«مبارزات شهید سیدمجتبی نواب صفوی در آیینه روایتی ناب» در گفت‌وشنود با زنده‌یاد حسین اکبری

گفت: تک و تنها دین خدا را یاری می‌کنم تا وقتی که شهید بشوم!

همراهان و تربیت‌یافتگان مکتب دینی و سیاسی شهید سیدمجتبی نواب صفوی اگرچه فراوان بوده‌اند، به استحصال و ثبت خاطرات ایشان کمتر اقدام شده و آنچه در دست است، نسبت به آنچه باید باشد، اندک می‌نماید. آنچه پیش روی شماست خاطرات زنده‌یاد حسین اکبری، یکی از یاران دیرین رهبر فدائیان اسلام، است.
گفت: تک و تنها دین خدا را یاری می‌کنم تا وقتی که شهید بشوم!
حضرتعالی در تدارک مقدمات اعدام احمد کسروی نقش بارزی داشتید؛ ماجرا از چه قرار بود؟
بسم‌الله الرحمن الرحیم. احمد کسروی با کتاب‌ها، روزنامه و سخنرانی‌هایش دائم به اسلام و احکام اسلامی توهین می‌کرد و هر قدر هم که نصیحتش می‌کردند، دست از این کار برنمی‌داشت. یک روز من و شهید بزرگوار سیدمجتبی نواب صفوی (رضوان‌الله تعالی علیه) و چند تن از دوستان در منزل آقای حاج سراج انصاری بودیم و در آنجا وضو گرفتیم و چند آیه قرآن خواندیم و همگی پشت قرآن را امضا کردیم که دست هر کداممان که به کسروی رسید، او را زنده نگذاریم! قرار شد قبل از این کار هم، موضوع را با همسرانمان در میان بگذاریم. من هم این کار را کردم و به زنم گفتم: اگر یک وقت دیگر مرا ندیدی، گریه و زاری به راه نیندازی و شکایتی نکنی، چون تکلیفی به عهده من هست که باید آن را انجام بدهم. بعد هم ریشم را تراشیدم و کلاه‌شاپو به سر گذاشتم! خانم خیلی تعجب کرد و پرسید: این کارها برای چیست؟‌ گفتم: حالا که هم‌قسم شده‌ایم، به تو می‌گویم که تصمیم گرفته‌ایم کسروی را بکشیم، حتی اگر ما را با مسلسل سوراخ سوراخ کنند! خانمم خیلی ناراحت شد. رفتم کتاب «پیرامون اسلام» کسروی را آوردم و گفتم: این را بخوان تا بدانی چرا این تصمیم را گرفته‌ایم. گرفت و کمی خواند و دید که به حضرت صادق(ع) توهین کرده! قبول کرد که اگر در این راه کشته شدم، با افتخار فرزندانم را بزرگ خواهد کرد، به شرط اینکه او را در ثوابی که در آخرت خواهم گرفت، شریک کنم.
 
سیدمجتبی نواب صفوی
 
قرار شد در کجا کسروی را بزنید؟
ما که اسلحه گرم نداشتیم. من یک چیزی شبیه عصا ــ که سرش برنجی بود ــ تهیه کردم. کسروی شب‌های شنبه در خانه‌اش جلسه می‌گذاشت و دخترها و پسرها را جمع می‌کرد و برایشان حرف می‌زد. شهید سیدحسین امامی و آقاسیدعلی امامی و آقای جوادی و آقا جواد مظفریان با سر و شکل بچه پولدارها و خیلی شیک، طوری که کسی کوچک‌ترین شکی به آنها نمی‌کرد، به این جلسات می‌رفتند و یک‌جورهایی خودشان را جزء تابعین کسروی جا زده بودند. یک شب منتظر بودیم تا این برادرها صدایشان بلند شود و بریزیم در خانه کسروی و کارش را بسازیم! در جلسه صندلی‌ها را طوری می‌چیدند که دخترها جلو بودند، زن‌ها پشت سرشان و مردها عقب. به این ترتیب دست برادرها به کسروی نمی‌رسید که بتوانند کاری بکنند.
وقتی دیدیم این‌طور است، تصمیم گرفتیم اعلامیه چاپ کنیم و از حکومت بخواهیم که کسروی را محاکمه کند. شاه خودش اعتقادی به اسلام نداشت، اما مملکت اسلامی بود و او هم در مجلس قسم خورده بود که حافظ مذهب جعفری است. به همین دلیل می‌شد او را زیر فشار گذاشت که کسروی را به جرم اهانت به اسلام و تشیع محاکمه کند. به همین دلیل تصمیم گرفتیم این درخواست را در اعلامیه‌ای بنویسیم و پخش کنیم.
 
هزینه چاپ و تکثیر اعلامیه را چگونه تأمین کردید؟
هزینه کلیشه‌سازی و تکثیر آن حدود چهارصد تومان می‌شد که ما رفتیم پیش آقا شیخ محمدحسن طالقانی و ایشان قبول کرد که هزینه‌اش را بپردازد. طرفداران کسروی شنیده بودند که قرار است علیه کسروی اعلامیه چاپ شود و من دنبال تهیه کلیشه‌اش هستم و دنبالم می‌گشتند. شانس آوردم موقعی که از کلیشه‌سازی بیرون آمدم، آنها پشت سرم ریخته بودند آنجا و مرا پیدا نکردند! من با آقای کریم آزادی، رئیس چاپخانه مجلس، آشنا بودم. پیش او رفتم و خواهش کردم که از این کلیشه هزار تا برای ما چاپ کند. او که خیلی ترسیده بود، گفت: ببر بده روزنامه «اطلاعات» برایت چاپ کند، اینجا اصلاح نیست! با کمک برادرها پولی تهیه کردم و رفتم چاپخانه «اطلاعات». خوشبختانه آن روز عباس مسعودی آنجا نبود. برای چاپ اعلامیه پول زیادی خواستند که خوشبختانه داشتیم. خلاصه به هر مکافاتی که بود، سریع کلیشه را گرفت و چاپ کرد و داد به ما. مسعودی که می‌آید، داد و بیداد راه می‌اندازد که با چه مجوزی چنین چیزی را چاپ کردید؟‌ خلاصه ما تعدادی از اعلامیه‌ها را در بازار و میدان توپخانه به در و دیوارها زدیم و تعداد بیشتری را در پاکت‌هایی که از قبل آماده کرده و روی آن نوشته بودیم فدائیان اسلام، قرار دادیم و با کمک برادران خیلی سریع به خانه‌های وزرا و وکلا و مسئولین رژیم تحویل دادیم. بعد هم قرار شد که اگر حکومت به این اعلامیه ترتیب اثر نداد، پشت‌بندش اعلامیه‌های دیگری توسط افراد تهیه و پخش شود.
 
شما هم در تهیه این اعلامیه‌ها مشارکت داشتید؟
من در پخش آنها کمک می‌کردم. یک روز من و آقای حسن اسماعیلی مأمور شدیم که اعلامیه‌ها را از دروازه‌ شمیران تا مجلس، به دیوارها بزنیم. آقای اسماعیلی گیر افتاد و خواستند او را به کلانتری ببرند که من گفتم: ایشان هیچ‌کاره است، من اعلامیه دادم که بزند. مرا در حالی که خورجین دوچرخه‌ام پر از اعلامیه بود، به کلانتری بردند و آقای اسماعیلی را آزاد کردند. در آنجا بودم و از من بازجویی می‌کردند که یک وقت دیدم مرحوم نواب آمد و سر مأمورین داد زد: «چرا آقای اکبری را گرفته‌اید، ایشان تقصیری ندارد، احمد کسروی باید محاکمه بشود و ما هم همین را می‌خواهیم». نهایتا آقای نواب و مشهدی حسن دولابی ــ که این اعلامیه‌ها را تهیه کرده بودند ــ را در کلانتری نگه داشتند و ما را آزاد کردند. فردای آن روز، حکومت نظامی بود و نمی‌شد دسته‌جمعی به کلانتری رفت؛ برای همین فردای آن روز هشت نفر، هشت نفر رفتیم کلانتری تا آخر سر شدیم سیصد نفر! از ما پرسیدند: اینجا چه کار دارید؟ گفتیم: با شیخ مهدی هستیم! رئیس کلانتری که این جمعیت را دید، خیلی ترسید. بعد هم به سرکلانترها و مجلس شورای ملی و نخست‌وزیری و هر جا که دستش می‌رسید، اعلامیه ما را داد که اگر کسروی را محاکمه نکنید، بازار و شهر شلوغ و از کنترل امثال من خارج می‌شود!
خلاصه دولت مجبور شد کسروی را برای محاکمه احضار کند. قرار شد موقعی که در دادگاه حاضر می‌شود، کلکش را بکنیم. کسروی دو تا محافظ گردن‌کلفت داشت و همه از نزدیک شدن به آنها می‌ترسیدند! اسلحه گرم هم که نداشتیم و با اسلحه سرد، مشکل می‌شد این کار را کرد. در روز دادگاه، یکی از برادرها که استوار و قاری قرآن بود، لباس افسری پوشید و یکی از برادرها که گروهبان بود، همراه با برادران دیگر وارد دادگاه شدند. تا مأموران آنجا بیایند به خودشان بجنبد، اینها مهلت ندادند و ریختند و با اسلحه سرد قال قضیه را کندند!
 
در آن ماجرا از فدائیان اسلام هم، کسی کشته شد؟
نه؛ ولی دست شهید حسین امامی و پای آسیدعلی امامی تیر خورد و مجروح شدند. برادرها الله‌اکبرگویان از دادگستری آمدند بیرون و صدایشان در سالن پیچید. بازپرس و بقیه اداری‌ها، از ترسشان توی اتاق‌ها رفته و درها را به روی خودشان قفل کرده بودند! برادرها از فرصت استفاده کردند و سوار ماشین‌ها شدند و آمدند لباس‌هایشان را عوض کردند. برادران امامی را به بیمارستان بردند که زخم‌هایشان را پانسمان کنند. آسیدعلی‌آقا امامی ــ که جوان بسیار غیوری بود ــ به پزشکی که می‌خواست پایش را پانسمان کند، گفته بود: زودتر این خون‌ها را پاک کن که خون کثیف کسروی است! پزشک ظاهرا به روی خودش نیاورده بود، ولی بلافاصله به اتاق بغلی رفته و به رئیس نظمیه تلفن کرده بود. هنوز خیلی نگذشته بود که یک ماشین پر از سرباز ریختند داخل بیمارستان و آنها را دستگیر کردند و بردند! بقیه برادرها رفتند خودشان را معرفی کردند که شریک جرم زیاد شود و نتوانند بلایی سر آنها بیاورند. به صلاحدید برادرها، من نرفتم و خود را معرفی نکردیم. خلاصه هفت نفر شدند و روزهایی که قرار بود محاکمه شوند، برادرها جمع می‌شدند و ازدحام می‌کردند. محاکمه‌شان هفت ماه طول کشید و بالاخره هم آزاد شدند.
جنازه کسروی را بردند قبرستان ظهیرالدوله که برادرها ریختند و شلوغ کردند و نگذاشتند آنجا خاکش کنند! بعد بردند بالای امامزاده قاسم، پای کوه دفنش کردند! آقای نواب دستور داد: هر جمعه بروید آنجا شلوغ کنید! بالاخره مجبور شدند محل قبرش را بخرند و دورش دیوار بکشند!
 
آیا مراجع تقلید و علمای بزرگ، ترور کسروی را تأیید می‌کردند؟
بعد از اینکه قسم خوردیم و پشت قرآن را برای قتل کسروی امضا کردیم، راستش من خودم دچار تردید شدم که آیا کسروی واقعا واجب‌القتل است یا نه؟ به همین دلیل خدمت آیت‌الله شاه‌آبادی رفتم و قضیه را به ایشان گفتم و ایشان واجب‌القتل بودن کسروی را تأیید کرد. با این همه به این مقدار اکتفا نکردم و خدمت آیت‌الله کاشانی هم رفتم و ایشان هم تأیید کرد. همین‌طور خدمت آیت‌الله  لنکرانی و آیت‌الله بهبهانی هم عرض کردم.
 
از روزهای اعدام حاجیعلی رزم‌آرا چه خاطراتی دارید؟
شش روز از ترور رزم‌آرا گذشته بود و همراه شهید نواب در منزلی بودیم که صاحبخانه خیلی ترسیده بود و می‌لرزید. آقای نواب زد توی سینه او و به من گفت: «اکبری! بلند شو برویم بیرون، اگر شده تک و تنها قیام و دین خدا را یاری می‌کنم تا وقتی که شهید بشوم!» بلند شدیم و آمدیم خانه خودمان. خانم نواب با فرزند کوچکش زیر کرسی خوابیده بودند. هنوز خیلی نگذشته بود که دیدیم درحیاط را می‌زنند! به خانم و بچه‌ها گفتم: نترسید، به خاطر آقای نواب آمده‌اند. در را باز کردم و دیدم یک‌سری مأمور اسلحه به دست تا ته کوچه به ردیف ایستاده‌اند. مرا زدند کنار و آمدند داخل. پرسیدم: چه می‌خواهید؟ گفتند: دنبال نواب می‌گردیم! پرسیدم: پس چرا آمده‌اید به خانه من؟ با اینکه اسلحه دستشان بود، باز هم می‌ترسیدند. مرا انداختند جلو و تمام سوراخ سنبه‌های خانه و حتی اتاق همسایه ما را هم گشتند! بعد اشاره کردند به خانم نواب و پرسیدند: کیست؟ گفتم: همشیره خانم من است! وقتی شهید نواب را پیدا نکردند، به من گفتند: کلید مغازه‌ات را بردار، باید برویم آنجا را بگردیم! شاگردی داشتم به اسم مشهدی عباس. خواب‌آلود آمد و در را باز کرد و مأموران ریختند داخل مغازه و همه جا را گشتند و بالاخره یک گونی پر از عکس سیدحسین امامی را پیدا کردند و با خوشحالی فریاد زدند: «پیدا کردیم، پیدا کردیم!» گفتم: «اگر این گونی مال من بود که هفت سوراخ قایمش می‌کردم!» مش عباس گفت: «دیروز که مردم توی بهارستان جمع شده بودند، پیرمردی آمد و این گونی را گذاشت اینجا و گفت: برمی‌گردم می‌برم، من هم خبر ندارم توی گونی چیست!» یک سیلی حسابی به مش‌عباس زدند و ما را بردند زندان. وسط راه حالی مش‌عباس کردم که هر چه از او پرسیدند، بگوید: نمی‌دانم! نیمه‌شب بازپرس‌ها آمدند که: اگر بگویی نواب کجاست، فورا آزادت می‌کنیم! گفتم: دولت با آن همه عظمتش نمی‌تواند او را پیدا کند، من از کجا پیدایش کنم؟ بیچاره مشدی‌عباس را هم یک کتک حسابی زدند که بگو استادت کجاها می‌رود؟ چه کسانی پیش او می‌آیند؟ ولی مش‌عباس حرفی نزده بود.
 
بالاخره معلوم شد چه کسی قضیه را لو داده بود؟
بله؛ یک بابایی بود به اسم کمالی که می‌آمد پیش آقای کرباسچیان و پول چاپ روزنامه «نبرد ملت» را به او می‌داد. بعدا معلوم شد که مأمور است و گزارش همه کارهای ما را ریز به ریز داده است.
بالاخره مرا محاکمه کردند و به زندان فرستادند. از آن طرف هم شهید نواب صفوی را گرفته بودند و من خبر نداشتم. ما حدود هشت نفر بودیم که ما را به زندان قصر بردند. جلوی زندان که رسیدیم، دسته‌جمعی شروع کردیم به فرستادن صلوات. صلوات‌های فدائیان اسلام طوری بود که لرزه بر اندام مخالفان می‌انداخت. یک شب به ما گفتند: قرار است آقای نواب را بیاورند. ما مدتی بود که ایشان را ندیده بودیم و خیلی خوشحال شدیم. کرباسچیان کنار من ایستاده بود و می‌خواست روی پای آقای نواب بیفتد که ایشان اجازه نداد. در دورانی که در زندان بودیم، یک شب کرباسچیان تب شدیدی کرد و آقای نواب شب تا صبح بالای سرش نشست و از او پذیرایی و برایش دعا کرد!
 
سیدمجتبی نواب صفوی
 
چگونه از زندان آزاد شدید؟
نمی‌دانم چه مدت در زندان بودم که یک وقت نصف شب آقای نواب آمد و مرا صدا زد و گفت: حکم مرخصی تو و مشهدی حسن دولابی آمده. گفتم: لابد حکم تیر من آمده ‍! گفت: نه، کسی که خبر را آورده، شناس است. نصف شب آمدند و ما را از زندان بردند بیرون. قرار بود ما را به مکانی که نمی‌شناختیم، ببرند. گفتم: هر دوی ما چندین ماه است که خانواده‌مان را ندیده‌ایم و با شما هیچ جایی نمی‌رویم. بالاخره از ما تعهد گرفتند که فردا صبح خودمان را معرفی کنیم و ما را سر کوچه‌مان پیاده کردند.
 
از تحصن در زندان برای رهایی شهید نواب چه خاطره‌ای دارید؟
زندانی‌ها را دو تا دو تا آزاد کردند و فقط شهید نواب را نگه داشتند. شهید واحدی برنامه‌ریزی کرد که باید برویم و در زندان متحصن بشویم و تا نواب را بیرون نفرستاده‌اند، از آنجا تکان نخوریم! حدود هشتاد نفر شدیم. قرار شد من و چند نفر دیگر به وضعیت خانواده افرادی که می‌روند و متحصن می‌شوند، رسیدگی کنیم. برادران رفتند و در زندان متحصن شدند و بیرون نیامدند. من با دوچرخه‌ای که داشتم، می‌رفتم و کم و کسری خانواده‌های آنها را در مدتی که در زندان متحصن بودند، تأمین می‌کردم. بالاخره یک شب مأمورین ناغافل می‌ریزند و متحصنین را زیر چوب و شلاق می‌گیرند. بعد هم از آنها تعهد می‌گیرند و از زندان بیرونشان می‌کنند. بعد از مدتی هم اعلام شد که قرار است آقای نواب آزاد شود. عده زیادی جلوی زندان رفتند و ایشان را با اسلام و صلوات آوردند منزل آقای صرافان در سرچشمه. کوچه را چراغانی کرده بودند و چند گوسفند را جلوی پای ایشان قربانی کردند. روزگاری بود. یادش به خیر!
https://iichs.ir/vdci.5avct1awubc2t.html
iichs.ir/vdci.5avct1awubc2t.html
نام شما
آدرس ايميل شما