کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

«جلوه‌هایی از منش فردی و اجتماعی شهید آیت‌الله مرتضی مطهری» در گفت وشنود با حسن مطهری

استاد گفت: من برای احساس وظیفه می‌نویسم نه رفع نیاز مالی!

23 ارديبهشت 1398 ساعت 12:06

حاج حسن مطهری کوچک‌ترین و نیز تنها برادر بازمانده شهید آیت‌الله مرتضی مطهری است. او در گفت وشنودی که به مناسبت سالروز شهادت آن متفکر نامدار در شهر فریمان با ما انجام داد، به شمه‌ای از خاطرات خویش از منش فردی و اجتماعی استاد اشاره کرد. مشروح این مصاحبه پیش روی شماست.


ضمن تشکر از جنابعالی به لحاظ شرکت در این گفت‌وشنود، لطفا در آغاز به یکی از قدیمی‌ترین یادمان‌های خود از استاد شهید و سفرهای ایشان به فریمان اشاره کنید.
بسم الله الرحمن الرحیم. یکی از قدیمی‌ترین این موارد، مربوط به سفر حضرت امام به فریمان است. من نوجوان بودم و چهارده، پانزده سال بیشتر نداشتم که حضرت امام به فریمان تشریف آوردند. یک روز مرحوم اخوی، شهید مطهری آمدند و اطلاع دادند که فردا حاج آقا روح‌الله به اتفاق مرحوم غلامحسین بادکوبه‌ای و مرحوم میرزا علی‌اکبر نوغانی ــ که از علمای برجسته روزگار بودند ــ قرار است به منزل ما بیایند. مرحومه مادرم صبح‌های زود مرا بیدار می‌کرد تا بروم و شیر بگیرم. روز اول خوابم آمد و تنبلی کردم و بیدار نشدم تا اخوی آمدند و بیدارم کردند و دنبال شیر فرستادند. من چون بچه کوچک خانواده بودم، معمولا این طور کارها به عهده من بود. حضرت امام هم صبح زود بیدار می‌شدند و در باغ ملی رو‌به‌روی خانه ما قدم می‌زدند. آن روز صبح من به‌طور اتفاقی به ایشان برخوردم. از من پرسیدند: «حسن آقا! داری کجا می‌روی؟» من که از بدخوابی کج‌خلق شده بودم، با ناراحتی گفتم: «دارم می‌روم برای شما شیر بگیرم!» چه روزهای خوبی بودند، افسوس که زود گذشتند.
 

 
از منش فردی و خصال شخصیتی امام خمینی در آن سفر، چه مواردی را به خاطر دارید؟
در یکی از روزهای حضور حضرت امام در فریمان، قرار شد مرحوم اخوی میهمانان خودش را به تفرجگاه سد فریمان ببرد. به من گفتند: چند رأس اسب حاضر کن که می‌خواهیم به اتفاق حاج‌آقا روح‌الله و دوستان به سد برویم! من اسب‌ها را آوردم. در بین اسب‌های ما، یک اسب چموش و سرکش وجود داشت که مخصوص مسابقه بود. هنگامی که می‌خواستم اسب‌ها را در اختیار میهمانان قرار دهم، مرحوم اخوی سریع نزد من آمد و آهسته گفت: مواظب باش آن اسب سرکش را به حاج‌آقا روح الله ندهی! حضرت امام متوجه منظور استاد مطهری شدند و بلافاصله گفتند: «اشکالی ندارد، هر اسبی که از همه چموش‌تر است به من بدهید!» بالاخره با اصرار حضرت امام، اسب سرکش در اختیار ایشان قرار گرفت و با مهارت خاصی بر آن سوار شدند. در حین حرکت، من متوجه شدم که حضرت امام به سوارکاری کاملا مسلط هستند. هنگام برگشت، همراهان امام که به سوارکاری تسلط نداشتند و خسته شده بودند، با درشکه به فریمان بازگشتند، اما من و برادرم، محمدباقر، و حضرت امام با همان اسب‌هایی که رفته بودیم، مسیر یازده کیلومتری سد به فریمان را طی کردیم و بازگشتیم. در حین بازگشت، حضرت امام با لبخند و به طور شوخی به من ــ که نوجوان پانزده‌ساله‌ای بودم ــ چندین مرتبه گفتند: «حاضری با هم مسابقه بدهیم؟» باز خودشان می‌گفتند: «نه؛ می‌ترسم زمین بخوری!»
 
ظاهرا مراسم ازدواج شما با استاد شهید مطهری در یک شب برگزار شده است. ماجرا از چه قرار بود؟
بله؛ با اینکه من سیزده سال از استاد مطهری کوچک‌تر بودم، مراسم ازدواج من و استاد با هم برگزار شد. البته در آن زمان، استاد سخت مشغول درس و تحصیل بودند. خانواده اول برای من همسر انتخاب کردند و به قول معروف، اول من نامزددار شدم! چون می‌خواستند مراسم عروسی را برگزار کنند، برادر بزرگم حاج شیخ محمدعلی مطهری به مرحوم پدرم پیشنهاد کرد و گفت: حالا که می‌خواهیم مراسم ازدواج حسن را برگزار کنیم، بهتر است برای مرتضی هم دست به‌کار شویم و هر دو مجلس را هم‌زمان برگزار کنیم! در نتیجه این پیشنهاد، پدرم دختر یکی از دوستانش (آقای روحانی) ــ که مرد شریفی بود و در مشهد زندگی می‌کردند ــ را به برادرم مرتضی پیشنهاد کردند و ایشان هم قبول کرد و خلاصه اینکه رسم و رسومات خواستگاری و عقد هم بلافاصله انجام شد و نهایتا مراسم ازدواج من و برادرم آقا مرتضی، در یک شب به‌طور هم‌زمان برگزار گردید. مراسم بسیار باشکوهی بود و جمعیت زیادی را که در آن بسیاری از دوستان استاد و علما شرکت داشتند، ولیمه دادیم. دو منزل جداگانه برای ما اجاره کرده بودند، اما آقا مرتضی پس از حدود ده روز، با همسرش برای زندگی به تهران رفتند. خاطره‌ای که از این مراسم به یاد دارم این است که در فریمان در آن زمان، رسم بود که داماد هنگامی که به طرف خانه عروس حرکت می‌کند، باید انار یا قند پرتاب کند! هنگام اجرای مراسم قندزنی، یک تکه قند توسط من که داماد بودم به شیشه جلو ماشین عروس ــ که یک خودرو جیپ بود ــ اصابت کرد و شیشه شکست! البته این رسم به دو دلیل برای برادرم مرتضی انجام نشد: اولا به خاطر اینکه این کار در شأن شخصیتی مثل ایشان نبود و قبول هم نمی‌کردند و ثانیا همسر ایشان در مشهد سکونت داشتند و خانواده ما (داماد) شب به دنبال عروس رفتند. صبح روز بعد که من و آقا مرتضی یکدیگر را دیدیم، به من گفت: «شنیدم دیشب گل کاشتی و شیشه ماشین عروس را شکستی؟»
 
در سال‌های بعد از سفرهای ایشان به فریمان چه خاطراتی دارید؟ به‌ویژه از وقایعی که به شکل غیر منتظره روی می‌دادند؟
بله؛ در‌این‌باره خاطره جالبی دارم. در سال 1339 من و خانواده‌ام در روستای قلعه‌نوی فریمان زندگی می‌کردیم. در همان سال استاد مطهری به فریمان آمده بودند و من برای دیدن ایشان، از قلعه نو با اسب به فریمان آمدم. از قضا استاد به دندان درد شدیدی مبتلا شده بود. وی نزد یکی از اهالی ــ که در آن زمان دندانساز تجربی بود ــ بردیم. پس از اینکه دندانساز به سختی دندان استاد را کشید، ایشان گفتند: «من هم با شما به قلعه‌نو می‌آیم، چون در منزل شما کسی مزاحم درس و مطالعه من نمی‌شود». (گفتنی است در فریمان، اقوام و دوستان مدام به دیدن استاد می‌آمدند و ایشان نمی‌توانست به کارهای تحقیقاتی و نویسندگی‌اش بپردازد.) با هم سوار اسب شدیم و به طرف قلعه‌نو حرکت کردیم. در نزدیکی‌های روستا، دندان استاد شروع به خونریزی کرد، به‌طوری‌که تمام لباس‌هایش به خون آغشته شد! در منزل هم هر کاری کردیم، نتوانستیم جلوی خونریزی را بگیریم. دوباره سریع به فریمان برگشتیم. از فریمان به هر طریقی بود یک وسیله دربست کرایه کردم که ایشان را به مشهد برسانم. ضمنا در آن زمان اتومبیل و کلا وسیله نقلیه موتوری بسیار کم بود. در بین راه، من از راننده سراغ یک دندان‌پزشک خوب را گرفتم و او نیز چنین دندان‌پزشکی را می‌شناخت. وقتی به مشهد رسیدیم، به دلیل اینکه خون زیادی از محل کشیدن دندان استاد جاری شده بود و ملحفه‌ای که برای این منظور برداشته بودیم، کاملا پر خون شده بود، به استاد حالت ضعف دست داده بود و نمی‌توانست راه برود و حتی حرف بزند! من و راننده به کمک هم، استاد را به مطب رساندیم که منشی دکتر گفت: آقای دکتر وقت ندارد! من گفتم: اگر آقای دکتر وضع این مریض را ببیند، حتما معاینه خواهند کرد. بالاخر به اصرار من، استاد را به داخل اتاق دکتر بردیم. دکتر تا وضعیت دهان استاد را دید، گفت: «حتما با ابزار نعل کندن، دندان ایشان را کشیده‌اند، متاسفانه رگ پاره شده است!» به هر ترتیب که ممکن بود، خونریزی قطع شد. هنگامی که دکتر می‌خواست نام بیمار را بر روی نسخه بنویسد، از من پرسید و من گفتم: «مرتضی مطهری». دکتر کمی درنگ کرد و گفت: ایشان همان آقای مطهری نویسنده هستند که کتاب «داستان راستان» و چند کتاب دیگر را نوشته‌اند؟ من در پاسخ گفتم: بله خود ایشان هستند. در این لحظه احساس خوشحالی و شعف خاصی به دکتر دست داد و گفت: من امروز افتخار می‌کنم که به چنین شخصی خدمت کردم! دکتر دوباره از من پرسید: امشب در مشهد می‌مانید یا می‌خواهید به فریمان برگردید؟ من گفتم: در مشهد هستیم و در خانه پدر خانم استاد. دکتر فورا شماره تلفن مطب و منزل خود را داد و گفت: هر ساعت شب که مشکلی برای آقای مطهری پیش آمد، تلفن کنید من با کمال افتخار خودم به منزل ایشان می‌آیم و رسیدگی می‌کنم!
 
یک بار از جنابعالی شنیدم که در سفر حج نیز با استاد همراه بوده‌اید. این سفر در چه زمانی و چطور اتفاق افتاد؟
در سال 1344، مرحوم شهید مطهری به فریمان آمدند و از من سؤال کردند: آیا مال خود را صاف کرده‌ای و خمس و زکاتش را پرداخته‌ای؟ من در پاسخ گفتم: نه! گفت: «کار درستی نکرده‌ای! آماده شو با هم برویم مشهد و نزد آیت‌الله میلانی و این کار را انجام بده». به اتفاق ایشان به مشهد و خدمت آیت‌الله میلانی ــ که از مراجع تقلید بود ــ رفتیم. آیت‌الله میلانی به مرحوم استاد مطهری گفتند: احتیاجی نبود اینجا بیایید، شما خودتان این کار را می‌کردید! مرحوم اخوی گفتند: من چنین اجازه‌ای ندارم و آیت‌الله میلانی گفتند: من به شما اجازه می‌دهم! بالاخره به فریمان برگشتیم و من لیست اموالم را به مرحوم اخوی دادم. ایشان هم سهم امام، خمس و زکاتی که به اموال و محصولات کشاورزی من تعلق می‌گرفت، همه را یکی‌یکی مشخص کردند و گفتند: حج هم به شما واجب شده است! سال بعد، یعنی سال 1345، از تهران به من تلفن کردند و گفتند: آماده باش با هم به مکه برویم! من گفتم: الان آمادگی ندارم. ایشان گفتند: چون حج به شما واجب شده، هر طور هست باید به مکه بروی! من از ایشان مهلت خواستم و گفتم: چند روز دیگر پاسخ شما را می‌دهم! چند روز بعد مجددا تماس گرفت و یکی از کاروان‌های حج تهران را ــ که در مشهد نیز نمایندگی داشت ــ به من معرفی کرد. من هم در آن زمان پنج‌هزار تومان پرداخت کردم و همان سال به مکه مشرف شدم. کاروان ما، چند روز زودتر از کاروانی که مرحوم استاد در تهران ثبت نام کرده بودند، حرکت کرد. ما اول به مدینه مشرف شدیم. در مدینه یک روز که از زیارت حرم پیامبر(ص) برگشتم و به حیاط محل اقامتمان آمدم، دیدم در صحن حیاط جمعیت زیادی جمع شده‌اند. از یکی از زائرین پرسیدم: چه خبر است؟ گفت: استاد مطهری آمده و مردم دورش جمع شده‌اند! تا آن وقت من به همسفران خود در این رابطه که نسبتی با استاد مطهری دارم، چیزی نگفته بودم، اما آنجا وقتی از لابه‌لای جمعیت رفتم که حال استاد را بپرسم، ایشان جلو آمدند و با من روبوسی و احوال‌پرسی کردند و مرا به همراهانشان معرفی کردند. از آن روز به بعد همسفران و زائرانی که با هم در یک کاروان بودیم، احترام خاصی برای من قائل می‌شدند.
 

 
از احساس وظیفه استاد مطهری در دفاع از حدود و مرزهای ایمان و اعتقادات دینی چه خاطراتی دارید؟ ظاهر دراین‌باره شاهد ماجرایی هم بوده‌اید.
بله؛ همان‌طور که اطلاع دارید، ابراهیم مهدوی در مجله «زن روز» مطالبی درباره حجاب و زن می‌نوشت. استاد مطهری در چند شماره آن مجله جواب او را داد. تا جایی که شنیدیم مهدوی از غصه دق کرد! پس از آن، استاد دیگر در مجله «زن روز» مطلبی منتشر نکرد. یک روز که من در تهران به منزل ایشان رفته بودم، یک نفر آمد احوالپرسی کرد و به ایشان گفت: مدتی است که دیگر در مجله زن روز چیزی منتشر نمی‌کنید، از قرار معلوم وقتی آن مقالات در مجله چاپ می‌شد، تیراژ مجله خیلی بالا می‌رفت! استاد مطهری در جواب آن شخص گفت: «مدتی لازم دانستم بنویسیم، اما حالا لازم نمی‌دانم که بنویسم!». آن شخص پاکتی پول درآورد و خواست به استاد بدهد که ایشان گفت: «من از همان اول هم برای پول نمی‌نوشتم که حالا بخواهم برای پول بنویسم. آن موقع وظیفه شرعی خود می‌دانستم که بنویسم، ولی حالا وظیفه شرعی نمی‌دانم». در هر صورت، ایشان دیگر ادامه آن مقالات را در آن مجله چاپ نکرد و بعدها آنها را به صورت کتاب درآورد.
 
با تشکر از جنابعالی که وقت خود را به انجام این گفت‌وشنود اختصاص دادید.


کد مطلب: 6774

آدرس مطلب :
https://www.iichs.ir/fa/news/6774/استاد-گفت-احساس-وظیفه-می-نویسم-نه-رفع-نیاز-مالی

تاریخ معاصر
  https://www.iichs.ir