راوی خاطراتی که در پی میآید، از اعضای حزب ملل اسلامی است که در سال 1344 و همراه با دیگر همگنانش، دستگیر شد. خاطرات یوسف رشیدی از زندانهای دهه 1340، هنگامی که به روایتهای دیگر دوستانش ضمیمه شود، میتواند از فضای زندانهای شاه، تصویری جامع ارائه کند و همین امر، مانع از پارهای ادعاها و تحریفها دراینباره خواهد بود.
آیا پیش از آنکه به حزب ملل اسلامی بپیوندید، از کم و کیف فعالیتهای آنها آگاهی داشتید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. خدمتتان عرض کنم که کم و بیش، چیزهایی میدانستم؛ مثلا به من گفته بودند: «قرار است به صورت مخفی، مبارزه مسلحانه کنیم و شاید ترور سران حکومت و حتی نزدیکان به شما هم، پیش بیاید...»؛ من هم که چنین آمادگیای را در خودم میدیدم، قبول کردم؛ البته کار به آنجاها نکشید!
نمایی از دادگاه حزب ملل اسلامی (1344)
نوع فعالیتتان در حزب ملل اسلامی چگونه بود و چه موضوعاتی را به شما آموزش میدادند؟
چیز خاصی از آموزش یادم نیست، ولی یادم هست که مدام به ما میگفتند: مسائل حزبی را در جایی بازگو نکنید! یادم هست یک بار به آدم پرتحرکی به اسم اکبر حائری، جریان حزب را گفتم و او ترسید و عقب نشست! بعد برای اینکه مسائل را در جایی بازگو نکند، او را به شکلهای مختلف تهدید کردم که «اگر این مسائل را به کسی انتقال بدهی، یک وقت در خیابان تو را میگیرند و چنین و چنان میکنند...» تا او بترسد! هریک از اعضا، موظف بودند یارگیری کنند. حزب میخواست بهسرعت توسعه پیدا کند؛ به همین دلیل دنبال جذب سریع عضو بودند که به نظر من اشکال بزرگی بود!
آیا حق عضویت هم میگرفتند؟
خیر؛ هر کسی هر مقدار که وسعش میرسید، کمک میکرد.
در حزب، چه مأموریتهایی به عهده شما گذاشته شد؟
یک بار یک مأموریت مسلحانه به من دادند که از نظر خودم، کار اشتباهی بود و الحمدلله انجام نشد. حزب برای فعالیتهایش، به پول نیاز داشت. ما شرکتی را روبهروی ژاندارمری میدان انقلاب شناسایی کرده بودیم که متعلق به شاپور غلامرضا، برادر شاه، بود. یک ماشینی میآمد آنجا و پولها را جمع میکرد و میبرد. آقای قریشی به من اسلحه داد که در عملیات مصادره آن پولها، شرکت کنم! آقای سرحدیزاده، علیرضا سپاسی، فرهمند و حسینی هم بودند. من از خدا میخواستم که این مأموریت لغو شود و خوشبختانه آن روز، ماشین مربوطه نیامد و من راحت شدم! فردای آن روز با موتور رفتیم قلعه حسنخان، که در آنجا با اسلحه تمرین کنیم. مرحوم نراقی و علیرضا سپاسی و... بودند. اسلحهها را در بیابان آزمایش کردیم. من میخواستم آنها را سر کار بگذارم و از این معرکه در بروم، چون کار اشتباهی بود! خوشبختانه این نوع مسائل، در شهربانی مطرح نشدند، وگرنه کار خیلی مشکل میشد!
شما در چه مقطعی، به دلیل عضویت در این حزب دستگیر شدید؟
در آبان 1344، مرا گرفتند و به اطلاعات شهربانی بردند. یک سالن بزرگ بود و بعضی از دوستان ما هم آنجا بودند، ولی نمیتوانستیم با هم حرف بزنیم! بعضی از دوستان مسجدی هم آنجا بودند، از جمله حاج مهدی جعفریان که من او را عضوگیری کرده بودم. چند نفر دیگر از دوستان مسجد هم بودند که من از حضور آنها در حزب اطلاع نداشتم و در کلاسهای دیگر حزب بودند.
نحوه بازجوییها چگونه بود؟
یک روز صبح ما را بردند بازجویی. خیلیها هفده، هیجده سال بیشتر نداشتند و حسابی ترسیده بودند!
شما چند سال داشتید؟
29، 30 سال! از ما پرسیدند: صبحانه میخورید؟ بچهها گفتند: نه، ولی من گفتم: نان و پنیر و شیره و کره میخواهم! از من پرسیدند: همه این چیزها را میخواهی تنها بخوری؟ گفتم: شما چه کار دارید؟ صبحانه را گرفتم و به بچهها دادم که کمی روحیهشان بهتر شود. بازجویی بچهها طولانی نبود و زود تمام میشد، تا نوبت به من رسید. پرسیدند: حزب چیست؟ گفتم: من نمیدانم حزب چیست، آنجا هیئت بود و من هم رفتم! مرا زیر رگبار کتک گرفتند که فلان فلان شده، ما را مسخره کرده است! من زیر لگد و مشت آنها، فریاد میزدم: یا علی! و صدایم در سالن میپیچید! حس میکردم با فریاد یا علی، دیگر دردی را احساس نمیکنم. در آنجا هیچ کسی را به اندازه من نزدند! بالاخره حوصلهشان سررفت و گفتند: این پوستکلفت است و هر قدر هم که او را بزنی، فایده ندارد! بعد آقای قریشی را ــ که مسئول من بود ــ آوردند و ایشان گفت: او شاگرد من است! خلاصه در بازجوییها، تا توانستم پرت و پلا جواب دادم و هر چه مرا زدند، گفتم: بیشتر از آنچه که نوشتهام، چیزی نمیدانم!
از شرایط زندان و افراد دیگری که با شما زندانی شده بودند، برایمان بگویید.
در سلول من، آقای محمدجواد حجتی کرمانی، حاج مهدی جعفری و چند نفر دیگر بودند. یادم هست که ماههای رجب و شعبان و رمضان بود و ایام روزه گرفتن و خودسازی. آقای حجتی به ما آموزش میداد. ما حق ملاقات نداشتیم، ولی به ما امکانات میدادند. برنامه دعا و نماز جماعت داشتیم و آقای حجتی پیشنماز بود. حال و هوای معنوی خوبی داشتیم. رئیس زندان، فردی بود به اسم مفیدی که بعد از انقلاب، از ایران فرار کرد! یک روز دیدیم با یک عده پاسبان، باتوم بهدست دارند میآیند! خیلی تعجب کردیم. در باز شد و ریختند داخل. آقای جعفری رفت جلو و پرسید: چه خبر شده؟ گفتند: خبر رسیده که زندانیها، همه با هم اذان میگویند! آقای جعفری گفت: فقط من اذان میگویم، اگر اجازه نمیدهید، من هم نمیگویم! مفیدی گفت: تکی اشکال ندارد، ولی دستهجمعی حق ندارید اذان بگویید! آقای جعفری گفت: آقای رئیس! بیشتر این بچههای زندانی، جوان هستند و هفتهای یک بار حمام، برایشان کافی نیست! رئیس گفت: بسیار خوب! هر کس هر روزی که لازم است، میتواند به حمام برود. این هم کار خدا بود که طرف آمده بود ما را تنبیه کند و نه تنها این کار را نکرد، که امتیاز بزرگی هم به ما داد! برای بازپرسی دوم، ما را تحویل بازپرسی ارتش دادند و آنها از ما بازپرسی میکردند. حدود سه ماه در شهربانی بودیم. مهمترین هدفشان، این بود که بچهها را از شکل مذهبی دربیاورند. اول از همه، تکتک زندانیها را جمع کردند و ریش همه را بهزور تراشیدند! فقط ریش آقای حجتی را به احترام روحانی بودن ایشان نتراشیدند! همین طور ریش آقای جعفری را، که آدم عارف و عجیبی بود.
روز 19 یا 21 رمضان بود که آمدند و اسامی دوازده نفر را خواندند. در آن روز، ماشینهای ارتش آمدند و ما را از شهربانی تحویل گرفتند. یادم هست که شیشههای ماشینها، رنگی بودند که ما نتوانیم بیرون را ببینیم! آقای حجتی گفت: «برای مجد و عظمت اسلام صلوات» و همگی سه تا صلوات بلندِ بهاصطلاح نوابی فرستادیم! صدای صلوات ما، ستونهای زندان را لرزاند و چنان رعب و وحشتی در دل مأموران انداخت که رنگ از صورت همهشان پرید! ما را سوار کردند و به پادگان جمشیدیه بردند و در یک مسجد، جمع کردند! سرلشکر معصومی، رئیس کل دژبانی ایران بود. سخنرانی کرد و گفت: باید همه وسایلمان، حتی کتاب دعا را هم تحویل بدهیم! فقط قرآن را اجازه دادند داشته باشیم. او گفت: زندانیانی را اینجا میآورند که پروندهشان سنگین است! بعد هم حسابی تهدیدمان کرد که اگر کار خلافی انجام بدهید، چنین و چنان خواهیم کرد!
زندانبانهای ما یک افسر و دو درجهدار بودند. نور زندانها هم به قدری کم بود که حتی وقتی کنار هم بودیم، همدیگر را بهزور میدیدیم! به این شکل، ما را زیر فشار روحی قرار میدادند. ساعت 9 شب هم، شیپور خاموشی میزدند!
اشاره کردید که مراسم دعا و روزه و... داشتید. در این زندان جدید، شرایط چگونه بود؟
خیلی سخت میگرفتند! یک شب احیا بود که افسر نگهبان، دستور داد: همه برویم بخوابیم! صدای اعتراضمان بلند شد که میخواهیم احیا بگیریم! خلاصه زیربار نرفتیم. آقای حجتی کرمانی دعا خواند و تا صبح، نماز خواندیم! به رئیس زندان گزارش داده بودند: چه نشستهای که اینها دیشب، احیا گرفتند! او هم آمد و ما را تهدید کرد. علیرضا سپاسی رفت جلو و گفت: «ما از مرگ نمیترسیم و کسی هم که از مرگ نترسد، شما نمیتوانید بلایی سرش بیاورید! حرف زیادی هم بزنید، با مشت توی سرتان میزنیم». خلاصه این سد هم، توسط دعاهای شب احیا شکسته شد! آنها میتوانستند یک پادگان نظامی پر از سرباز را اداره کنند، اما از پس ما برنمیآمدند! بعد از آن برنامه قرائت قرآن گذاشتیم. یکبار رئیس پادگان آمد که بچهها بلند شدند و احترام گذاشتند! وقتی رفت، آقای حجتی اعتراض کرد: «اولا: در محضر قرآن، شما حق نداشتید جلوی کسی بلند شوید! ثانیا: اگر او مسلمان است، او بر شما وارد شده و او باید سلام بدهد و شما جوابش را بدهید. اگر هم مسلمان نیست که حق سلام دادن ندارید...». بعدها که آمد، کسی از جایش بلند نشد و ادای احترام نکرد!
در این دوره هم، باز هم ممنوعالملاقات بودید؟
کسانی که پروندهشان خیلی سنگین نبود، اجازه ملاقات با بستگان درجه یک خود را داشتند و آنها برایشان غذا و میوه میآوردند. رسم بود که همه چیزهایی را که میآوردند، در قسمتی که اسمش را «صندوق بیتالمال» گذاشته بودند و متعلق به کسی نبود، میگذاشتیم و بعد به تساوی، بین همه تقسیم میکردیم.
گردهمایی اعضای حزب ملل اسلامی در دفتر ریاست دایرهالمعارف بزرگ اسلامی (1394)
زندان از لحاظ امکانات و تجهیزات، مناسب بود؟
خیر؛ در زمستان که هوا سرد بود، یک بخاری زغال سنگی آنجا بود که حرارتش زیاد بود، اما لولهاش میگرفت و دود داخل زندان میشد! من برای اینکه بچهها سرما نخورند، بیدار مینشستم و بخاری را پاک میکردم و به بچهها میرسیدم و روی آنها را میپوشاندم.
برخی از زندانیها، در خاطراتشان نقل میکنند که معدودی از زندانبانها و مأموران، آدمهای بدی نبودند و از روی اضطرار و برای تأمین معاش، این شغل را انتخاب کرده بودند. شما هم به چنین مواردی برخوردید؟
بله؛ یکی دو موردی بود. در دژبان مرکز، استواری بود به نام آقا تقی، که تمام بدنش خالکوبی بود و جای سالمی نداشت و دندانطلا بود! او لاتِ بامعرفتی بود و حسابی با بچهها رفیق شده بود و اخبار بیرون را برای ما میآورد. یک استوار دیگر هم بود به اسم مظفری که خیلی متواضع بود و به بچهها احترام میگذاشت. او گاهی شبها میآمد و روی بچهها را میپوشاند! در پادگان جمشیدیه، چون همه بچهها از حزب ملل اسلامی بودند و غریبهای بین ما نبود، خیلی به ما خوش میگذشت! جلسات قرآن و دعا داشتیم و هر چه را که برایمان میآوردند، تقسیم میکردیم. ایام خوش و بسیار مفیدی بود.