زندهیاد بیژن حاجرضایی، در دوره شهادت پدر دوازده سال داشت. بهرغم این، در بسیاری از صحنهها و ازجمله در دادگاه نظامی، او را همراهی میکرد. وی گنجینهای از خاطرات شهید طیب حاجرضایی و هر آنچه مرتبط به وی بود را در ذهن و ضمیر داشت. پسرِ ارشدِ «طیبخان» در گفتوشنود پیآمده، به بازگویی یادمانهای خویش از واپسین فصل از حیات پدر پرداخته است. روانِ پدر و فرزند برومندش شاد و بر خوان رحمت الهی میهمان باد
پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
شما شناختهشدهترین و فعّالترین فرزندِ شهید طیب حاجرضایی هستید. اکنون پس از سپری شدنِ دههها از شهادت پدر، واکنش مردم نسبت به ایشان و بالطبع خودتان را چگونه دیدهاید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. خدمتتان عرض کنم که ما در دوره قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، از معرفی خود میترسیدیم، البته نه از بیاحترامی مردم، بلکه از محبت بسیار زیادشان! هرجا مشکلی داشتیم، همین که نام «طیبخان» به میان میآمد، برطرف میشد! بعد از انقلاب هم این لطف و احترام بیشتر شد و تا امروز، جز محبت از مردم ندیدهایم. علاقه مردم به پدرم بهقدری زیاد است که گاهی خودمان خجالت میکشیم! حتی برخی افسانهسراییهایی که درباره ایشان میشود نیز ناشی از همین محبت و علاقه مردم به قهرمانان و یَلان خودشان است.
فکر میکنید که محبوبیت اجتماعی پدر، چه ریشههایی دارد؟
پدرم مردی کمحرف، صریح و نسبت به مردم، بسیار «دِلنازک» بود. خانهاش، پناهگاه خلایق بود. هر شب گروهی با مشکلاشان، در برابر منزلِ ما صف میکشیدند و ایشان کارِ بیشترشان را راه میانداخت. حتی در مواردی، مرتب پیجویی میکرد که کارشان انجام شده یا خیر؟ از فقرا و بیپولها، عمدتا پنهانی دستگیری میکرد. من فکر میکنم که علاقه فراوانش به مردم و مساعدتش با آنها، علت اصلی محبوبیتِ «بابا» بود. بسیاری از معاصرانش دراینباره داستانها داشتند و عدهای از آنها، این قصهها را نیز بازگفتهاند.
رابطه ایشان با مراجع تقلیدِ وقت و علما و روحانیون را چطور دیدید؟
به مرحوم آیتالله بروجردی، ارادت زیادی داشت و به دیدارشان میرفت. من هم در یکی، دو نوبت از این دیدارها، همراهش بودم و حتی از آن مردِ بزرگ، هدیهای هم گرفتم. مرحومِ حضرت امام را هم، در زندان دید! با شکنجه به او فشار آوردند تا بگوید از امام پول گرفته است! اما او گفت: «من رو در رو از ایشان سؤال میکنم: آیا شما به من پول دادید؟ ما کِی یکدیگر را دیدهایم؟» همین سبب شد تا نصیری به پدر بگوید: «گور خودت را کندی» و بابا پاسخ داد: «عیب ندارد، امروز باید تکلیفم را ادا میکردم!» بعدها حضرت امام، با شنیدن این داستان فرموده بودند: «طیب بهراستی مرد بود؛ ثابت کرد آنچه دربارهاش میگفتهاند، حقیقت دارد».
ماجرای الصاق تصاویر امام خمینی بر تکیه و پرچمهای مراسم عزاداری محرم، که از سوی شهید طیب حاجرضایی برگزار میشد، چه بود؟
در محرم سال 1342، پدرم عکسهای حضرت امام را بر روی همه پرچمهای تکیه زد، چون بسیاری گفته بودند که ایشان جانشین آیتالله بروجردی است. البته بابا مدتها بود که از شاه دلِ خوشی نداشت و بخشی از حمایتش از امام هم، به همین موضوع برمیگشت. نصب همین تصاویر، یکی از دلایل محکومیتش پس از دستگیری و در دادگاه شد. بااینهمه بابایم، هیچوقت از این کارش ابراز پشیمانی نکرد.
ارزیابی شما از میزان دخالت پدر در قیام 15 خرداد 1342 چیست؟
پدرم صحنهگردانِ این حرکت نبود، ولی جلوی آن را هم نگرفت و در نتیجه بخشی از میدانیها و حتی دوروبریهایش، در آن روز مغازهها را بستند و به معترضان پیوستند. اتهامی که بعدها برایش تراشیدند، گرفتن پول از جمال عبدالناصر برای شورش بود، که کاملا دروغ بود و هیچ عقل سلیمی هم آن را باور نکرد؛ چرا که بابایِ من معطل پولِ کسی نبود که برای رسیدن به آن چنین خطری را به جان بخرد. شاه خود این اتهام را درست کرد تا با طیب تسویهحساب کند. علت هم این بود که در سال قبل، پدرم قدرتش را به او و نصیری نشان داده بود. طیب در سال 13۴۱ و در ظرفِ چند ساعت، توانسته بود صدهزار نفر را جمع کند و برای اعتراض به محل نخستوزیری ببرد! این اتفاق برای آنها، در حکم یک زنگ خطر بود.
البته برخی گفتهاند که در واقعه مدرسه فیضیه هم، از پدرم خواستند که همراه با نوچههایش، برای ضرب و شتم طلاب و مردم عزادارِ شهادت امام صادق(ع) به قم برود، ولی نرفت و از سربندِ همین ماجرا کینهاش را به دل گرفتند، اما من هیچوقت چنین ادعایی را باور نکردم! من اخلاق بابای خودم را میشناختم، اگر از او میخواستند بیرق امام حسین(ع) را پایین بیاورد، لَج میکرد و چهار بیرق بیشتر میزد، پس محال بود که برود و یک مشت طلبه بینوا را بزند! او محّب صادق و واقعی امام حسین(ع) بود؛ بنابراین نمیتوانست به یک مدرسه علوم دینی حمله کند. متأسفانه درباره پدرم، روایتهای مخدوش زیاد ساخته شده است.
.jpg)
زندهیاد بیژن حاجرضایی در کنار تندیس پدرش شهید طیب حاجرضایی در موزه عبرت ایران (دهه 1380)
آیا ایشان پس از ۱۵ خرداد، هشدارهایی برای دستگیری داشت؟
بسیاری تلفن میزدند که فرار کند، ولی ایشان گفت: «من نمیترسم!». صبح روز ۱۸ خرداد آمدند و بازداشتش کردند. هنگام دستگیری، از نصیری فحش شنید و بابا هم جوابش را داد و حتی با دستبند و پابند، به سوی او حمله کرد! نصیری هم که انتظار چنین واکنشی را نداشت، گفت: «دیگر رنگِ آزادی را فقط در گور میبینی!» بابا جواب داد: «باید سالها پیش میمُردم، اگر هستم، کار خداست!» پس از دستگیری بابا، حدود چهار ماه از ایشان خبر نداشتیم! هیچ جا هم، به ما پاسخی نمیدادند! بعد از این مدت و دوندگی بسیار، اجازه ملاقات در هنگ ۲ زرهی را گرفتیم. دیدیم بسیار لاغر شده، ولی از روی سیاست و در حضور نظامیها گفت: «شکنجهام نکردهاند!» ده روز بعد از آن، دادگاهش برگزار شد.
روند دادگاه و فضای حاکم بر آن را قدری توصیف کنید.
در یک کلام، دادگاه کاملا نمایشی بود! صندلی خبرنگاران خالی بود، شاهدان هم ناشناس بودند. وکیل انتخابی نداشت و وکلای تسخیری هم، وابسته به حکومت بودند و دفاعِ درخوری نمیکردند. پدرم در دادگاه اتهامات را بیاساس دانست و گفت: تنها در خدمت مردم بوده و در ۱۵ خرداد دخالتی نداشته است. در برابر نسبت «خیانتکار» هم، تصویر خالکوبیشده رضاشاه بر بدنش را نشان داد، که تلنگری به حافظه تاریخی آنها زده باشد، اما آنها از پیش تصمیم خود را گرفته بودند. در پایان جلسات هم، پنج نفر را به اعدام و بقیه را به زندان محکوم کردند. در صبح ۱۱ آبان 13۴۲، او و مرحوم حاج اسماعیل رضایی را تیرباران کردند.
ظاهرا در خلال محاکمه شهید طیب حاجرضایی، خانواده ایشان با امام خمینی دیدار کردند. از آن ملاقات، چه خاطراتی دارید؟
در دوران حصرِ حضرت امام، ما را به خانهای در خیابان دولت بردند. ایشان از ما استقبال کردند، به سرم دستی کشیدند و نهجالبلاغهای را به بنده هدیه دادند. عموی من ماجرا را گفت و امام پاسخ دادند: «آقای طیب را میشناسم، حق را گفت و خدا او را نجات دهد. من عادت ندارم که از این مرتیکه (شاه) چیزی بخواهم، اما در این مورد رئیس ساواک را احضار میکنم و به او خواهم گفت». آنان پس از احضار، ریاکارانه در برابر حضرت امام سکوت، اما نهایتا خواسته خود را عملی کردند! ما از آن به بعد حضرت امام را زیارت نکردیم تا اینکه در سال 1357 و پس از پیروزی انقلاب، با خانواده خدمتشان رسیدیم.
دیدار آخر خانواده با شهید طیب حاجرضایی، چگونه انجام شد؟
جمعه آخرِ حیاتِ ایشان، ما را خواستند. پدر پشت پنجره آمد، خداحافظی کرد و وصیتنامهای را تحویل داد، که الان در اختیارِ من است. در آن متن، تنها به چندوچونِ تقسیم داراییاش و توصیه به صله رحم پرداخته شده بود، نه تعیین محل دفن و داستانهایی که برخی جعل کردهاند. وصیتنامههایش به خط خودش بود و برخلاف برخی ادعاها، سوادِ خواندن و نوشتنِ خوبی هم داشت. شبِ همان روز، مادر و همسر دیگرِ بابا به دیدنش رفتند و بامداد ۱۱ آبان هم تیرباران شد! عموی من، با فشار مردم جنازه را گرفت و برای غُسل به مسگرآباد برد.
بهرغم نوجوانی خود، از رویداد تشییع و تدفینِ پدر، چه صحنههایی را به ذهن سپردهاید؟
صبح وقتی خبر رسید و پخش شد، به خیابان دویدم و مردم بیشماری را دیدم که از میدان خراسان به سمت قبرستان مسگرآباد سرازیرند، بیآنکه هیچ شعاری بدهند! وقتی به غسالخانه رسیدم، پیکر پدرم را غرق در خون دیدم! جسد حاج اسماعیل هم، گلولههای زیادی خورده بود. جنازهها را بارها شستند، ولی همچنان از آنها خون جاری بود! نهایتا عدهای گفتند: «شهید غسل ندارد». تابوت به اندازهای نبود که بدنش را در خود جای دهد؛ لذا برای آن دو تابوت را سرهم کردند! پدرم در همان روز و نزدیک به قبر مادرش، در حضرت عبدالعظیم(ع) دفن شد. دستور داده بودند که مراسمِ علنی نگیریم؛ لذا فقط در خانه خودمان یک مجلسِ هفتم برگزار شد. از آن روز، هر پنجشنبه که به مزار پدر میرفتیم، مردم ناشناسی را میدیدیم که بر سَرِ قبرش فاتحه میخواندند و ماجراهای جالبی از او تعریف میکردند! محبتی که پس از نیمقرن، هنوز زنده است.