□ جنابعالی از چه تاریخی و چگونه با شهید محمد منتظری آشنا شدید؟کیفیت این آشنایی چگونه بود؟
بسم الله الرحمن الرحیم.اولین بار در محرم سال 1350 یا 1351 در نجفآباد و منزل مرحوم آقای منتظری، خیلی گذرا او را دیدم. بعدها هر وقت به تهران میآمد و تحت تعقیب نبود، او را میدیدم. در سال 1354 به سوریه فرار کرد و موقعی که برای انجام کارهایی به سوریه میرفتم، با او -که در آنجا با نام جعفری زندگی میکرد- ملاقات میکردم. یک بار رفته بودم که تراب حقشناس از سران مجاهدین را ببینم که محمد به من گفت: تغییر ایدئولوژی داده و مارکسیست شده است!
□ چه ویژگیهایی از شهید درنظرتان برجسته تر است؟
محمد آدم خاصی بود و ویژگیهای خاص خودش را داشت، منتهی آنچه که در او خیلی بارز بود، زندگی بهشدت زاهدانهاش بود. در سوریه که او را دیدم، جز پوست و استخوانی نبود! از او پرسیدم: «یعنی اینقدر بیپول هستی که قوت لایموت هم نداری؟» گفت: «نه، بیپول نیستم، منتهی اینجا، آدم فراری از ایران زیاد داریم و هر چه را که گیرمان بیاید تقسیم میکنیم و با هم میخوریم!» مقداری پول از ایران با خودم برده بودم و به او دادم.
□ آیا او درآن دوره، با سازمان مجاهدین خلق(منافقین) هم ارتباط داشت؟
دربرههای که به سوریه رفتم، سازمان مجاهدین تغییر ایدئولوژی داده بود و تقریباً همه ما سردرگم بودیم و نمیدانستیم تکلیف چیست. مرحوم آقای اسلامی یکی از رابطهای ما با سازمان مجاهدین بود،یک روز به من گفت:«دیگر کمک کردن به اینها حرام است، چون کمونیست شدهاند». واقعیت امر این است که سه نفر بودند که ماهیت سازمان مجاهدین را زودتر از همه تشخیص دادند: شهید مطهری، شهید لاجوردی و شهید اسلامی. محمد منتظری هم خیلی زود از آنها جدا شد.
□ از رابطه شهید منتظری با امام چه میدانید؟
میدانم در نجف که بود با امام ارتباط داشت. در سوریه هم مطیع امام بود. هر کاری هم که تا زمان شهادتش کرد، به قصد اصلاح امور بود. از همان ابتدا با نهضت آزادی و دولت موقت مخالف بود، اما خلاف حرف امام حرکت نمیکرد. هر کاری هم که از دستش برمیآمد میکرد و ابداً به فکر خود و منافع خودش نبود. اشتباه هم که میکرد به خاطر غیرت و علاقهای بود که به انقلاب داشت. در مجموع آدم مخلص و مستقلی بود. به هر حال اشتباهاتی هم داشت.
□ ملاقات بعدی شما کی اتفاق افتاد؟
وقتی از سفر برگشتم به زندان افتادم. یکی از دلایلش هم نامهای بود که رویش چند آدرس عربی و نام جعفری نوشته شده بود. ساواک به من فشار میآورد که جعفری همان محمد منتظری است و من انکار میکردم و میگفتم: جعفری شوهر خواهرمن است و واقعاً هم فامیل شوهر خواهرم جعفری بود.
ملاقات بعدی ما قبل از ورود حضرت امام به ایران بود که محمد برگشت و مدتی بعد به کمیته استقبال آمد. در آنجا تقریباً شب و روز با هم بودیم. یادم هست مهمترین دغدغه ذهنی او، تشکیل یک سپاه مردمی بود. او یقین داشت انقلاب پیروز خواهد شد و طرف اصلی انقلاب را هم ارتش میدانست و میگفت: سران ارتش فرار خواهند کرد و دیگر این ارتش نمیتواند از انقلاب دفاع کند و باید یک گارد انقلابی تشکیل شود. این فکر برای او کاملاً جدی بود و عدهای از جمله مرا هم برای سپاهی که در نظر داشت، انتخاب کرده بود. محمد در خانه آقای اخوان- که منزلش در خیابان ایران بود- اقامت داشت. شبها افراد را در آنجا جمع و برایشان در باره گارد ملی صحبت میکرد.
□ درنهایت،سپاه پاسداران درچه زمانی و چگونه تشکیل شد؟تاسیس این نهاد،چه سیری را پیمود؟
موقعی که امام تشریف آوردند، 26 روز از مدرسه علوم خارج شدم و تا 9 اسفند سال 1357 هم به خانه نرفتم، لذا نتوانستم در آن جلسات شرکت کنم. یک روز شهید بهشتی، شهید مطهری، حضرت آقا و آقای هاشمی رفسنجانی در مدرسه علوی بودند و شهید بهشتی مرا صدا زدند و گفتند: امام همین الان فرمان تشکیل سپاه پاسداران را به آقای لاهوتی دادند! شما هر کاری که داری رها کن و برو در سپاه ثبتنام کن. در همین برهه حزب جمهوری اسلامی هم تأسیس شده بود و مردم به کانون توحید میرفتند و در حزب ثبتنام میکردند. به شهید بهشتی گفتم میخواهم در حزب ثبتنام کنم و ایشان گفتند: «خیر، شما به سپاه بروید!»
□ فکر تشکیل سپاه پاسداران از چه کسی بود؟
دولت موقت به امام نامهای نوشته و از ایشان درخواست کرده بود اجازه بدهند سپاه پاسداران را تشکیل بدهند. ظاهراً از همان ابتدا قصد مقابله با گارد ملیِ مورد نظر شهید منتظری را داشتند. به هر حال رفتم و دیدم صباغیان، تهرانچی، حسن جعفری، سنجقی، فرزین و سازگارا آنجا هستند و خلاصه غیر از تهرانچی و دانشآشتیانی- که از رفقای شهید رجایی و معلم مدرسه رفاه بودند- بقیه همه دانشجویان خارج از کشور هستند. در هر حال رفتم و ثبتنام کردم و وارد سپاه شدم.
□ واکنش شهید منتظری چه بود؟
او از اینکه امام دستور داده بودند سپاه زیر نظر دولت موقت تشکیل شود، نگران بود و به همین دلیل رفت و محل گارد دانشگاه را گرفت و تشکیلاتی را با نام پاسداران انقلاب اسلامی (پاسا) راه انداخت و عدهای را جمع کرد. بعد هم اسلحه گرفت و برای خودش میرفت، میگرفت و میبست!
□ ظاهرا ابوشریف(عباس آقا زمانی) هم که سپاه جداگانهای را تاسیس کرده بود.اینطور نیست؟
بله، عباس آقازمانی معروف به ابوشریف هم که تا قبل از انقلاب فراری بود، به اتفاق آقای میرسلیم و آقای منصوری در پادگان جمشیدیه، تشکیلاتی به اسم گارد انقلاب را درست کردند والبته عده ای دیگر هم، سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی را در مقابل مجاهدین خلق به راه انداختند.
□ این وضعیت به آشفتگی و اغتشاش منجر نشد؟
اتفاقاً خودم همین فکر را کردم و به این نتیجه رسیدم که باید کاری کرد. جایی که من بودم، به فرمان امام تشکیل شده بود و لذا قانونی بود. نکته عجیب برایم این بود که بعضی از زعمای قوم و بزرگان هم بهنوعی از آن گروهها پشتیبانی میکردند.
□ چه کسانی؟
مثلاً ابوشریف و آقای موسوی اردبیلی از گارد پادگان جمشیدیه، شهید منتظری از پاسا و آقای راستی از مجاهدین انقلاب.
□ بالاخره چه تصمیمی گرفته شد؟
قبل از انقلاب از طریق شهید عراقی با شهید محمد بروجردی آشنا شده بودم. ابوشریف را هم از قبل از انقلاب و فراری شدنش میشناختم. آنها و محمد منتظری را به مقر سپاه سلطنتآباد در پاسداران دعوت کردم و گفتم:« شما سه نفر دارید کارهایی را انجام میدهید که امام قانوناً به عهده ما گذاشتهاند. در واقع دارید کار ما را خنثی میکنید. من هم با شما همعقیده هستم که به سپاهی که بچههایش از خارج آمدهاند و رئیس آن آدمهایی مثل دکتر یزدی هستند، نمیشود اعتماد کرد، ولی راهش این نیست که هر کسی برود و برای خودش تشکیلاتی را راه بیندازد و ساز خودش را بزند». پرسیدند: «پس چه کنیم؟» جواب دادم: «همه باید ادغام شویم» از من اصرار بود و از آنها انکار که این امر شدنی نیست. بالاخره کُلتم را روی میز گذاشتم و گفتم: «پس اول شما سه تا را میزنم و بعد هم خودم را تا مملکت از شر شما خلاص شود!» بالاخره توافق کردیم از هر یک از این گروهها سه نفر بیایند و سپاه اصلی را از دل اینها بیرون بیاورد. خودم از پادگان ابوذر آمده بودم. تنها کسی که از بین این افراد از این طرح راضی نبود و بالاخره هم از زیرش در رفت، محمد منتظری بود. محل جلسات در پادگان جمشیدیه بود و نهایتاً سه نفر انتخاب شدیم. دانشآشتیانی، من و نفر سوم هم اسمش یادم رفته است.
سرانجام یک شورای فرماندهی درست شد و ابوشریف،جواد منصوری و شهید کلاهدوز از پایگاه شهید منتظری به عنوان افسر آموزش انتخاب شدند.
□ این سپاه چگونه رسمیت پیدا کرد؟
تشکیل این جلسه را به شورای انقلاب گزارش دادم و آنها فوقالعاده خوشحال شدند و قرار شد آقای هاشمی رفسنجانی در جلسات ما- که هر روز تشکیل میشد- شرکت کنند. جلسات تا 25 فروردین سال 1358 ادامه داشتند و بالاخره لیست منتخب خود را به شورای انقلاب دادیم و برای هفت نفر جدید، حکم صادر شد. محمد منتظری جزو این لیست نبود و خودش هم علاقهای نداشت که باشد و بهجایش بیشتر شهید کلاهدوز میآمد. سر و کله مهدی هاشمی بعدها پیدا شد.
□ پس از تصویب ادغام این گروهها، واکنش شهید منتظری چه بود؟
همه نیروهایشان را به پادگان جمشیدیه آوردند و قرار شد هر کسی از بچههای مجاهدین انقلاب اسلامی که مایل است به سپاه بیاید، از سازمان بیرون بیاید، چون امام گفته بودند سپاه نباید سیاسی باشد. بعضیها مثل عربسرخی از سپاه بیرون رفتند و افرادی مثل محمد بروجردی از سازمان بیرون آمدند و به سپاه پیوستند. محمد غیر از چند نفری که ما با خودمان آوردیم، تشکیلاتش را نگه داشت و منحل نکرد. یک روز هم من و ابوشریف را به محل گارد دانشگاه دعوت و در را به روی ما قفل کرد و گفت: «این سپاه تحت نظر دولت موقت است که امریکایی و خائن است و باید منحل شود!» خلاصه ما را تا غروب نگه داشت. غروب با هر مکافات و خواهش و تمنایی که بود، بیرون آمدیم و یکراست پیش شهید بهشتی رفتیم و قضایا را تعریف کردیم. ایشان بهشدت با نظر محمد مخالفت کردند.
به این ترتیب ارتباط محمد با همه جا قطع شد و بالاخره هم به ما اجازه داده شد برویم و گارد دانشگاه را خلع سلاح کنیم که این کار را با نهایت مسالمت انجام دادیم.
□ ملاقات بعدی شما کی و به چه مناسبتی پیش آمد؟
ارتباطم با محمد به دلیل کثرت کارهایی که برای تشکیل سپاه میکردم خیلی کم شده بود تا تقریباً دو هفته قبل از 7 تیر یک روز در پادگان خلیج نشسته بودم که محمد آمد. با او صحبت مفصلی کردم و گفتم: «کار بسیار اشتباهی کردی که رابطهات را با دکتر بهشتی به هم زدی» و بالاخره او را قانع کردم که بیاید و با دکتر بهشتی آشتی کند. مطلب را به شهید بهشتی گفتم و بعد از چند روز هم با محمد به حزب رفتم و به شهید بهشتی گفتم: «حاجآقا! محمد تحویل شما!» آن دو یکدیگر را در آغوش گرفتند و محمد خیلی گریه کرد.
□ آخرین دیدار شما با شهید منتظری کی بود؟
دو سه روز بعد از این قضیه به دیدنم آمد و گفت: «از ظلمی که در حق این مرد کردم پشیمانم. چقدر آقا و با کرامت است!» گفتم: «بله، به شرط اینکه دیگر او را رها نکنی!» یکی از کسانی که کلاهی برای جلسه آن شب حزب دعوت کرده بود، من بودم. شهید لاجوردی هم خیلی کم در جلسات حزب شرکت میکرد. تماسی با شهید لاجوردی گرفتم و گفت: «به جلسه حزب دعوت شدهام» گفتم: «من هم همینطور» پرسید: «تو دیگر چرا؟» جواب دادم: «نمیدانم! کلاهی زنگ زد و گفت جلسه خیلی مهمی است و باید بروم». وقتی به میدان بهارستان رسیدم، میخواستم در خیابان نظامیه، محل حزب بپیچم که صدای انفجار آمد! ماشین را پارک کردم و به محل فاجعه رفتم تا به دیگران کمک کنم که آوارها را کنار بزنیم و اجساد را بیرون بیاوریم.
□ با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.