«ناگفتههایی از پیشینه شهید طیب حاجرضایی» در گفتوشنود با زندهیاد جواد خانبابا؛
پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
در آغاز این گفتوشنود، درباره پیشینه خانوادگی شهید طیب حاجرضایی، توضیحاتی بیان کنید.
نام پدرش، مَش حسینبَک بود. در آن روزگار نفت نبود و سوخت نانواییها، با بوته تأمین میشد. بوته نانواها، دستِ مَشحسین بَک بود و از این راه روزگارش میگذشت. خودِ مرحوم «طیبخان» هم در تهرانِ، بهمرور و از بابتِ عیاری و لوتیگری سرآمد شد. کاسبی نامدار بود و دستگیر فقرا و یتیمان، گرهگشا در کار مردم و کریم در شادی و سوگواری اهل محل. نمونهای از یک انسان دستبهخیر و اهلِ دستگیری.
بهتر است که قدری به پیشینه «طیبخان» بپردازیم. دعوای کرمانشاه که به سبب آن معروف شد، از چه قرار بود؟
طیبخان آن وقتها جوان بود، با جلال رمضانخان و میرزا علیاکبر تقی به کرمانشاه رفته بودند. در یک کافه، میرزا علیاکبر تقی دعوا را به راه انداخت. در آن روزها، میزها چوبی و صندلیها لهستانی بودند. طیب پایه میز را شکست و به دعوا ادامه داد، اما آن دو رفیقش فرار کردند! به کلانتری هم که بردندش، به شاه و همه اعوان و انصارش فحش داد! او را زندانی کردند. سیروس رشتی، دزدی که اصلا طیب را نمیشناخت، از شکلِ دعوا کردن و هیاهوی او خوشش آمد! دههزار تومان برداشت، رفت به ملاقات طیب و پول را به او داد تا کارش درست شود. با همان پول، از زندان مرخص شد. بعد به سربازی رفت و پس از آن، ماجرای قتل «محمد پررو» به گردنش افتاد!
قتل «محمد پررو»، چطور اتفاق افتاد؟
قتل در خانه طیبخان رخ داد، اما کارِ خودش نبود. ابرام خرکچی، پهلوانی گردنکلفت، اما خیلی آقا بود. او «ممد پررو» را در خانه طیبخان زد. وقتی طیب دید که محمد به زمین افتاده، به احمد بزاز گفت: «احمد جان، دستم به دامنت، قبل از اینکه اتفاقی بیفتد، او را از اینجا ببر!». احمد او را به انتهای باغ فردوس بُرد، اما محمد در همان شب فوت کرد و قتل به گردن طیب افتاد! در آن زمان، طیب تازه ازدواج کرده و همسرش باردار بود.
در پی همین قتل بود که طیب را به بندرعباس تبعید کردند؟
بله؛ این هم برای خودش داستانی دارد. بعد از اینکه از سربند قتل ممد پررو، طیبخان دستگیر شد، او را به اهواز تبعید کردند. علت هم این بود که در اواخر حکومت رضاشاه، او دستور داد که سابقهدارها را بگیرند و تبعید کنند. طیب و مَشقدم و چند جوان گردنکلفت را هم، از زندانِ تهران به اهواز بردند. روزها در بیرونِ زندان بودند و شبها در داخل. در همین حین، یک افسر به مشقدم فحش داده بود. مشدی هم او را بلند کرد، سرش را داخل آب فرو برد و گفت: «آب بخور، میخواهم سرت را بِبُرم!». این بود که زندانِ اهواز را به گلوله بستند و همه را به بندرعباس تبعید کردند! بندرعباس در آن روزها جای بسیار بدی بود، در تابستانهایش آب قرمز میشد و بوی تعفن داشت. در اهواز به طیب خبر دادند که صاحب فرزندِ پسر شده است. رضا گچکار به او گفته بود: «حالا که بچهدار شدی، دست از این کارها بردار». طیب گفت: «تا زندهام، باید طیب باشم!». از همانجا، به «طیب» معروف شد! بعدا با همّت ارباب زینالعابدین و حاج حسن خانبابا، پروندهاش پیگیری شد. هفت، هشت سال حبس کشید و بیرون آمد.

آیا در نزاعها، با وجود نام و آوازهای که داشت، شروعکننده دعوا بود؟
به ندرت این کار را میکرد. معمولا دیگران، برای اسم و رسم پیدا کردن یا کینهای که داشتند، به سراغش میآمدند. اگر جایی هم دعوا را شروع میکرد، پای حق ضعیف یا ناموس مردم در میان بود. اصلا بعد از معروفیت، نیازی به دعوا نداشت! همان اسم و رسمی که پیدا کرده بود، خیلی از مسائل را حل میکرد.
در نگاه کلی و بر اساس مشاهدات و تجربیاتی که درباره شهید طیب حاجرضایی دارید، شخصیت او را چگونه توصیف میکنید؟
طیب به معنای کامل و واقعی کلمه، «مَرد» بود. به عیار و لوتیِ تمامعیار، اهل حساب و کتاب و مخلصِ اهل بیت(ع) مبدل شده بود. اگر قول میداد، پای حرفش میایستاد. به مال و ناموس مردم، خیانت نمیکرد و گذشت در وجودش موج میزد. در سه ماه محرم، صفر و رمضان، گِرد گناه نمیگشت. هیئت میگرفت، دسته بزرگ عزاداری راه میانداخت و با پای برهنه و سرِ گِلمالیده، در پیشاپیش دسته سینه میزد. علما او را با حرّ بن یزید ریاحی قیاس کردهاند؛ چون صفحه آخر زندگیاش را درست و بیغلط نوشت.
به علایق و گرایشات مذهبی او اشاره کردید. وی این خصلت را از چه کسانی داشت؟
بیتردید طیبخان مذهبی بود، دلیلی از این واضحتر که دَمِ هیئت امام حسین(ع) دستگیر شد؟ خودش هم به سبک لوتی قدیم آموخته بود که «کم پشت سر خلقِ خدا ساز بزن» و «عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزهسرشت». محبت بیریا به سیدالشهدا(ع)، او را از فرود آدمیّت به فراز انسانیّت رساند. لوتیهای قدیم، همه مذهبی بودند و طیب هم، به راهِ همانها رفت.
از روحیه گذشت و چشمپوشیاش، خاطراتی را نَقل کنید.
یادم هست که طیبخان، یک بار با حسین رمضانیخی و برادرش تقی، دعوای سنگین گرفت. دو برادر، به سر طیبخان ریختند! ارباب زینالعابدین، میانجی شد و آشتیشان داد. طیب، کینه هیچکس را به دل نمیگرفت. دو ماه بعد، عید به منزلش رفتم. حسین و تقی هم، در آنجا بودند و رفیقانه نشستیم و گپ زدیم. یا بعد از دعوا با اصغر شاطر که داستان مفصلی دارد، همیشه اصغر را محترم میشمرد. جوانمردی یعنی گذشت، وقتی آدم گذشت داشته باشد، همه چیز دارد.
نقشآفرینیِ او در وقایع سیاسی کشور، بهویژه ۲۸ مرداد 1332 و ۱۵خرداد 1342 را چگونه تحلیل میکنید؟
در ۲۸ مرداد از شاه حمایت کرد، از ترس کمونیستها که ناموس مردم را نشانه میروند و با گمان آنکه شاه، دستکم ادای دیندارها را درمیآورد! اما ده سال بعد، در آشنایی با حرکتِ امام خمینی و حرمت سیادت، دگرگون شد. ساواک به او فشار آورد که بگوید برای شرکت در اعتراضات ۱۵ خرداد، از امام پول گرفته است! طیب با جربزهای بیمثال جواب داد: «من حاضر نیستم که به فرزند فاطمه زهرا(س) دروغ ببندم!» اصلا او شهیدِ جوانمردیاش شد.
و کلامِ آخر؟
کسانی که به دنبال شناختنِ طیبخان هستند، اول باید مرام او را بشناسند و ببینند چگونه وی از یک آدم عادی، تبدیل به قهرمان شد؟ و چرا بعد از این همه سال، هنوز نامش وِرد زبانهاست؟ به نظر من مرام و مسلک طیبخان، چیزی نیست که بشود با حرف آن را نشان داد. باید او را دیده باشی تا بفهمی مردی و مردانگی یعنی چه؟ او به پوریای ولی که در تاریخ گفتهاند، بسیار شبیه بود.