زندهیاد نصرالله خالقی در زمره آن طیف از دوستان شهید طیب حاجرضایی است که وی را «از زندان تا زندان» دیده است؛ از زندانی که در پی شرارت رفت تا زندانی که پس از قیام 15 خرداد 1342 تجربه کرد و به شهادتش منتهی شد. خالقی از طیب یادمانهایی شنیدنی داشت که در گفتوشنود پیآمده بخشهایی از آنها را واگویه کرده است. روحش شاد
پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
آشنایی شما با شهید طیب حاجرضایی، پُرقدمت و پُرماجراست. برای نخستین بار، او را در چه تاریخی دیدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. برای اولین بار، «طیبخان» را در سال ۱۳۲۰ دیدم. در قهوهخانه میدان بارفروشها بود؛ چون تازه مغازه بارفروشی باز و کارش را شروع کرده بود. در محله صامپزخونه (صابونپزخانه) مینشست. بعد که دید خانهاش برای رفتوآمدهای زیادی که داشت کوچک است، به میدان خراسان رفت. بعد هم به خانهای در پشت خیابان لرزاده نقل مکان کرد. در آنجا بود که زن دومش را گرفت. از همان دوره، منشی مردانه داشت و با مردم هم، بسیار مؤدبانه رفتار میکرد.
از خانوادهاش چقدر شناخت داشتید؟
پدرش علی حسین قرهقونی، اهل قزوین بود و به نانواییها سوخت میرساند. مادرش، اهل تهران بود. طیب چهار برادر داشت: اکبر، طاهر، مسیح و خودش. کمکم شهرت او زیاد شد و دشمنانش هم بیشتر شدند. از قدیم گفتهاند: هر که بامش بیش، برفش بیشتر!
از نظر ظاهری، چه مختصاتی داشت؟
ظاهرش، خودمانی و صمیمی بود. بیشتر وقتها، کت و شلوار یا پالتوی مشکی میپوشید و کلاه شاپوی مشکی هم برسر میگذاشت. یک انگشتر طلا داشت که روی آن نوشته شده بود: طیب رضایی! یک پلاک طلا هم به گردن میانداخت که روی آن «یا علی» حک شده بود!
خُلق و خویش را چطور دیدید؟ قدری آن را توصیف میکنید؟
مَشدیِ تمامعیار بود، دلرحم و اهل کمک به فقرا. بدِ کسی را نمیخواست، اما معمولا کسی هم جرئت آزمایش غیرتش را نداشت! نگاهش همیشه به پایین بود؛ مخصوصا هیچ وقت به نامحرم نگاه نمیانداخت. دستِ سنگینی داشت، اما اهل ظلم نبود. شوخ بود. هم میخندید، هم میخنداند. خوشصحبت و خوشمحضر بود. تقریبا همه دوستش داشتند، منظورم از همه مردم هستند و نه رقبا و حسودانش. تقریبا همه از او حساب میبردند؛ البته نه از ترس، بلکه از حرمت و علاقه. مجموعا با مردم خودمانی بود، ولی هرجا ظلم و تعدی میدید، ساکت نمیماند. همین هم باعث شد چنان سرنوشتی برایش رقم بخورد.
شرایط شغلی شهید طیب حاجرضایی، در دوره اوج شهرتش چگونه بود؟
در میدان باسکول داشت و دولت پس از 28 مرداد، انحصارِ واردات موز را به او داده بود. طیبخان از این راه، درآمد سرشاری داشت که با آن به فقرا و نیازمندان کمک میکرد. برای همین به او میگفتند: خادمالفقرا! وضعش خوب بود، اما اخلاقش از آن بهتر. اهل درستکاری بود. نمیگذاشت پولِ ناحق وارد خانه و زندگیاش شود. هر که نزدش میرفت، دست خالی برنمیگشت. اساسا در سالهای بعد از آزادی از زندان، آرامتر شد. دیگر کمتر وارد درگیری میشد، بیشتر مشغول کار و زندگیاش بود. بعد از آزادی، دوره تازهای را شروع کرد. زن دوم گرفت و خدا هم به او چند اولاد داد. از همان زمان، عزاداری دهه محرم را کامل و گسترده برپا کرد.
از چه مقطعی، به برگزاری عزاداری محرم و مجالس روضه روی آورد؟
در سال ۱۳۲۶ یا ۱۳۲۷ بود، وقتی از سفرِ کربلا برگشت. بارها به من گفت: «نصرالله، با ارباب حسین دوستی کردم!»، منظورش آقا امام حسین(ع) بود. از همان موقع، دسته سینهزنی راه میانداخت و حسینیه برپا میکرد. دستهاش، از بالاترین نظم برخوردار بود. پنجاه تا دیگِ غذا، روی آتش میگذاشت و مردم را شام میداد. در تهران، دسته طیب تَک بود. من خودم، حجله، علامت و همه وسایلِ آن را میساختم و به او میدادم. خودش هم با خلوص نیّت، در مراسم محرم خدمت میکرد. مردم برای دیدن دستهاش، صف میکشیدند! خیلیها از آن خاطره دارند.
.jpg)
شهید طیب حاجرضایی در حاشیه محکمه نظامیِ خویش (سال 1342)
روایت شما، از فصل پایانی حیات شهید طیب حاجرضایی چیست؟
پس از واقعه پانزده خرداد، طیبخان را گرفتند. پیشتر افراد زیادی نصیحتش کرده بودند، اما خودش با جدیّت گفت: «پای حرفم میمانم!». احترام زیادی برای علما و روحانیون داشت. درباره آنها، مرامِ زیادی به خرج میداد. گفتند: بگو که از خمینی پول گرفتی و برو، اما قبول نکرد! در زندان شکنجهاش دادند. آنقدر او را زدند که خون ادرار میکرد! در یکی از دیدارهای آخر، به برادرش اکبر گفته بود: «به دیدن زنم فخری برو و وصیتنامه ام را از او بگیر و به آن عمل کن!» او هم همین کار را کرد. طیبخان، بهتمام معنا مرد بود! نعمتالله نصیری فشار آورد که بپذیرد از امام پول گرفته، اما او گفت: «من نه این آقا را میشناسم، نه از او پولی گرفتهام و نه اصلا نیاز به پولِ کسی دارم!...».
آخرین دیدار شما با او، چگونه انجام شد؟
چند روز بعد از 15 خرداد، صبح برای صرف صبحانه به قهوهخانه رفته بودم. دو آژان آمدند و با هم حرف میزدند. یکی به آن دیگری گفت: میگویند این بساط را طیب به راه انداخته! وقتی از آنجا به میدان رفتم، داستان را به طیبخان گفتم. با متانت درآمد که «برو مشنصرالله، اینا هیچ غلطی نمیتونن بکنن، گندهشون هم که شاه باشه، نمیتونه! نگران نباش!». فردای آن روز در باسکولش، به او دستبند زدند و بردندش به کلانتری. بعد از دستگیریاش، به کلانتری رفتم و یک بار دیگر هم در آنجا دیدمش. طیبخان مصمم بود. گفتند: اعتراف کن، نکرد! با آرامش و ایمان جلو رفت تا تیربارانش کردند.
بعدها از حالاتِ وی هنگام تیرباران، چه اطلاعاتی به شما رسید؟
آرام بود، مثل سنگ! نه ترس نشان داد، نه لرزید. دعا خواند و سرش را بالا گرفت. هیچکس را نفرین نکرد، فقط آرام گفت: «من بیگناهم، هرچه هست، خدا میدونه!». آرامشش در عکسهایی که بعدها درآمد، معلوم است.
بازتاب تیرباران شهید طیب حاجرضایی در جامعه و میان علاقهمندان چطور بود؟
همه مات ماندند! در میدان و بازار، سکوتِ مرگ افتاده بود! اصلا مثل اینکه عزاداری آشکار و پنهان برای طیبخان، نمیخواست تعطیل شود! مردم به یادش، سینه زدند و اطعام کردند. عشقشان به او، خیلی بیشتر شد. برایش زیاد روضه میگرفتند، من هم در اغلب آنها بودم. همه گریه میکردند.
اگر بخواهید او را در یک جمله توصیف کنید، به کدام خصلت یا خصلتهایش اشاره خواهید کرد؟
مردی بود که اعتبارش را از خدا گرفت، نه از حکومت و قدرت. به واقع اهل ایمان بود، اهل کار، اهل بخشش. همیشه گفت: «نان رو بده به کسی که هیچ نداره!» و تا آخر هم پای مرامش ایستاد. خداش بیامرزد.