان بدون واسطه با مردم ارتباط داشته باشند و اگر کاری از دستشان برآید، انجام بدهند. در پنج، شش سال آخر، که ضعف بر ایشان غلبه کرده بود، قرار شد دفتری باز کنند و برای انجام کارها، که متعدد و سنگین شده بودند، مردم به آنجا مراجعه کنند، منتها مسئول دفتر، با ایشان در تماس دائم بود و ایشان همچنان، به حل و فصل امور جامعه و مردم می‌پرداختند.
 
برحسب شواهد، آیت‌الله صدوقی شهادت قریب‌الوقوع خود را حدس می‌زدند. ای‌نطور نیست؟
بله؛ من آثار شهادت را از روز دوشنبه در رفتار ایشان می‌دیدم! البته همیشه هم از زبان مبارکشان می‌شنیدم که از خدا طلب شهادت می‌کردند و می‌فرمودند: «پروردگارا! مرا از فیض شهادت محروم مکن!». البته شهادت زیبنده مردان خداست، اما انقلاب واقعا به وجود ایشان نیاز داشت. ایشان همیشه برای اقامه نماز جمعه، خودشان تشریف می‌بردند، ولی یکی دو هفته‌ای بود که ضعف داشتند و نرفتند، اما در روز جمعه دهم ماه مبارک رمضان تصمیم گرفتند خودشان بروند! با قرآن هم استخاره کردند و خوب آمد. ایشان غسل می‌کنند و به مسجد می‌روند. من هم خودم را سریع به مسجد رساندم و با ایشان فاصله چندانی نداشتم. ایشان بعد از نماز، آمدند که از جلوی من رد بشوند و من تا پای ماشین ایشان را همراهی کنم، که ناگهان صدای ناله ایشان را شنیدم و بلافاصله، صدای انفجار به گوش رسید! پیراهن و لباس ایشان، غرق به خون شده بود و پیکرشان، روی دست مردم حرکت داده می‌شد! بعدا فهمیدم که آن منافق جاهل و ملعون، خود را در صف نمازگزاران جا زده بود! من آرام و قرار خود را از دست داده و به سر و سینه می‌زدم و بی‌تابی می‌کردم! مرا به دفتر ایشان بردند. تا شب گیج بودم و چیزی نمی‌فهمیدم! بعد فرزند بزرگوارشان آقا شیخ محمدعلی آمدند و از من خواستند آن‌قدر بی‌تابی نکنم! جنازه شهید را از بیمارستان افشار آوردند و آقای راشد و آقای انوری، به هر نحوی که بود، پیکر پاره‌شده ایشان را بستند و غسل جبیره دادند تا فردای آن شب، جنازه تشییع شود.
 
https://iichs.ir/vdchzvni.23nvmdftt2.html
iichs.ir/vdchzvni.23nvmdftt2.html
نام شما
آدرس ايميل شما