«ناگفته ها وخاطره هایی از منش مبارزاتی شهید محمد منتظری»درگفت وشنود با دکتر ابراهیم اسرافیلیان
□ جنابعالی از چه مقطعی و چگونه با شهید محمد منتظری آشنا شدید؟این آشنایی وارتباط چه زمینه هایی داشت؟
به نام خدا.ما همشهری بودیم. محمد بچه که بود در مغازه چاقوفروشی عمویش کار میکرد و شبها درس میخواند. پسرعمه مادرش در نجفآباد مکتبخانه داشت و مرا هم برای تدریس دعوت کرد و میرفتم و درس میدادم. محمد در درس فارسی، شاگرد من بود و چون هوش سرشاری داشت، خواندن و نوشتن را بهسرعت یاد گرفت و به سراغ طلبگی رفت. پدربزرگ محمد دوست نداشت مرحوم آقای منتظری برای درس خواندن از وجوهات شرعی استفاده کند و برای تأمین هزینه تحصیل او، هر روز صبح به صحرا میرفت و دو پشته خار را، یکی برای تحصیل فرزندش و دیگری برای تأمین مخارج خانواده جمع میکرد! همین رویه باعث شده بود محمد هم برای تأمین هزینه تحصیل و زندگی کارگری کند.
□ به طلبگی علاقه داشت؟
بله، کلاً آدم متدینی بود و هوش سرشاری هم داشت، لذا بعدها عربی و انگلیسی را هم خیلی خوب یاد گرفت. انصافاً از همان ابتدا خیلی برای به ثمر رسیدن انقلاب تلاش کرد. حضرت امام در هنگام شهادت او فرمودند: «در حمایت از اسلام سر از پا نمیشناخت»
□ به خاطر دارید مبارزاتش را از چه زمانی شروع کرد؟
گمانم چهارده پانزده سال بیشتر نداشت که در سال 1342 و با سخنرانی حضرت امام و آغاز نهضت امام، شروع به فعالیت کرد و زندان هم رفت و شکنجه هم شد، آن هم انواع شکنجههایی که کسی تا آن زمان تجربه نکرده بود. یادم هست در نامهای به پدرش نوشته بو:د او را برهنه روی بخاری سرخ شدهای گذاشته بودند، طوری که خودش بوی سوختن بدنش را شنیده بود! شکنجه دیگرشان این بود که چند شبانهروز بیدارش نگه داشته و بعد وادارش کرده بودند به خورشید نگاه کند! به خاطر ضربههای شدیدی هم که به گوشش زده، چشم و گوشش معیوب شده بودند.
□ برای جذب دیگران به مبارزه هم تلاش میکرد؟
بسیار زیاد. او بعد از مدتی به خاطر اینکه دائماً تحت تعقیب و فراری بود، ناچار شد به خارج برود. قبل از آن به هر شهری که میرسید، سعی میکرد افراد با استعداد و باهوش را پیدا و با آنها صحبت و آنها را آماده مبارزه کند و بعد برود. در خارج هم گاهی عراق بود و گاه لبنان و سوریه. بعضی از گزارشهای ساواک را در باره او خواندهام که در آنها نوشته شده بود: هیچوقت معلوم نمیشود دقیقاً کجاست؟!
□ آیا شهید، نقش رابط مبارزان داخل کشور و امام را هم به عهده داشت؟
بله، او نامههای حضرت امام را به ایران میفرستاد. همینطور آقایی به اسم شیخ اسدالله روحاللهی بود که به خاطر ناشناس ماندن، لباس روحانیت نپوشیده بود. او تا مرز عراق میرفت و از آنجا چندین کیلومتر پیاده به صورت قاچاق میرفت و اعلامیههای حضرت امام را میآورد. یک بار هم ساواک دستگیرش کرد و چون مقداری پول عراقی و سوری همراهش بود، اعلام کرد: جاسوس گرفتهایم!به هرحال،محمد رابط ما و عراق بود و اعلامیههای امام را برای ما میفرستاد...
□ و شما هم تکثیر و پخش میکردید؟
بله، آن هم با چه مکافاتی! برای اینکه خطم شناخته نشود، کاربن را وارونه میگذاشتم و از سمت چپ مینوشتم و ده یازده نسخه تهیه میکردم. دیگران هم به همین شکل! بعد اعلامیهها را در پاکت میگذاشتیم و آدرس خودم را رویشان مینوشتم که اگر موقع پخش اعلامیه مرا گرفتند، بگویم: پست برایم آورده است و از داخل آن خبر ندارم! مدتی هم چیزی شبیه مهر درست کرده بودیم و با آن تکثیر میکردیم. چون در دانشگاه درس میدادم، میتوانستم کاغذ استنسیل بگیرم و اعلامیهها را دستی بنویسم و در بین جزوههای درسی دانشجویان تکثیر کنیم. اواخر آقای کلهر- که آن موقع در شرکت نفت بود و آموزشگاه زبان هم داشت- در آنجا یک دستگاه کپی داشت که هم با دست کار میکرد، هم با برق. ما دستگاه را از او خریدیم و در کوه پنهان کردیم و اعلامیهها را دستی تکثیر میکردیم. یک بار در دانشگاه اصفهان تدریس میکردم که محمد بیخبر آمد و یک دسته اعلامیه به من داد و سریع رفت!
□ روش خود شما در مبارزات چه بود؟
خب از شیوه های مختلفی استفاده می کردیم.هیچ آدرس و تلفنی از کسی یادداشت نمیکردم که اگر بازداشت شدم، ردی از کسی نداشته باشم. به همین دلیل رژیم میدانست که دارم کارهایی میکنم، ولی چه کاری؟ نمیتوانستند سر در بیاورند! یکی دو بار از میان سخنرانیهایم مطالبی دستگیرشان شد، ولی به حدی نبود که بتوانند دستگیرم کنند. یکی دو بار هم که بازداشتم کردند، چند ساعت بیشتر طول نکشید، چون هر چه تلاش کردند، نتوانستند مدرکی به دست بیاورند. در سال 1348 هم در ظاهر به عنوان انتقالی، اما در واقع مرا به دانشگاه اهواز تبعید کردند که بیشتر از دو سه هفته طول نکشید و مرا به دانشگاه پلیتکنیک (امیرکبیر فعلی) برگرداندند. یک سال در آنجا بودم و با اینکه چهارده سال سابقه کار داشتم، به من ابلاغ ندادند و فقط حقوق میدادند! بعد هم به عنوان عنصر نامطلوب و ضد نظام شاهنشاهی اخراجم کردند. از آن به بعد کاملاً تحت نظر بودم و نمیگذاشتند کار کنم. خانهام رو فروختم و پولش را به کسی دادم که کار کند و ماهانه سودش را به پدر و مادرم که از کار افتاده بودند، بدهد. مقداری پول هم نزد همسر و بچههایم گذاشتم و با کمی پول به انگلیس رفتم تا ادامه تحصیل بدهم. زندگی فوقالعاده سختی داشتم و با مشقت روزگار میگذراندم.
□ درآن دوره ارتباط شما با شهید منتظری قطع شد یا همچنان همکاری داشتید؟
بله،ارتباط ما همچنان برقرار بود. اتاقی را اجاره کرده بودم که کسی آدرس آن را نداشت. یک شب محمد، محمد هاشمی و فردی به نام احمد آمدند و در خانهام را زدند. حیرت کردم چطور مرا پیدا کردند؟ آنها مرا به خانه شهید وحید دستگردی بردند که از او وجوهاتی را که آورده بود، بگیرند. محمد تا نزدیکیهای صبح با شهید دستگردی حرف زد و سیگار کشید! فهمیدم از دو روز پیش تا آن موقع نخوابیده بود. پرسیدم: «چرا استراحت نمیکنی؟» پاسخ داد: «برای خواب وقت زیادی هست!»
□ شهید محمد منتظری نسبت به بنیصدر و اعضای دولت موقت، بسیار بدبین بود. این بدبینی از کجا میآمد؟
به نظرم بیشتر به خاطر هشدارهایی بود که شهید آیت به او داده بود. شهید آیت معتقد بود اینها برای دزدیدن انقلاب آمدهاند و درست هم فکر میکرد. موقعی که امام به مدرسه رفاه آمدند، محمد و شهید آیت به عنوان نظریهپرداز و شهید کلاهدوز که ارتشی با سابقهای بود، به عنوان مجری، کمیتهها و سپاه را پایهریزی کردند. محمد مرتباً پیشنهادهایی را به امام ارائه میداد و امام هم به دلیل اعتمادی که به او داشتند، استقبال میکردند.
□ چه پیشنهادهایی؟
مثلاً یکی از پیشنهادهایش این بود که از درجه سرهنگی به بالا، در ارتش شاه بازنشسته شوند. خیلی از کارهای دیگر را هم او پایهاش را گذاشت.
□ موضع شهید منتظری نسبت به دکتر شریعتی، مجاهدین خلق و دیگر کسانی که آن روزها مبارزه میکردند چه بود؟
در مورد دکتر شریعتی مستقیماً از او سئوال نکردم، ولی همه روحانیون انقلابی نسبت به مرحوم شریعتی دید مثبت داشتند. ممکن است دکتر اشتباهاتی داشته باشد، کما اینکه همه دارند، ولی انصافاً در جذب جوانان به مباحث اسلامی بسیار موفق عمل کرد. محمد خیلی باهوش بود و با همه رفاقت میکرد، اما خیلی سریع متوجه میشد طرف در خط امام و انقلاب هست یا نه؟ شاید به همین دلیل، زودتر از دیگران متوجه انحراف سازمان مجاهدین شد و از آنها کناره گرفت و صریحاً گفت اینها کمونیست هستند.
□ بعد از پیروزی انقلاب هم ارتباط داشتید؟
بله، ولی بیشتر به صورت غیر مستقیم، چون او اغلب خارج از کشور و در لبنان، سوریه و فلسطین بود و با آنها کار میکرد.
□ در بین سخنانتان، اشارهای به هشدارهای شهید آیت در باره لیبرالها داشتید. در این باره توضیح بیشتری بفرمایید؟
به نظر من شهید آیت با دفاع از ولایت فقیه، ضربهای به آنها زد که تا ابد فراموش نخواهند کرد! اینها مخالف اصل ولایت فقیه بودند و دائماً میگفتند: آیت این کار را کرد. به نظر من ولایت فقیه کار خودِ حضرت امام بود و ایشان آن را تبیین کرد. مرحوم آیت فقط تلاش کرد آن را در کنار کسان دیگری که با این اصل موافق بودند، به تصویب برساند.من با آیت بیشتر از محمد منتظری ارتباط داشتم. یادم هست وقتی مهندس بازرگان نخستوزیر شد، آیت با عصبانیت گفت: «انقلاب اخته شد!» محمد هم معتقد بود اینها قادر نیستند انقلاب را حفظ کنند. هر دو میگفتند:انقلاب مثل یک گردنبند مروارید و اشرفی است که به دست یک بچه دادهاند و اینها انقلاب را در لجنزار خود غرق میکنند! محمد که اصلاً تاب نمیآورد و خود را به در و دیوار میزد تا این حرفش را ثابت کند.
□ و آن اعلامیهای که پدرش داد؟ماجرا چه بود؟
ظاهراً مرحوم آقای منتظری نوشته بود محمد به خاطر شکنجههایی که دیده تحمل دیدن بعضی از مسائل را ندارد و بقیه آمدند و اینطور تفسیر کردند که پدرش گفته محمد دیوانه شده است که البته این نسبت درست نبود.
□ در پایان اگر خاطره ناگفته ای از ایام مبارزه به یاد دارید، بیان کنید؟
در سال 1353 در انگلیس درس میخواندم که مرحوم آیت الله سید صادق لواسانی توسط پسرشان اعلامیهای را برایم فرستادند و عنوان کردند در ایران مطلقاً نمیشود اعلامیههای امام را پخش کرد و ساواک خیلی سخت میگیرد. شما این اعلامیه را تکثیر و در ایام حج در مکه پخش کنید. از آن اعلامیه هزار نسخه تهیه کردم و از طریق سازمان دانشجویی عربستان که دانشجویان را به مکه میبرد و برمیگرداند، ثبتنام کردم. در جدّه اعلامیههایم را دیدند و پرسیدند: «اینها چیست؟» جواب دادم: «درس است!» گفتند: «پس چرا همه شکل هم هستند و بالای همه هم بسمالله خورده است؟» در هر حال مرا به سازمان امنیت بردند. در آنجا پیرمردی بود که فارسی را میفهمید و به من گفت: یکی از اینها را برایم بخوان من هم یک اعلامیه ضد کمونیستی و ضد شیوعی برایش خواندم. بعد به من گفتند: باید تکتک اعلامیهها را برایشان بخوانم! کار خدا بود که اذان ظهر را دادند و همه آماده خواندن نماز شدند. آن روزها هر ایرانی را که میگرفتند، مستقیماً تحویل ساواک میدادند. گفتم: وضو ندارم و باید به وضوخانه بروم. رفتم و وضو گرفتم و سر نماز به محض اینکه همه به رکوع رفتند، کفشهایم را برداشتم و فرار کردم! بعد هم سریع بلیت گرفتم و از جده به انگلیس برگشتم و آن سال حج را انجام ندادم و سال بعد رفتم.
□ با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.