پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛ یکی از موضوعات مهم در مطالعات استراتژیک و روابط بینالملل انتخاب راهبردهایی است که سیاست خارجی یک کشور را شکل میدهد. در این زمینه مطالعات بسیاری انجام شده است و در مجموع چند راهبرد کلی مد نظر قرار گرفته است. یکی از این راهبردها انزواگرایی و توجه و تمرکز بر مسائل داخلی به جای مسائل بینالمللی است. راهبرد دوم بیطرفی است که بسیاری از کشورها در مقاطع بحران و درگیری اتخاذ میکنند. رویکرد دیگر عدم تعهد است که بیشتر در فضای نظام دوقطبی و در چهارچوب جنگ سرد مطرح شد. در نهایت باید به راهبرد اتحاد و ائتلاف پرداخته شود که توسط بسیاری از قدرتهای بزرگ و بینالمللی در پیش گرفته میشود.[1] در واقع، کشورها سیاست خارجی خود را بر اساس این مبانی کلان طرحریزی میکنند و تصمیمات خود را با توجه به آن عملیاتی میسازند. این راهبردها به این دلیل است که کشورها به یک طرح و نقشه بلندمدت در سیاست خارجی خود نیاز دارند و به طور کلی نمیتوانند آنی عمل کنند.
در این میان، یکی از کشورهایی که در چند سده اخیر سیاست خارجیاش دچار فراز و نشیب شده و از انزواگرایی تا مداخلهجویی را در پیش گرفته آمریکاست؛ کشوری که تا مقطعی درگیر جنگ داخلی بود و کمتر میتوانست به صحنه بینالمللی ورود و با هدف مداخله به آن فکر کند. بااینحال، روند وحدت ایالات در این کشور و تمرکز قدرت و ثروت توانست آن را وارد صحنه بینالمللی سازد؛ بهخصوص که این کشور از مقطعی تلاش کرد وارد مداخلات بینالمللی شود و نفوذ خود را در مناطق مختلف جهان بسط دهد. بر این اساس، در سطور زیر تلاش شده است آنچه با عنوان سیاست خارجی آمریکا در چهارچوب دکترین مونروئه مطرح میشود بررسی شود.
آمریکا قدرت نوظهور
در سال 1871م آمریکا به زحمت توانسته بود از زیر بار مصائب جنگ داخلی شمال و جنوب، که در سال 1865م آغاز شده بود، شانه خالی کند؛ بهخصوص که رئیسجمهور آبراهام لینکن هم به قتل رسیده و اتحاد ایالات در معرض خطر بود. بااینحال، نخبگان و مردم این کشور با در پیش گرفتن سیاست وحدت ایالات، مسیر ترقی و پیشرفت را پیمودند و به علت منابع سرشار و وسعت سرزمینی مراحل توسعه را بهسرعت پشت سر گذاشتند. به این عوامل مهاجرت نخبگان را باید افزود؛ چرا که جمعیت این کشور در پی مهاجرت گسترده به آن از 39 میلیون نفر در سال 1871م به 62 میلیون نفر در سال 1893 افزایش یافت و به این ترتیب نیروی انسانی مورد نیاز برای توسعه نیز فراهم شد. همچنین صنعت به مرور زمان جای کشاورزی را در این کشور گرفت و آمریکا در سال 1894م یکی از قدرتهای صنعتی عمده در جهان شد و نظام سرمایهداری در آن تثبیت و تحکیم یافت.[2]
در این مدت آمریکا بیشتر درگیر مسائل داخلی خود بود و نیاز چندانی به دخالت در دیگر کشورها و پیدا کردن جای پای محکم نداشت. در حقیقت، در این بازه زمانی این کشور احتیاجی به استعمار مناطق دیگر نداشت و توجهش به سیاست خارجی معطوف نمیشد. از 1880م به بعد، واشنگتن ملزومات اعمال یک سیاست خارجی بزرگ را کسب کرد و تحت تأثیر متفکرانی همچون ژان بورگس و آلفرد ماهان به فکر کسب حیثیت نظامی و دخالت در سیاست جهانی افتاد. در حقیقت آمریکا دیگر حالا شاخصهای یک قدرت بزرگ منطقهای و جهانی را یدک میکشید و علیالقاعده میبایست نسبت به پیرامون و حتی مناطق دیگر جهان حساس باشد. در همین ارتباط میرشایمر گفته است یک قدرت جهانی در منطقه پیرامون خود به دنبال هژمونی است و میبایست به قدرت مسلط منطقه تبدیل شود و در دیگر مناطق به موازنه با رقبا دست زند.[3]
دکترین مونروئه
واشنگتن نیز همین مسیر را در پیش گرفت و از سال 1890م سیاست آمریکا دیگر نمیتوانست به مرزهای این کشور محدود شود؛ بهخصوص که توسعه اقتصادی ایجاب میکرد که این کشور به فکر مناطق نفوذی برای اقتصاد خود باشد. در نتیجه با الهام گرفتن از دکترین مونروئه شروع به مقابله با دخالت اروپاییان در قاره آمریکا نمود، اما این دکترین چه بود که سیاست خارجی آمریکا آن را سرلوحه سیاست خارجی خود قرار داد؟
دکترین مونروئه یکی از پایههای اولیه سیاست خارجی آمریکا بهشمار میآید که بر ایده مبارزه با استعمارگرایی و تغییر مکانیسمهای قدرت در عرصه جهانی در قرن نوزدهم تأکید داشت. این دکترین به عنوان بخشی از سخنرانی مفصل مونروئه در سال 1823م ارائه شد. او بر استقلال آمریکای لاتین تأکید داشت بهخصوص که در این مقطع کشورهای بسیاری در آمریکای لاتین پدید آمده بودند و سایه استعمار اروپایی بر سر آنها سنگینی میکرد. به زعم بسیاری، این سیاست خارجی به نوعی انزواطلبانه بود و از دخالت سایر قدرتها در آمریکای لاتین ممانعت به عمل میآورد. در حقیقت این جهتگیری در بستری از زمان انجام میشد که کشورهای آمریکای لاتین درگیر مبارزات استقلالطلبانه بودند و آمریکا قصد داشت از این فرصت استفاده و دست سایر قدرتهای جهانی و بهخصوص قدرتهای اروپایی را از آمریکای لاتین کوتاه کند.[4]

جیمز مونرو؛ رئیسجمهور وقت آمریکا
بااینحال، این رویکرد به معنای مبارزه با استعمار به معنای واقعی کلمه نبود. در واقع آمریکا قصد داشت آمریکای لاتین را حیات خلوت خود سازد؛ البته چون هنوز قدرت جهانی مطرحی نشده بود و ظرفیت آن را نداشت تا سلطه خود را بر این منطقه بگستراند، ابتدا فقط از استقلال کشورهای آمریکای لاتین دفاع میکرد. بااینحال، با افزایش قدرت این کشور و گسترش نظام سرمایهداری و انقلاب صنعتی در سطح وسیع که به تولید ثروت و قدرت منجر شد، سیاست سلطه بر منطقه پیرامون در دستور کار قرار گرفت و ایالات متحده آمریکای لاتین را حیات خلوت خود ساخت و هیچ قدرتی حق مداخله در آن را نداشت.[5]
دکترین مونروئه در عمل
واشنگتن ابتدا در سال 1895م در درگیری انگلستان در ونزوئلا مداخله و انگلیسیها را مجبور به اعمال نظرات خود کرد. پس از آن بود که این کشور با اسپانیا بر سر نحوه رفتار با اهالی کوبا درگیر شد و بالاخره در پی حوادثی که پیش آمد بهویژه انفجار کشتی آمریکایی در آوریل سال 1898م، به اسپانیا اعلان جنگ داد. در پی پیروزی و غلبه بر اسپانیا بود که پرتوریکو و فیلیپین به آمریکا واگذار و استقلال کوبا تحت حمایت آمریکا به رسمیت شناخته شد. اندکی بعد آمریکا جزایر هاوایی و جزایر ساموا را به خاک خود ضمیمه کرد و علاقه به گسترش و توسعه نفوذ خود در اقیانوس آرام را علنی نمود.[6]

یکی از نیروهای آمریکایی در کنار اجساد انقلابیون کشتهشده هائیتی در زمان اشغال این کشور توسط آمریکا
این سیاست با روی کار آمدن روزولت ابعاد جدید به خود گرفت و با شدت و حدت هر چه تمامتر دنبال شد. در حقیقت، با رسیدن تئودور روزولت به ریاستجمهوری آمریکا، امپریالیسم این کشور چهره آشکارتری به خود گرفت و واشنگتن حریصانه به دنبال توسعه و بسط نفوذ خود در آمریکای لاتین رفت. این رویکرد با ایجاد کانال پاناما، که ابعاد اقتصادی داشت و منافع بسیاری را برای آمریکا به ارمغان میآورد، جنبه عملی به خود گرفت. عملیات احداث این کانال از 1903م عملیاتی شد و بعد از آن آمریکا به دنبال سلطه بر آمریکای لاتین رفت که آن را به نحوی حیات خلوت خود تلقی میکرد.[7]
جالب اینجاست یکی از هدفهای واشنگتن در آمریکای لاتین جلوگیری از سیاست همگرایی و وحدت کشورهای این منطقه بهویژه در قمست جنوب و مرکز این قاره بود. در واقع آمریکا با این کار خود میخواست از ایجاد یک بلوک سیاسی در منطقه آمریکای لاتین جلوگیری کند و این امکان برای آمریکا باقی بماند که هر وقت خواست و به هر شکل که مطلوب واشنگتن بود در کشورهای منطقه دخالت نماید؛ بهخصوص که آمریکا تمام تلاش خود را به خرج میداد تا سیاست کشورهای این منطقه را هماهنگ با منافع خود شکل دهد و تا هر جا که ممکن بود رژیمهای وابسته به خود را در این کشورها سر کار بیاورد. از همین مقطع به بعد، سالی نبود که واشنگتن در یک یا چند کشور آمریکای مرکزی و جنوبی دخالت نکند و رژیمهای دستنشانده خود را در آنجا نگمارد؛ برای مثال، میتوان از مداخله آمریکا در نیکاراگوئه یاد کرد که در سال 1912م نیروهای نظامی این کشور به بهانه سرکوب جنبشهای انقلابی وارد این کشور شدند.[8]
در مجموع آنچه از مباحث بالا میتوان نتیجه گرفت این است که دکترین مونروئه بر اساس واقعیتهای آن مقطع زمانی طراحی و به مرحله اجرا درآمد. هرچند بهزعم برخی این راهبرد نوعی انزواگرایی را در دل خود داشت، در عمل سیاست توسعهطلبی واشنگتن در آمریکای لاتین را توجیه میکرد. در حقیقت، در ابتدا که آمریکا توان بسط قدرت خود را در قاره آمریکا نداشت، از مبارزات استعماری کشورهای آمریکای لاتین در قالب دکترین مونروئه دفاع میکرد، اما همین که توان مداخله در منطقه آمریکای لاتین را پیدا کرد به دنبال سیاست سلطه بر این مناطق رفت. در واقع، این کشور سیاست توسعهطلبی کشورهای اروپایی در قاره آمریکا را تحمل نکرد و آنها را کنار زد تا خود به جایشان سیاستهای امپریالیستی را این در منطقه دنبال کند. بر این اساس، دکترین مونروئه فقط در ظاهر ضد استعماری بود و در باطن خود نوعی سیاست استعماری و امپریالیستی تلقی میشد.
پینوشتها:
[1]. سیدجلال دهقانی فیروزآبادی،
اصول روابط بینالملل، ج 2، تهران، انتشارات سمت، 1400، صص 212-216.
[2]. احمد نقیبزاده،
تاریخ دیپلماسی و روابط بینالملل، تهران، انتشارات قومس، 1388، ص 126.
[4]. سیدمحمد طباطبایی، «سیاست خارجی ایالات متحده آمریکا»، فصلنامه
مطالعات بسیج، ش 17 (زمستان 1381)، ص 71.
[6]. احمد نقیبزاده، همان، ص127.
[8]. سیدمحمد طباطبایی، همان، ص 73.