«شهید طیب حاجرضایی، به مثابه نقطه پایان بر عصر لوتیها» در گفتوشنود با امیر حاجرضایی؛
پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
شما با مرحوم طیب حاجرضایی، نسبتی نزدیک دارید؛ چرا درباره او کم سخن میگویید؟ و اگر بخواهید او را در واقعیتش به مخاطب امروزی بنمایانید، چه خواهید گفت؟
بنده همیشه سعی کردهام درباره مرحوم طیب صحبت نکنم! در روایت از او ممکن است چنین برداشت شود که میخواهم از آنچه بر او گذشته، بهرهبرداری کنم! دراینباره، سخنان منفی رنجم میدهد! اما در مورد طیب، در نگاهی کلی باید گفت که در زندگیاش فراز و فرود زیادی داشت و از آن مهمتر، شناخت وی بدون شناخت تبار یا قشری که به آن تعلق داشت، ممکن نیست. دراینباره، سوء تفاهمات متنوعی ایجاد شده؛ مثلا در زمان ما به آنها میگفتند: «جاهلها»، که واژه درستی نبود. در میان آنها، هم آدم ناجوانمرد پیدا میشد و هم انسانهایی که از مال و ناموس مردم امانتداری میکردند. همه این افراد را به یک چوب راندن، خطاست. طیب در جوانی آدمی شرّ و اهل نزاع بود، اما بعدها تغییر کرد و به مردمدوستی و ضعیفنوازی گرایش یافت.
او چند برادر داشت و شما فرزند کدام یک از آنان هستید؟
پدرشان چند همسر داشت، اما فقط عمویِ من طیب و پدرم طاهر، از یک مادر بودند. بقیه، از مادران دیگر بودند.
از مکانت اجتماعی مرحوم طیب و محبوبیت وی در میان مردم بگویید.
طیب بخشنده بود و خانوادههای بسیاری را زیر بال و پَرِ خود گرفته بود. جامعهاش ــ چه آنها را جاهل بنامد، چه عیار یا لوتی ــ به او نمرهای بالا میداد. کسی گفته بود: «طیب در میان صنفی که به آن تعلق داشت، بیلقب بود! بهرغم آنکه بیشتر از همه حبس کشید، دعوا کرد، سفره انداخت، دستودلباز بود و میز همه را حساب میکرد...». دراینباره، خاطراتی هم نقل شده است. لوتیها در آخر شب، در کافهای به نام فیض در میدان بهارستان مینشستند و طیب، حسابِ همه میزها را میپرداخت! یک بار کسی خواسته بود که خودش پول بدهد، صاحب کافه گفت: اگر پولت را بدهی و دکان من را ببندی، دیگر زنده بیرون نمیروی! یعنی طیب اجازه نمیداد که رسم بخشندگیاش شکسته شود. همین رفتارها، او را متفاوت و محبوب کرده بود.
تقریبا همه قبول دارند که طیب فردی مذهبی بود. این ویژگی، در رفتار او چگونه دیده میشد؟
واقعیت این است که او پر از تضاد بود؛ در عین اینکه اعتقادات مذهبیِ عمیقی نیز داشت. آدمها کم و بیش، چنین خصوصیتی دارند و فهم آن هم آسان است. طیب در دهه اول محرم تکیه برپا میکرد، در تاسوعا و عاشورا نذر میداد، در سه روز پایانی دهه اول محرم آب نمیخورد تا تشنه عزاداری کند و پابرهنه در دستهها شرکت میکرد! پیراهن مشکیای که به تن میکرد از سر باور بود نه تظاهر. اینها نمادهایی از گرایشات مذهبیاش بودند.
درباره ارتباط او با دربار، روایتها و تحلیلهای متفاوتی بیان میشود. ارزیابی شما دراینباره چیست؟
پاسخ به این سؤال را از بیان یک داستان شروع میکنم. ولیعهد در زایشگاهِ مادر، در چهارراه مولوی به دنیا آمد و شاید برای جلب طبقات پایین بود که چنین کاری کرده بودند. طیب هم محله را چراغانی و از آنها استقبال کرد. چندبار هم شاه را از نزدیک دید، ولی هرگز به دربار راه نیافت! دیدارهایش با شاه، کوتاه و روتین بود. هیچوقت در ایجاد ارتباط با قدرت، تندروی نکرد و به لایههای بالای آن هم نرسید.

تحول طیب از چه مقطعی و در کجا آغاز شد؟
او مدتی به بندرعباس تبعید شد و پس از بازگشت، در میدان انبار گندم حجرهای گرفت. اجازه واردات موز از لبنان را هم داشت. در همان دوره بود که به نظم، کار و رفاه رسید. نیمهشب به میدان میرفت، صبح زود صبحانه میخورد و پس از انجام کارها به خانه برمیگشت. همین روال ثابت زندگیاش بود.
تغییر سیاسی او چگونه کلید خورد؟
به نظرم در آستانه رویداد ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، همه چیز تغییر کرد. از آن پس، عدهای هم با او دشمنی کردند. البته بر حسب منقولات، زمینههای آن از پیش ایجاد شده بود. در چهارراه مولوی بین عمویِ من و تیمسار نصیری، مشاجرهای صورت گرفته بود و این بعدها، به یکی از عوامل اعدامش مبدّل شد. من هنوز صحتش را نمیدانم، اما این سخن در میان مردم فراوان گفته میشد.
از روزهای دستگیری و محاکمه مرحوم طیب، چه خاطراتی دارید؟
بعد از ۱۵ خرداد، دستگیر شد و شش ماه در حبس بود. برایش دو دادگاه بدوی و تجدیدنظر تشکیل دادند و در هر دو، حکم اعدامش را بریدند. در دادگاه دوم، فقط دو نفر باقی ماندند: عمویم طیب و حاج اسماعیل رضایی. خاطرم هست که در دادگاه به او گفتند: شما دستهای راه انداختید که بر روی علمها، عکس آیتالله خمینی بوده؛ چرا این کار را کردید؟ طیب پاسخ داد: «من همیشه به مراجع تقلید احترام میگذاشتم، قبلا عکس آیتالله بروجردی میگذاشتم، حالا هم عکس آیتالله خمینی را. باز هم اگر تکیه برپا کنم، عکس ایشان را نصب خواهم کرد!». این جمله را خودم در دادگاه از او شنیدم. خیلیها امیدوار بودند که شاه به خاطر شناختی که از طیب دارد، حکم اعدام را به حبس ابد تبدیل کند، اما چنین نشد.
قاعدتا یکی از تلخترین خاطرات شما، ماجرای اعدام اوست. مشاهدات شما از آن واقعه چیست؟
صبح روز شنبه 11 آبان، ساعت 5 صبح، عمویم تیرباران شد. ساعتها و صحنههای دردناکی بود. ما در محلِ اعدام نبودیم، اما وقتی جسد را آوردند و آن را دیدم، دیگر چیزی نفهمیدم! هفده یا هجده گلوله خورده بود. تمای بدنش شکافته و رگ و پیاش بیرون زده بود! غسال مدام پنبه در سوراخِ تیرها میگذاشت تا خونریزیاش بند بیاید و البته نمیآمد! به عموی من، از شقیقه تیرِ خلاص زده بودند و به حاج اسماعیل رضایی از دهان! طبق وصیت طیب، او را در شاهعبدالعظیم و کنار مادرش دفن کردند.
پس از تیرباران طیب، سرنوشت دیگر لوتیها چه شد؟
بیشترشان در انزوا و بیخبری درگذشتند! مثلا حسین رمضانیخی در اوایل انقلاب گوشهنشین شد و مُرد. مردم میگفتند: «گنده شما طیب بود و آن بلا سرش آمد، شما دیگر چه میگویید؟» با مرگ طیب، عصر آن نسل پایان یافت.