روزهایی که بر ما می گذرد، یادآور شهادت یکی از مظلوم ترین و دردآشناترین شهدای انقلاب اسلامی است. شهید سید اسدالله لاجوردی در سالیان آغازین پس از پیروزی انقلاب اسلامی، در صیانت از این حرکت عظیم تلاش ارجمند و مجاهدتی پیگیر داشت و همین موجب برانگیخته شدن کینه دشمنان نظام نسبت به وی گردید. در گفت وشنود پیش روی، فرزند ارجمند ایشان، جناب دکتر سید حسین لاجوردی شمه‌ای از خاطرات خویش را در این باره بازگفته است.
به رغم برخورداری از حمایت امام، هیچ‌گاه از ایشان هزینه نکرد!
□ پس از سالها از شهادت پدر، ایشان را با چه ویژگیهایی به یاد می‌آورید؟ از دیدگاه شما، خصال برجسته فردی و اجتماعی ایشان کدامند؟
بسم الله الرحمن الرحیم. فکر می کنم اولین ویژگی ایشان، صبر و مقاومتشان است. دوست و دشمن می‌دانند ایشان زیر شدیدترین شکنجه‌های ساواک هیچ فرد یا اطلاعاتی را لو ندادند و به قول مقام معظم رهبری، هر چه بیشتر شکنجه می‌شدند، آبدیده‌تر می‌شدند! با همه اینها هیچ کس به یاد ندارد ایشان حتی یک بار به شکنجه‌هایی که دیده بودند، اشاره کرده باشند. همواره از مصاحبه و عکس گرفتن طفره می‌رفتند و حتی وقتی مرکز اسناد از ایشان خواست خاطراتشان را بگویند، قبول نکردند!
عظمت روحی ایشان، چیزی است که در دیگران کمتر سراغ دارم. چه کسی باور می‌کند فردی دادستان کل انقلاب باشد و پس از کناره‌گیری از چنین منصبی، باز سوار دوچرخه شود و به مغازه‌اش برود و مشغول کاسبی شود؟ جز یکی دو مورد نادر، من که چنین چیزی را سراغ ندارم! اولین روزی که ایشان بعد از کناره‌گیری از دادستانی به بازار رفتند، همراهشان بودم و واقعاً داشتم خجالت می‌کشیدم که دوچرخه را ببرم و جلوی مغازه بگذارم، اما ایشان واقعاً از این بابت، هیچ ناراحتی نداشتند! روز آخری که جلسه تودیع بود، عده‌ای اشک می‌ریختند که ایشان دارند می‌روند.
پدر همیشه مشغول کار بودند و یادم نمی‌آید بیشتر از روزی چهار پنج ساعت، خوابیده باشند. هرگز از ایشان دروغ یا گزافه‌گویی نشنیدیم. ابداً اهل تملق و غلو نبود و اگر لازم بود حرفی را بزنند، یا سؤالی را پاسخ بدهند، خیلی صریح می‌گفتند.
تحمل وضعیتی که برای ایشان پیش آمد، حقیقتاً بسیار دشوار بود. کسی آن همه شکنجه را تحمل کند، زیر بار شکنجه جمجمه‌اش بشکند، چشمش آسیب ببیند، پایش صدمه بخورد و حتی یک ناله هم نکند و تازه بعد از پیروزی انقلاب که جانش را کف دستش گذاشته است و می‌خواهد با قاطعیت با دشمنان آشکار نظام مبارزه کند، از سوی مسئولین نظام آن‌طور مورد بی‌مهری قرار بگیرد و تهمتهای عجیب و غریب به او بزنند! انصافاً تحمل چنین چیزهایی برای هر کسی آسان نیست. خودشان همیشه می‌گفتند: فقط کسانی از میدان مبارزه سالم بیرون می‌آیند که عمیقاً به توحید معتقد باشند، والّا به انحراف می‌افتند!
 
 
 
□ شهید لاجوردی بخش زیادی از عمر خود را در زندانهای متعدد سپری کردند. با این بُعد و فاصله با فرزندان، چگونه به وظایف پدری خود عمل می‌کردند؟ از شیوه‌های تربیتی ایشان بگویید؟
واقعاً خیلی کم پدرمان را بالای سر خود می‌دیدیم، آن هم در سنین رشد که هر نوجوانی به پدر نیاز دارد و شخصیتش در حال شکل‌گیری است. ایشان در ملاقاتها با زبانی که برای ما قابل فهم باشد، به ما تذکراتی می‌دادند و نکاتی را گوشزد می‌کردند. بعد هم با حوصله تمام، برای تک تک ما نامه می‌نوشتند و در آنها برایمان حدیث، روایت و داستان می‌گفتند و متقابلاً از ما هم می‌خواستند برایشان بنویسیم. ما در عالم بچگی ،دلمان می‌خواست طوری رفتار کنیم که پدر از ما راضی باشند. به مادرمان هم توصیه‌های خوبی می‌کردند و با اینکه از ما دور بودند، اما حواسشان به جزئیات هم بود. بسیار شرایط دشواری بود و گاهی وقتی نامه‌ها خوانده می شدند، مادرمان به‌شدت متأثر می‌شدند و گریه می‌کردند و طبیعتاً ما بچه‌ها هم متأثر می‌شدیم.
مشکل دیگر این بود که بسیاری از خانواده‌ها، حاضر نبودند با ما معاشرت کنند! پدر سعی می‌کردند در قالب قصه ماهیت شاه و ظلمهای او را به ما بفهمانند تا تحمل شرایطی که برایمان پیش آمده بود آسان‌تر شود.
هنگامی که به ملاقات پدر می‌رفتیم، دیدن سربازهایی که سرنیزه‌هایشان را به سمت ما گرفته بودند و قفسهایی که باید از جلوی آنها عبور می‌کردیم، یا منظره کسانی که غرق به خون بودند و آنها را کشان کشان می‌آوردند، ما را که کودک بودیم به هراس می‌انداخت! پدر در چنین فضایی با خنده و شوخی به ما می‌گفتند: «پسرم! یک آیه قرآن بخوان دلم باز شود» و ما مثلاً سوره والعصر را می‌خواندیم و پدر لبخند می‌زدند. به هر کدام از ما هم یک لقب داده بودند و مثلاً می‌گفتند: حسین آقای قندی یا حسن آقای جنگی! طوری با ما حرف می‌زدند که انگار نه انگار شکنجه شده‌اند! می‌خندیدند و می‌گفتند: اینها یادگاریهای اینجاست! همیشه به ما توصیه می‌کردند هر وقت احساس اندوه یا نگرانی می‌کنید، قرآن بخوانید، فوراً آرام می‌شوید. حرفهای پدر روی ما خیلی تأثیر می‌گذاشت، چون خودشان به حرفهایی که می‌زدند عمل می‌کردند. پدر سعی می‌کردند فضایل اخلاقی را در عمل به ما بیاموزند. ما می‌دیدیم ایشان همیشه در حال فعالیت هستند و سعی می‌کنند اطلاعات خود را به روز نگه دارند. علاقه‌شان عمیق و واقعی بود، به همین دلیل ما ایشان را عاشقانه دوست داشتیم. وقتی رابطه‌ها به این شکل می‌شود همه کارها راحت انجام می‌گیرند.
نمازها در خانه ما به جماعت خوانده می‌شدند و حتی اگر دو نفر هم بودیم، تکی نماز نمی‌خواندیم. در بین نمازها هم صحبتهای آموزنده و دلنشینی بین اعضای خانواده رد و بدل می‌شد. احترام به بزرگ‌ترها جزو قوانین ثابت خانواده بود و به یاد ندارم حتی یک بار هم پایم را جلوی پدرم دراز کرده باشم! همیشه به ما توصیه می‌کردند از مادرمان حرف‌ شنوی داشته باشیم و ایشان را مادرجان صدا می‌زدند که ما هم یاد بگیریم.
پدر همیشه سعی می‌کردند دورنما و اهداف بزرگ و ارزشمندی را برای فرزندان خود ترسیم کنند. وقتی اهداف انسان بلند باشند، دیگر کمتر گرفتار مسائل پیش پا افتاده و انحرافی می‌شود. به همین دلیل است که الگوسازی برای نوجوانان و جوانان بسیار مهم است. اگر پدر و مادری انسانهای متعالی و شاخص را به عنوان الگو در منظر فرزندان خود بنشانند، ضریب خطای بچه‌ها خیلی پایین می‌آید. پدر همیشه به ما می‌گفتند: شما درس می‌خوانید تا شاگرد امام صادق (ع) و سرباز امام زمان (عج) شوید، به چیزی کمتر از این قناعت نکنید.
پدر همیشه به ما توصیه می‌کردند عقاید و افکار دیگران را تکرار نکنیم و مستقل باشیم. می‌گفتند کتابهایشان را بخوانید، ولی روحیه نقد کردن را از دست ندهید.
 
□ احکام و شعائر دینی را چگونه به شما می‌آموختند؟ یعنی دراین باره ازچه شیوه هایی استفاده می‌کردند؟
به هیچ وجه از زور استفاده نمی‌کردند. بچه که بودیم، صبحها ما را مشت و مال می‌دادند که آرام آرام از خواب بیدار شویم و نمازمان قضا نشود. نماز را با لحنی بسیار زیبا می‌خواندند طوری که واقعاً دل آدم می‌لرزید! بعد از نماز هم چند آیه قرآن می‌خواندند و بعد سر کار می‌رفتند.
طبعاً به دلیل اینکه پدر در بازار مغازه داشتند، وضع مالی خوبی داشتیم، ولی زندگیمان در سطح پایین‌ترین قشرهای جامعه و خوراک و پوشاکمان فوق‌العاده ساده بود. در قضیه بیت‌المال، واقعاً مو را از ماست بیرون می‌کشیدند. گاهی که پیش ایشان می‌رفتیم و چای و غذا می‌خوردیم، دو سه برابر هزینه آن را پرداخت می‌کردند که یک وقت به بیت‌المال مدیون نمانیم! مدرسه ما سر راه کار ایشان بود و همیشه می‌گفتند: با تاکسی و اتوبوس بروید بهتر است. گاهی هم که ما را با ماشین اداره می‌بردند، دو سه برابر تاکسی تلفنی می‌پرداختند و ما می‌دیدیم هزینه پدر خیلی زیاد می‌شود و ترجیح می‌دادیم خودمان برویم! همیشه هم به ما می‌گفتند: نکات امنیتی را کاملاً رعایت کنید، چون اگر خدای ناکرده منافقین شما را گروگان بگیرند و بخواهند پولی بدهم یا کسی را ما به ازای شما آزاد کنم، محال است این کار را بکنم!
 
□ در مورد شغل آینده چه توصیه‌ای می‌کردند؟ دراین باره پیشنهاد یا توصیه ای داشتند؟
می‌گفتند: دنبال رشته‌ای بروید که به آن علاقه دارید. توصیه می‌کردند مستقل باشیم و کار دولتی قبول نکنیم. به من که به پزشکی علاقه داشتم، می‌گفتند: از همین سال اول پزشکی سعی کن بین تجارت و طبابت فاصله بینداز. می‌گفتند صاحبان چند شغل بهتر است به درآمد حاصل از آن شغل فکر نکنند: امام جماعت، معلم قرآن و پزشک. می‌گفتند : پزشک بشو، ولی زندگی‌ات را از طریق دیگری اداره کن!
 
 
 
□ و شما به همین علت الان مطب ندارید؟
خیر، به این علت نیست. ایشان به ما توصیه می‌کردند ششدانگ حواستان را جمع درس خواندن کنید و هزینه‌هایتان پای من، ولی 90 درصد هزینه‌هایم را از طریق خرید و فروش که از پدر یاد گرفته بودم، تأمین می‌کردم. برای پدر ما بسیار مهم بود که در چه نوع مدرسه‌ای درس بخوانیم و معلمهایمان چه کسانی باشند. پدر هیچ وقت «نه» نمی‌گفتند، ولی سخت مراقب بودند با افراد ناباب ارتباط نداشته باشیم، به همین دلیل روابط دوستانه ما اغلب به روابط خانوادگی عمیقی منجر می‌شد که هنوز هم ادامه دارد.
 
□ فرزندان شهید لاجوردی کلاً در زمینه‌های فرهنگی مشغول به کارند؟
بله، کار همه ما به نوعی فرهنگی است و می‌توانم قاطعانه بگویم تا به حال، حتی یک ریال از دولت وام یا زمین یا امتیاز دیگری نگرفته‌ایم. گاهی هم شرایط دشوار بوده است، ولی این کار را نکرده‌ام. پدر همیشه از اینکه برای ما توصیه‌ای بکنند خودداری می‌کردند و از همان ابتدا یاد گرفتیم روی پای خودمان بایستیم. همیشه می‌گفتند: هیچ کدام جذب کار دولتی نشوید. در مورد فعالیتهای سیاسی هم می‌گفتند: فهم سیاسی داشته باشید، اما کار سیاسی نکنید.
 
□ فرزند شهید لاجوردی بودن،آن هم درعرصه اجتماع را توصیف کنید؟ برخوردهای دیگران با شما چگونه بود و هست؟
دو نوع برخورد کاملاً متضاد! یک عده زجرکشیده و انقلابی بودند و هستند که به‌قدری به ما محبت می‌کردند و احترام می‌گذاشتند که حقیقتاً شرمنده می‌شدیم! عده‌ای هم برخلاف آنها هر تهمتی که می‌توانستند می‌زدند و بی‌احترامی می‌کردند! البته اینها در اقلیت بودند و محبت گروه اول جبران آزار و اذیت‌های اینها را می‌کرد. جالب اینجاست که حتی کسانی که دشمن پدر بودند، در مسائل مالی و اقتصادی، نتوانستند کوچک‌ترین ایرادی به ایشان بگیرند و حتی آنها هم اعتراف می‌کنند ایشان انسان بزرگی بود و همین مایه مباهات ماست. یکی از ویژگیهای مهم پدر این بود که مسائل را با هم قاتی نمی‌کردند. پدران بعضی از همکلاسیها و دوستان ما به پدر توهین می‌کردند، ولی وقتی بچه‌هایشان به خانه ما می‌آمدند، پدر نهایت محبت را به آنها می‌کردند و می‌گفتند: این دعواها ربطی به تعامل خانواده‌ها ندارد!
 
□ شیوه برخورد ایشان با گروههای محارب هیچ وقت برای شما سؤال ایجاد نکرد؟ در این باره با ایشان صحبتی هم داشتید؟
خیر، چون ایشان را مقلد امام می‌دانستیم و امام را صد در صد قبول داشتیم. ما سالهای سال دور از پدر، تهمتها و آزار و اذیتها را فقط به خاطر اینکه ایشان در خط امام و انقلاب بودند، به جان خریده بودیم. امام در مورد منافقین حکمی داده بودند که جای شک و شبهه‌ای برای کسی باقی نگذاشته بود و پدر هم به این حکم عمل می‌کردند. همیشه هم می‌گفتند: از امام خرج نکنید و صدمات را به جان بخرید! خودشان هم همین کار را می‌کردند. می‌دانستیم پدر مورد حمایت خاص امام ومرحوم حاج احمد آقا هستند، ولی خود ایشان بسیار مراقب بودند که یک وقت از آنها هزینه نکنند.
 
□ و سخن آخر، از شهادت ایشان بگویید؟ از زمینه ها و پیامدهای آن؟ 
به نظر ما یک جور غفلتهای عمدی در مورد حفاظت از ایشان و شهید صیاد شیرازی مشهود است. می‌شد از هر دوی اینها حفاظت بهتری کرد. 60 سالگی  به بعد در زندگی هر کسی، دوران افتادنها و بیماریهاست و خدا را شکر می‌کنیم ایشان در اوج سربلندی و اقتدار به شهادت رسیدند. به اعتقاد من خداوند به خاطر صبر و اخلاص پدر، چنین شأنی را به ایشان داد و خدا را شاکریم.
https://iichs.ir/vdcj.metfuqevosfzu.html
iichs.ir/vdcj.metfuqevosfzu.html
نام شما
آدرس ايميل شما