کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

«با شهید طیب حاج‌رضایی در زندان دکتر محمد مصدق» در گفت‌وشنود با زنده‌یاد دکتر محمدحسن سالمی؛

او اشعارِ مثنوی می‌خواند و من خجالت ‌کشیدم، که سطحی‌اش پنداشته بودم!

21 آبان 1404 ساعت 11:55

زنده‌یاد دکتر محمدحسن سالمی، نوه دختری آیت‌الله سیدابوالقاسم کاشانی، پیشوای روحانی نهضت ملی ایران، در پی دستگیری در مرداد 1332، با شهید طیب حاج‌رضایی هم‌بند شد. او در گفت‌وشنودی که از نظر می‌گذرانید، از خاطرات روزهای مصاحبت خویش با وی در زندان گفته است


پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛ 
در آغاز گفت‌وگو، لطفا از دستگیری و زندانی شدن خود در مرداد 1332 بگویید.
به نام خدا. پس از حمله شامگاه 10 مرداد 1332 به منزل پدربزرگم شادروان آیت‌الله سیدابوالقاسم کاشانی و شهادت مرحوم محمد حدّادزاده، ساعت 2 نیمه‌شب و بدون هیچ دلیل محکمه‌پسندی، مرا دستگیر کردند، به باغ‌شاه بردند و زندانی کردند! پس از دو روز بازجویی، تحقیر و ضرب و شتم، ساعت 4 بامداد با پرونده‌ قتل و عنوان قاتل، به سلول انفرادی زندان شهربانی دلالت شدم! زندان، پر از یاران و دوستان بود! در آن شب تاریک، آنان مرا با صلوات و شعار پذیرفتند. سلولم، کوچک و بی‌تخت و متکا بود و باید روی زمینِ ساروجی می‌خوابیدم! از شدت خستگیِ سه شبانه‌روز گذشته، از هوش رفتم! صبح که برای نماز بیدار شدم در را کوبیدم، اما کسی آن را باز نکرد! ساعت 9 صبح، جارچی‌ها فریاد زدند: «حسنِ عباس!» مرحوم محسن محرر از پشتِ در پرسید: «اسم پدرت چیست؟»، گفتم: «عباس»، گفت: «تو را صدا می‌زنند». با راهنمایی او، آمدند و مرا بردند. اجازه خواستم تا قضای حاجت کنم. دو مأمور دم درِ دستشویی بسیار کثیفی که تاکنون نظیرش را ندیده‌ام ایستادند. بعد موهایم را تراشیدند، چند عکس با شماره قاتلان گرفتند و دوباره برای بازپرسی بردند. با همه‌ این بی‌عدالتی‌ها، گاهی از خودم تعجب می‌کنم که چرا دست از فعالیت سیاسی نکشیدم!
 
خانواده و آشنایان، برای آزادی شما چه فعالیت‌هایی انجام دادند؟
چند روز بعد، دکتر کریم سنجابی، که از طرف پدری با ما خویشاوند بود، گفت: «پسرعموجان، نتوانستم کمکت کنم، چون آقا (مصدق) گفتند: خوب کسی را گرفته‌اید؛ چون پدربزرگش خیلی به او علاقه دارد!» پس از آگاهیِ اقوام، زنده‌یاد نادعلی‌خان کریمی و مرحوم مهندس رضوی پیگیر شدند و حاج محمدعلی گرامی، پدر دامادمان، پنجاه‌هزار تومان وثیقه گذاشت تا در 16 مرداد ۱۳۳۲ آزاد شدم.
 
ظاهرا در آن زندان، با شهید طیب حاج‌رضایی آشنا شدید. کیفیت این آشنایی چگونه بود؟
از راه مهربانیِ پزشک بهداری زندان، مرا به درمانگاه بردند. آنجا ارتشی بلندپایه‌ای بود، همراه طیب حاج‌رضایی، شعبان جعفری، حسین اسماعیل‌پور (رمضان‌یخی) و پسرخاله‌ام مهدی نیک‌مرام. در ابتدا، از هم‌بندی با آنان تعجب کردم. شب اولِ ماه بود و قمر در آسمان می‌درخشید. یکی از آنان نگاه به ماه کرد و قرآن خواست، گفتند: در اینجا نداریم! او که در ماجرای 9 اسفند ۱۳۳1 بازداشت شده بود، گفت: ماهِ زندان را هم رویت کردیم، حالا حکم اعداممان را می‌دهند! من در جوابش گفتم:
دیدی که خونِ ناحقِ پروانه شمع را
 چندان امان نداد که شب را سحر کند
 

محمدحسن سالمی
 
فضای فرهنگی و فکری حاکم بر آن جمع را چطور دیدید؟
دانشجویان و روزنامه‌نگاران از بی‌اعتنایی دولت خشمگین بودند، اما آنچه مرا شگفت‌زده می‌کرد، رفتار شادروان طیب و یارانش بود! طیب با تکیه به سخن حسین‌بن‌علی(ع) که فرمود: «إن الحیوه عقیده و الجهاد»، به من دلگرمی می‌داد و می‌گفت: «شما برای دنیا مبارزه نمی‌کنید، افتخار کنید که در راه هدفتان رنج می‌برید!» او اشعار مثنوی را می‌خواند و ما خجالت می‌کشیدیم که تا به حال پندارشان را سطحی گرفته‌ بودیم! حتی حسین اسماعیل‌پور (رمضان‌یخی)، از شیخِ اشراق می‌خواند و آن دیگری سه‌تار می‌زد! از خود می‌پرسیدم: ما تا به حال چگونه به خود اجازه داده‌ایم که این آزادگان را «اراذل و اوباش» بنامیم؟ آنان همان عیّارانِ تاریخ ما بودند؛ جوانمردانی که برای آزادی جان و مالشان را گذاشتند.
 
از رفتار شهید طیب حاج‌رضایی در آن روزها، چه خاطراتی دارید؟
روزی یکی از ما دید که رأی دادگاهِ طیب در روزنامه چاپ شده و در ادامه آمده که طیب به‌عنوان تشکر، یک سیب به رئیس دادگاه هدیه داده است! شعبان جعفری گفت: «این باسوادان معنی‌اش را نفهمیدند! سیبی که یک‌طرفش سرخ و یک‌طرفش سبز است، یعنی که در همیشه روی یک پاشنه نمی‌چرخد، رأی تو فرمالیته است!» طیب در جوابش درآمد: «بالاخره نوبت ما هم می‌رسد!» و این بیت را خواند:
 سرِ شب به سر قصدِ تاراج داشت
سحرگه نه تن سر، نه سر تاج داشت
من به سهم خودم شهادت می‌دهم که رفتار طیب چنان والا بود که روشنفکران باید در مکتب او درس ایمان، راستی و استقامت می‌گرفتند! طیب، جوانمردی بی‌ادعا بود. او یک‌دو هفته زودتر از ما آزاد شد، اما همان روز وانتی پر از خربزه و هندوانه فرستاد، که حسین رمضان‌یخی میان زندانیان تقسیم کرد. هر روز هم چند پرس چلوکباب، از چلوکبابی نایب برای ما می‌فرستاد! آنان تا آخرین رمق جوانمردی کردند و در راه ملتشان جان دادند، بی‌آنکه منتی بگذارند:
گله ما را گله از گرگ نیست
این همه بیداد، شبان می‌کند
 


پرونده طیب حاج‌رضایی
 
 


کد مطلب: 26241

آدرس مطلب :
https://www.iichs.ir/fa/interview/26241/او-اشعار-مثنوی-می-خواند-خجالت-کشیدم-سطحی-اش-پنداشته-بودم

تاریخ معاصر
  https://www.iichs.ir