«جلوههایی از روش تبلیغی شهید آیتالله حاج شیخ قاسم اسلامی» در گفتوشنود با هادی میرصادقی
هادی میرصادقی از آنان است که در نوجوانی با شهید آیتالله حاج شیخ قاسم اسلامی آشنا شد و تا هماینک به وی وفادار مانده است. تجلیل از شیخ و زنده نگاه داشتن نام او، از دغدغههای دائمی اوست. در چهلمین سالروز ترور مرحوم اسلامی، با او گفتوشنودی انجام دادهایم که نتیجه آن پیش روی شماست.
شما از چه دورهای و چگونه با آیتالله شهید قاسم اسلامی آشنا شدید؟ اولین خاطره دیدارتان با ایشان مربوط به چه سالی است؟
بسم الله الرحمن الرحیم. سال 1353 در نزدیکی منزل ما، هیئتی تشکیل میشد به نام هیئت بنیزهرا(س). ما در آن دوره کلاس قرآن میرفتیم و به ما پیشنهاد دادند که به آن هیئت نیز برویم. اولین دیدار ما با ایشان، در یک صبح جمعه در این هیئت بود که با لحن شیوائی معارف اهلبیت(ع) را بیان میکردند. ما حس میکردیم با بقیه فرق دارند؛ به عبارت دیگر، اثر سخنان حاج شیخ را در خودم قویتر میدیدم. بههرحال به خاطر جذابیت و اخلاص ایشان، رفتهرفته ارادت بیشتری پیدا کردیم و مرتبا آن جلسات را رفتیم و در خدمتشان بودیم تا وقتی که سعادت شهادت نصیبشان شد.

چقدر به ایشان نزدیک شدید و از این نزدیکی چه خاطراتی دارید؟
ما تقریبا در یک محله مینشستیم، اما قبل از آن مطلع نبودم که چنین شخصیتی در محله ما زندگی میکند. موقعی که رفتم و منبر ایشان را دیدم، بهرغم تبلیغاتی که دکتر شریعتی و طرفدارانش راه انداخته بودند، جذب شدم. در آن دوره، افکار دکتر شریعتی خیلی باب بود؛ لذا ایشان با سخنرانیهایی که ایراد کرد و با کتابهایی که نوشت و عمده آنها را از آیات قرآن و روایات استفاده میکرد، با گفتار ایشان ما متقاعد شدیم و چون میخواستیم در مسیری باشیم که مرضی امام زمان(عج) و اهلبیت(ع) باشد، سعی کردیم از افکار ایشان و نهایتا آن چیزی که خواست اهلبیت(ع) هست، پیروی کنیم.
سبک زندگی ایشان را چگونه دیدید؟
قبل از انقلاب به منزلشان نرفته بودم، ولی بعد از انقلاب ماهی یکی دو بار خدمتشان میرفتیم. البته اگر این لیاقت در ما ایجاد میشد که هر روز خدمتشان برویم، میرفتیم. گاهی میرفتیم و وجوه شرعیمان را میدادیم که البته ایشان قبول نمیکردند و فقط برایمان درباره حساب و کتابش توضیح میدادند. با رفقا عصرهای جمعه جلسات قرآن داشتیم که گاهی ایشان میآمدند. عمر شریف ایشان چندان ادامه پیدا نکرد که ما از وجودشان بیشتر بهره ببریم و سعادت شهادت نصیب ایشان شد. بعد از انقلاب هم با آن تنهاییای که برای ایشان پیش آمد، بیشتر در منزل بودند و تک و توک منبر میرفتند. ما هم سعی میکردیم زیاد مزاحم ایشان نشویم. ما کوچکتر از آن بودیم که بخواهیم وقت خالی ایشان را پر کنیم.
حساسیتهای ایشان در سخنرانیها بیشتر روی چه موضوعاتی بود؟ از سوی دیگر عدهای ایشان را به تندی متهم میکنند. آیا ایشان واقعا فرد تندی بود؟
البته طرف مقابل هم کم تند نبود و همیشه انبانی از ریشخند و متلک در آستین خود داشت! علاوه بر این، اگر اوراق کتاب زندگی را برگردانیم و به دوران مرحوم اسلامی برگردیم، میبینیم سبک 90 درصداز مردم در آن دوره همینطور بود. این نوع قاطعیت، حتی در ماهایی هم که در سطح ایشان نبودیم رواج پیدا کرده بود. در آن دوره این سبک رواج داشت و جواب هم میداد؛ بنابراین آن سبک، با سبک نسل فعلی خیلی فرق دارد. به نظرم، آن نسل نسبت به نسل فعلی ــ که همه خواستههایش توسط پدر و مادرها برآورده میشود ــ خیلی قویتر بود! تجربه به من اینطور ثابت کرده که شیوه کنونی، در عمل چندان مثبت نیست. خاطرم هست که مرحوم اسلامی در اول برخی منابر خود میگفت: هر کسی که میخواهد برود، همین الان برود!... وسط منبرش حق نداشتی بلند شوی! یک موقع پای منبرش چندهزار جمعیت بود. درمسجد قناتآباد، مسجد شیشه و جاهای دیگر. ایشان نه اینکه بخواهد خشونت به خرج بدهد، ولی بالاخره باید با قدرت مجلس را اداره میکرد. در سایر عرصهها هم همین جدیت را داشت. شاید به خاطر دلسوزیای که داشت، به خاطر دردهایی که در وجودش بود و نمیتوانست آنها را در کلمات بیاورد و بفهماند که چیزهایی که دارم میگویم برای خودم نیست؛ برای این است که واقعیت است.
وجه غالب فعالیتهای شهید اسلامی در دهه آخر حیات، مواجهه با دکتر شریعتی بود. آیا ایشان هیچ وقت وارد مناظره مستقیم با دکتر شریعتی یا طرفداران او شد؟ آیا جلسهای بود که ایشان حرفهایش را به شکل مستقیمتری زده باشد تا مثلا نوبت به بازگو کردن آن بر منبر نباشد؟
ایشان بارها گفته بود که آماده است مناظره کند. حتی کتابی با عنوان «سخنی چند با آقای علی شریعتی» نوشت و چند صفحهاش را هم خالی گذاشت که ایشان یا طرفدارانش جواب آن را بدهند. میگفت: بیایید با منطق بحث کنیم، ولی آنقدر به ایشان فحش و ناسزا میدادند که حد نداشت! ایشان میگفت: به این شکل که مسئله حل نمیشود! با تلفن به زن و بچه ایشان توهین میکردند. همیشه روی منبر کتاب همراهش بود و میگفت: هر کسی هر سؤالی دارد، مأخذ روایی همراهم هست و همه را از فحول علمای شیعه و حتی اهل سنت پاسخ میدهم، ولی در عمل کسی برای گفتوگو با ایشان نمیآمد! البته در مجالسی که در خدمت ایشان بودیم، کسانی میآمدند، سؤال میکردند، متوجه میشدند و میرفتند.
از برخوردهای طرفداران دکتر شریعتی با ایشان چه خاطراتی دارید؟
بعد از انقلاب، یک بار از در پشتی خانهشان رفتیم و دیدیم ایشان در وضعیت عجیبی روی زمین افتادهاند! گفتند: چند نفر برای ضربوشتم به خانه ما ریخته و عینک مرا را شکستهاند! تازه ما چند ساعت بعد رفته بودیم و این وضعیت بود. فکر کرده بودند دیگر ایشان فوت شده و رفته بودند! این برخوردها بود. در مجالسی که میرفتیم، بعضیها از روی عناد میآمدند و روی نقاطی که میدانستند حاج آقا ناراحت میشوند، انگشت میگذاشتند! خیلیها بودند که ازسربند سخنان دکتر شریعتی، سر از فرقان و منافقین و جاهای دیگر درآوردند، ولی حتی نام یکی از پیروان مرحوم اسلامی را در پروندههای قوه قضائیه پیدا نمیکنید. شاید فرد معروف و برجستهای در طرفداران ایشان نباشد، ولی مهم این است که ضربه هم نزدهاند، اما طرفداران شریعتی الی ماشاءالله، مخصوصا خیلیهایشان که در ظاهر خیلی هم لیّن صحبت میکردند، افکارشان درست نبود و سر از خیلی جاها درآوردند. من در همان دوره، گاهی در ذهن خودم میگفتم: اگر آقای اسلامی مثلا در فلان مسئله ملایمتر برخورد کنند، شاید مخاطبان بیشتر جذب بشوند، ولی ما نمیدانیم که در درون آن بزرگوار چه میگذشت. شاید واقعیتهایی را میدید و تشخیص میداد که نمیتواند موضوع را به مخاطب بفهماند و او را متنبه کند. ناراحتیاش برای خودش نبود، بلکه برای این بود که حقیقت اسلام و تشیع منکوب میشود.
در پاسختان به نکته جالبی اشاه کردید. داستان ضربوشتم ایشان توسط مخالفان از چه قرار بود؟
بعد از انقلاب بود. منزل آقای اسلامی دو تا در داشت. در بالایی از داخل کوچه بود و مراجعهکنندگان از آنجا میآمدند. یک اتاق هم بود که ارتباط مستقیم با داخل خانه نداشت و مراجعین از در وارد آنجا و از همان جا هم خارج میشدند. آنطور که من شنیدم، چند نفر از این در وارد شده و ایشان را زده و حتی عینکشان را شکسته و وضعیت بسیار نابهنجاری را برای ایشان ایجاد کرده بودند.
خود ایشان دراینباره چه گفت؟
هیچ حرفی نمیزد! ما از فرزندشان، آقا سعید و بقیه، شنیدیم. ما داخل منزل رفتیم، ولی من خودم را در مقامی نمیدیدم که بخواهم از حاج آقا سؤال کنم. من واقعا در مقابل ایشان این احساس را داشتم که هیچ وقت به خودم اجازه نمیدادم که بپرسم حاج آقا چه شد؟ هر چه ایشان خودش میگفت گوش میدادیم، ولی ایشان هم در این مورد چیزی نگفت.
درباره آثار منابر و تبلیغات دینی ایشان قدری صحبت کنید؟ شخصا دراینباره چه خاطرهای دارید؟
یک خاطره را از یکی از سالگردهای ایشان در ماه رمضان بگویم. ما جلوی در مجلس ایستاده بودیم که یک داش مشدی آمد و پرسید: «پسر حاج شیخ قاسم کیست؟» من و آقا سعید ایستاده بودیم. آقا سعید گفت: «من هستم». گفت: «میدانی پدرت چه خدمتی به ما کرد؟ من رانندهام و کارم طرفهای زاهدان و مناطق سنینشین است. از سال 1350 رانندگی میکردم و راننده بیابان هم هستم. میرفتم آنجا میماندم. همینقدر بگویم که من سواد ندارم، ولی هیچکدام از علمای سنی نتوانست مرا مجاب کند. چرا؟ چون پای منبر حاج قاسم بزرگ شده بودم. سواد سیکل هم نداشتم، ولی چون پای منبر ایشان چیزهای زیادی را یاد گرفته بودم، آنها نتوانستند حریفم بشوند!» این گفته شخصی است که در قناتآباد مینشست و نزدیک به هفتاد، هشتاد سال سن داشت! مرحوم اسلامی همیشه خودش میگفت: این چیزی که من دارم میگویم مغز دین و مغز ولایت است که وقتی گیر افتادید، بتوانید جواب بدهید! واقعا در ولایت اهلبیت(ع) از اول تا آخر منبرشان، شاید چهل، پنجاه روایت در مقام و عصمت اهلبیت(ع) میگفتند.
بعد از انقلاب احتمال ترور ایشان را چقدر میدادید؟
خودشان بارها میگفتند. ما آنقدر بینش نداشتیم که متوجه این موضوعات بشویم، ولی خودشان بارها میفرمودند.
چه میگفتند؟
یکی از حرفهای ایشان بالای منبر این بود که با کلامی خیلی عامیانه و خودمانی از خدا شهادت میخواست. یک بار روی منبر خیلی منقلب شد و گفت: «اگر امیرالمؤمنین(ع) مرا در حال انجام وظیفه با خودش نبرد، روز قیامت با او قهر میکنم!» گریه میکرد و میگفت. وارد جزئیات قضیه نمیشوم، ولی بعضیها لیبرالهایی که در آغاز انقلاب سمت داشتند، اشاره کرده بودند که ایشان چرا هنوز در قید حیات است. بنابراین امکان وقوع چنین حادثهای تا حدودی ایجاد شده بود.
شما از خبر شهادت ایشان چطور مطلع شدید و آیا توانستید خودتان را بالای سر ایشان برسانید؟
بله؛ عرض کردم که منزل ما با منزل ایشان، پنج دقیقه راه بود. من سر سفره افطار نشسته بودم که سر و صدا را شنیدم. بلند شدم و رفتم و دیدم خانه ایشان شلوغ شده و پیکرشان هم آنجا افتاده است! یک عده آمدند و جنازه را جمع کردیم. فردا صبح پیکر ایشان را به مسجد ارک بردیم و برای اینکه شلوغ نشود، تصمیم گرفتیم که نماز را سر قبر آقا بخوانیم. معطل کردند تا بعدازظهر بشود و روزهها به مشکل برنخورند. تابستان و گرما. بعد حرکت کردیم به سمت بازار. اولین شعاری که جمعیت دادند، علیه دکتر شریعتی بود. کلام شریعتی در جوانها خیلی نفوذ کرده بود و شهادت آقای اسلامی باعث شد که مردم یک مقدار با واقعیتها بیشتر آشنا بشوند و آن فضا تا حدودی شکسته شد. بعد هم که جنازه را بردند قم و آیتالله العظمی مرعشی نجفی بر آن نماز خواندند و آیتالله العظمی گلپایگانی هم قبر دادند. یادش به خیر.