ناگفته‌ای از تغییر منش و سبک زندگی شهید طیب حاج‌رضایی

در کمند عهد با سالار شهیدان(ع)

شهید نیکنام زنده‌یاد طیب حاج‌رضایی، از نمادهای تحول مثبت در دوران ما به‌شمار می‌رود. اما درباره چند و چون این تغییر، سخن فراوان است. در خاطره‌ای که درپی می‌آید، زنده‌یاد حجت‌الاسلام والمسلمین غلامرضا فیروزیان دراین‌باره سخن گفته و خاطره‌ای ناگفته و شنیدنی نقل کرده است.
در کمند عهد با سالار شهیدان(ع)
زنده‌یاد حجت‌الاسلام والمسلمین غلامرضا فیروزیان
 
بین سال‌های 1322 و 1324ش بود. در حجره طلبگی که در مدرسه فیضیه داشتم، مشغول مطالعه بودم. سیدی به نام شمس قنات‌آبادی ــ که یک سالی بیشتر از دوران طلبگی او نگذشته بود و در حدود 22 سال داشت ــ هم‌حجره من بود. چون از طرفی روحانی‌زاده و از جهت دیگر با جوانان محله خود و اطراف دوست بود، شهرت و عنوانی داشت. گرچه زیاد مقید به آداب طلبگی نبود، ولی بسیار باهوش و در تحصیل پیشرفت چشمگیری داشت.
 
غلامرضا فیروزیان
 
روزی هر دو در حجره بودیم، جوانی قدبلند را دیدیم که در میان حجرات طلاب، سراغ حجره آقا شمس را می‌گیرد، تا بالاخره وارد حجره شد و با آقاشمس روبوسی کرد. موقع ظهر بود و آقاشمس برنجی پخته بود. سفره انداخت و با هم ناهار خوردیم.
آن مرد میهمان ــ که بعدا معلوم شد برادر طیب، چاقوکش مشهور تهران، که به قول معروف: همه جاهل‌ها و قداره‌بندها برای او حریم قائل بودند، می‌باشد ــ هنگام صرف ناهار گفت: آقاشمس! جهت آمدنم اینجا مطلبی است در مورد برادرم طیب. آقاشمس پرسید: مطلب چیست؟ گفت: می‌دانی که طیب با شرارت‌هایش، هم خودش همیشه در گرفتاری و ناراحتی است، هم برای نزدیکان و خویشان دردسر ایجاد می‌کند. فکر کردیم اگر همسری برای او اختیار کنیم، دست از شرارت بر می‌دارد، ولی وقتی زنش دادیم هم، کوچک‌ترین تغییری در رفتارش دیده نشد! گفتیم اگر صاحب فرزند شود، شاید محبت فرزند و سرگرمی داخل منزل، او را از شرارت‌ها باز دارد که متأسفانه نشد! او را به بندرعباس تبعید کردند و با اینکه زندان بندرعباس بدترین زندان‌ها بود و فکر می‌کردیم این زندان او را آرام می‌کند، متأسفانه بعد از خاتمه زندان، دیدیم همان است که بود! حالا خدمت شما آمده‌ام تا ببینم شما از نظر معنوی و دعا، راهی برای به راه آوردن او دارید با نه؟
من که به سخنان وی گوش می‌دادم، فکر می‌کردم که اگر این سؤال را از من می‌پرسید، چه جواب می‌دادم؟ آقا شمس همین طور که غذا می‌خورد، فکر می‌کرد تا غذا تمام شد، سپس رو به میهمان کرد و گفت: طاهر! کاری کن که طیب مرید کسی بشود. آن وقت آن مراد اگر چیزی گفت یا از کاری منعش کرد، روی مردانگی و تعهدی که نسبت به مراد خود دارد، می‌پذیرد. طاهر گفت: این درست، ولی طیب زیر بار کسی نمی‌رود، او خود را فوق همه می‌داند، چگونه مرید کسی بشود؟
آقا شمس باز به فکر فرو رفت و سیگاری دود کرد و سرش را پایین انداخت. ناگهان سربرداشت و گفت: طاهر! طیب را ببر کربلا. اگر نزدیک ضریح او را بی‌تفاوت دیدی ولش کن، بگذار هرچه می‌خواهد بشود، ولی اگر دیدی گریه کرد، در حین گریه کاری کن که چاقو را از او بگیری و به امام حسین(ع) قسمش بدهی، اگر قسم خورد، دیگر چاقو را کنار می‌گذارد!
طاهر با شنیدن این پاسخ، رفت و چند ماه بعد برگشت و صورت آقا شمس را بوسید و گفت: به طیب گفتم: شناسنامه‌ات را بده، می‌خواهم با هم به کربلا برویم. طیب نگاهی به من کرد و گفت: من و کربلا! دانستم معایب خودش را می‌داند و امیدوار شدم. شناسنامه‌اش را گرفتم و مقدمات سفر آماده شد. سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم. در بین راه، طیب حال دیگری داشت! گویا عاشقی به دیدار معشوق می‌رود! وقتی به کربلا رسیدیم، دیدم عجله دارد به حرم برود. وقتی وارد صحن شدیم، دیدم پاهایش سست شد و اشک در چشمانش ظاهر گردید. نزدیک ضریح، بی‌اختیار نشست و مثل زن بچه‌مرده، مشغول گریه شد! خود من هم همین حالت را داشتم، ولی چون می‌خواستم برنامه خود را اجرا کنم، خود را کنترل می‌کردم تا بالاخره نشستم.
در حالی که شدیدا گریه می‌کردم، گفتم: طیب! تو گفتی: من کجا و کربلا کجا، دیدی توفیق پیدا کردی! با چشم گریان نگاهی به من کرد و در حالی که دست به ضریح داشت، دوباره رو کرد به ضریح و گریه‌اش شدیدتر شد! من که خود مشغول گریه بودم، پی فرصتی می‌‎گشتم تا حرفم را به او بزنم. دوباره گفتم: طیب! حالا که حضرت اباعبدالله(ع) تو را پذیرفت، بیا و چاقو را کنار بگذار! با چشم گریان نگاهی به من کرد و فریاد زد: داداش! بگذار به حال خودم باشم... و سپس گریه را ادامه داد. ده دقیقه گذشت، باز گفتم: طیب! خوش حالتی پیدا کردی، ولی بدان آنهایی را هم که تو چاقو می‌زنی، محب امام حسین(ع) هستند و اگر توفیق زیارت پیدا کنند، همین گریه و همین حالات تو را دارند، بیا با امام حسین عهد کن که دیگر چاقو نکشی و این بهترین سوغاتی است که از اینجا می‌بری! نگاهی کرد و گفت: خب، داداش! چند دقیقه دیگر، باز به او گفتم: داداش! قسم بخور به همین امام حسین که دیگر چاقو نمی‌کشی. با چشم گریان نگاهی به من کرد و نگاهی به ضریح و سپس گفت: به این امام حسین دیگر چاقو نمی‌کشم! گفتم: چاقویت را بده به من! چاقویی را که رفیق همیشگی او، بلکه همه شخصیت او بود، به من داد و همچان گریه می‌کرد! بعد از مدتی، در حالی که هنوز تردید داشتم که آیا واقعا توبه کرده است یا نه برخاستیم، و سپس به وطنمان برگشتیم. تا امروز که حدود شش ماه از سفرمان به کربلا گذشته و با اینکه پیشامدهایی رخ داده که باید ولو به عنوان دفاع چاقو می‌کشید، دست از پا خطا نکرده و چاقو نکشیده است! (تا اینجا داستان طاهر، برادر طیب، بود که نقل شد).
سال‌ها از این قضیه گذشت. یک شب یکی از دوستان طیب، که او هم از لوطی‌ها و چاقوکش‌ها بود، در جای خلوتی، در نیمه‌های شب و به بهانه‌ای، با طیب درگیری درست می‌کند و با چاقو، تعداد زیادی زخم به طیب می‌زند که مشهور بود نوک کارد او در کتف طیب شکسته است! ولی طیب با اینکه چاقو همراه داشت، با دست دفاع می‌کرد، ولی وقتی دید ضربات کارد ممکن است او را از پای درآورد، کارد را از جیب درآورد و گفت: فلانی من هم کارد دارم، ولی چون به حسین(ع) قسم خورده‌ام که چاقو نکشم، ولو اینکه برای دفاع مانعی ندارد که چاقو بکشم، باز هم خودداری می‌کنم و الا تو نمی‌توانستی به این راحتی، این همه زخم به من بزنی! آن شخص که به هر حال علاقه‌ای به نام اباعبدالله الحسین(ع) داشت و خود سرپرست هیئتی بود و از طرفی وضع طیب را از نظر جراحت‌ها خطرناک دید، طیب را رها کرد و به در خانه یکی از دوستان طیب رفت و گفت: زود بروید و طیب را که در فلان محل به‎شدت زخمی کرده‌اند و روی زمین افتاده، بیاورید! دوستان او آمدند و وی را به بیمارستان منتقل کرده و مدتی در بیمارستان به مداوای او پرداختند و پس از معالجه، جمعیت بسیار زیادی او را با ادای احترام و سلام و صلوات، از زیر طاق نصرت‌های زیادی که در مسیرش ترتیب داده بودند، به خانه آوردند.
مدتی گذشت. ماه محرم فرا رسید. هم طیب رئیس هیئت سینه‌زنی بزرگی بود و هم آن شخص ضارب. روز عاشورا، طیب به طوری که کسی نفهمید، از هیئت خود جدا شد و به میان هیئت پرجمعیت ضاربش رفت. وقتی جمعیت طیب را بین خود مشاهده کردند، همگی منتظر نزاعی پرکشتار بودند! طیب ضارب و رقیب خود را ــ که رئیس هیئت بود ــ صدا زد. او که غافلگیر شده بود جلو آمد و به گفته طیب، در پهلوی او جا گرفت! طیب که در این جمعیت کثیر تنها بود و کسی از دوستانش را همراه نداشت، رو به جمعیت کرد و گفت: این نامرد در آن شب تاریک در محلی خلوت و در حالی که می‌دانست من به نام مقدس امام حسین(ع) قسم خورده‌ام و در حالی که می‌دید با دست دفاع می‌کنم، ضربه‌های زیادی به من زد. آن‌گاه رو کرد به ضارب و گفت: می‌دانی این مرد که در برابر تو ایستاده کیست؟ این مرد کسی است که در مقابل این همه مرید و جمعیت، به صورت تو سیلی می‌زند و این مرد من هستم! این را گفت و سیلی محکمی به صورت او نواخت! البته بعدها آن دو را آشتی دادند و قضیه فیصله یافت. به هر حال عنایت ابی عبدالله الحسین(ع) و وفای به عهد طیب، موجب شد که وی از امتحانی بزرگ به سلامت به درآید.
همین طیب سپس با پشتیبانی از نهضت امام خمینی(ره)، علیه شاه قیام کرد و به طوری هم در این قیام مردانه پیش رفت که شاه تصور برد که می‌تواند تمامی کاسه و کوزه‌های آن قیام را بر سر او بشکند! بالاخره او را گرفتند و پس از شکنجه‌های زیاد و در حالی که حتی یک کلمه هم علیه امام یا به نفع شاه سخنی نگفته بود، به اعدام محکوم کردند و وی در راه هدف عالی خویش جان فدا نمود! طوبی له و حسن مآب
از روی جهل گر چه شد آلوده بر فساد
لیکن چو بود طیب و باطن نکو نهاد
با قلب پاک خویش چو شد زایر حسین
با افتخار و عاقبت خیر جان بداد
https://iichs.ir/vdcen78z.jh8eni9bbj.html
iichs.ir/vdcen78z.jh8eni9bbj.html
نام شما
آدرس ايميل شما