«جلوههایی از منش اجتماعی و انتقادی شهید آیتالله حاج شیخ قاسم اسلامی» در گفتوشنود با سعید اسلامی
امروز مصادف است با چهلمین سالروز شهادت آیتالله حاج شیخ قاسم اسلامی. هم او که دغدغه صیانت از حدود و ثغور معارف اسلامی و شیعی داشت و نهایتا نیز جان بر سر این امر نهاد. در گفتوشنودی که پیش روی دارید، سعید اسلامی، فرزند آن مرحوم، به بیان خاطراتی از سیره پدر پرداخته است.
شما در شب 15 رمضان سال 1358، شاهد رویداد ترور پدر بودید. برای مخاطبی که برآن است که برای اولینبار این داستان را بشنود، آن را به دقت نقل کنید.
بسم الله الرحمن الرحیم. خاطرم هست در همین شبی که جنابعالی به آن اشاره فرمودید، من در حیاط بودم و وقت اذان مغرب بود. موقعی که پدرم داشتند از کنار من رد میشدند، صدای اذان میآمد. ایشان میخواستند وضو بگیرند. درب منزل زدند. برادر من رفت در را باز کرد و مراجعین گفتند که با پدرم کار دارند. حیاط ما راهرویی داشت و بعد به درب ورودی میرسید. محوطه مدور و حوض در عقب آن، و راهرو درجلو بود. جلوی منزلمان هم پردهای داشت که وقتی درب باز میشود، داخل حیاط دیده نشود. پشت من به درب حیاط بود و 6،7 متر تا آنجا فاصله داشتم. پدرم از کنارم رد شدند و به طرف درب رفتند. من ناگهان صدایی شبیه به انفجار ترقه را شنیدم!

پس صدا خیلی بلند نبود؟
نه؛ صدایی مثل ترقههای چهارشنبهسوری بود. من هم در آغاز تصور کردم صدای ترقه است! یک کمی تأمل کردم و صدای تیر بعدی آمد. صدای تیر دوم را که شنیدم، برگشتم و دیدم پرده دارد رو به عقب میرود! پدرم تیر خورده بودند و داشتند میافتادند روی زمین! دیگر حال خودم را نفهمیدم و ضاربین را هم ندیدم.
دیگران چگونه اطلاع پیدا کردند و جمع شدند؟
یکمرتبه شلوغ شد و همه محله ریختند توی خانه ما. من متوجه نشدم چه کسی به آنها خبر داد. همسایهمان در آن لحظه داشت در مغازه روبهرویی خرید میکرد و متوجه شد. بقال هم میگفت: من ضارب را دیدم، ولی تا آمدم حرکت کنم، او فرار کرد! ایشان آمد و دستهای پدرم را گرفت، من هم پاهای ایشان را گرفتم و بردیم به حیاط منزل. من فقط همین کار را توانستم بکنم و دیگر نفهمیدم چه کسی آمد، چه کسی رفت! اصلا در حالت عادی نبودم و منقلب شده بودم.
ظاهرا از همان روز، برای برادرتان هم مشکلاتی پیش آمد؛ اینطور نیست؟
بله؛ ایشان بر اثر آن حادثه مریض شد و هنوز مشکلاتی دارد. فقط برادرم هم نبود. خود من تا پنج، شش سال حالت عادی نداشتم! زندگی همهمان به هم ریخت! اینها اثراتی است که من روی خودم دیدم. حتما روی بقیه هم اثراتی گذاشته بود. ما خیلی به ایشان وابسته بودیم.
اگر بخواهیم اصل قضیه را بهتر بفهمیم، باید به سوابق برگردیم. قطعا شما از مبارزات و زندان رفتنهای ایشان خاطراتی را به یاد دارید. قدیمیترین خاطره خودتان دراینباره چیست؟
قدیمیترین خاطره خود من، مربوط به دوران بچگی است که مادرم ما را به زندان قصر میبرد. اگر اشتباه نکنم پنج، شش سال داشتم. ایشان را به خاطر منبرهایشان دستگیر کرده بودند. قدیمها خیلی برف میآمد. من هم کوچک بودم و با والده رفته بودم جلوی زندان و برف خیلی اذیتم میکرد...
سوابق نشان میدهند که مرحوم اسلامی از دوران جوانی، اهل مبارزه و در ماجرای مبارزات نهضت ملی هم فعال و از اطرافیان مرحوم آیتالله کاشانی بود. چه شد که حساسیت ایشان به ساختارشکنیهای دینی و تأویل و تفسیرهای غلط در این حوزه جلب شد؟
البته ایشان در کنار مبارزات سیاسی، از دیرزمان اهل مواجهه با فرق انحرافی بودند. سابقه این رویکرد به دوره کسروی برمیگردد. فعالیتهای سالهای پایانی عمر ایشان هم، دنباله همان قضایا بود و ایشان از ابتدا در این مسیر حرکت میکردند، منتها در این اواخر خیلی برجسته، مشهود و گسترده عمل میکردند؛ چون این معضل داشت خیلی حسابشده و با برنامه پیشروی میکرد.
براساس اطلاعاتی که دارید، ایشان هیچ وقت مستقیم و بدون واسطه با دکتر شریعتی صحبت کرد؟
نه؛ ایشان دعوت کرده بود که اگر میخواهید، میتوانید بیایید صحبت کنیم، منتها ایشان یا اطرافیانش نپذیرفتند و نیامدند. خود پدر مشکلی نداشت و آماده بحث بود. این را در برخی منابر هم بیان میکرد.
در آن دوره از علما و فضلای مشهور چه کسانی با ایشان همفکر بودند؟ آیا ایشان در این قضیه تنها مانده بود یا دیگران هم با ایشان همراهی میکردند؟
استنباط من این است که ایشان خیلی تنها بودند! گاهی مقداری گلایه میکردند، ولی در عمل که میخواستند آن را نشان دهند، برایشان سختتر بود. نمیخواهم از بعضی از زعمای بزرگ نام ببرم، ولی به هر تقدیر یادم هست که احساس میکردم یک مقدار از آنها هم دلگیر بودند.
بخشی از فعالیتهای ایشان در این حوزه، معطوف به تألیف کتب بود. از اهتمام ایشان به این مسئله چه خاطراتی دارید؟
من دراینباره واقعا از ایشان درس میگرفتم و الگوی من بودند. ایشان لحظهای وقتشان را تلف نمیکردند و برای همه کارهایشان برنامه داشتند. غیر از مواقع استراحت، دائم سرِ کتابهایشان بودند. ما وقتی شام یا ناهار میخوریم، بعد از آن گپ و گفت و استراحتی داریم، ولی ایشان قاشق آخر را که به دهانشان میگذاشتند، صاف سر نوشتن کتابهایشان میرفتند. خیلی شدید کار میکردند. من واقعا از ایشان الگو میگرفتم که مثلا با زبان روزه چطور کار میکنند. بعد از افطار دو سه ساعتی طول میکشد تا حال آدم سر جایش بیاید، ولی ایشان افطارشان که تمام میشد، بلافاصله سر کتاب و نوشتن میرفتند. من در درس خواندنم، از این حالت ایشان خیلی الگو میگرفتم. هرچند که دیگر حالا خود ما هم پیر شدهایم، ولی ایشان در آن دوره برای من خیلی الهامبخش بودند.
ظاهرا برای چاپ کتابهایشان دشواریهایی هم داشتند. داستان از چه قرار بود؟ با ایشان همکاری نمیشد؟
خاطرم هست که در دوران پیش از انقلاب، مدتی کتابهایشان را ضبط کرده بودند و نمیگذاشتند پخش شود. یک بار هم کتابهایشان را چاپ کرده بودند، اما مأموران ساواک آمده و کتابها را برده بودند! در چاپخانه کتاب فروشی اسلامیه. ایشان نذر و نیازی کردند. من حتی نوشتهشان را دارم که روی یک تکه کاغذ کوچک دعاهایی را کرده بودند و خواستههایشان را نوشته بودند. در آنها یکی برای قبولی من دعا کرده بودند و چند چیز دیگر، از جمله آزاد شدن این کتابها. بعدا ماجرا درست شد، ولی مزاحمتهایی هم برای اینکه این کتابها چاپ نشوند، وجود داشته است.
شنیدم که در این اواخر، دیگر کسی کتابهایشان را برایشان تایپ نمیکرد و خودشان این کار را میکردند. شما دستگاه تایپ داشتید؟ چه خاطراتی از این مسئله دارید؟
بله؛ دستگاه تایپ داشتیم. قبل از انقلاب هم ریختند در منزل ما که میخواهیم دستگاه تایپ و چاپ شما را بازبینی کنیم! فکر میکردند داریم با آن اعلامیه چاپ میکنیم؛ درحالیکه ایشان کتابهایشان را خودشان تایپ میکردند.
علتش این بود که با ایشان همکاری نمیشد؟
بله؛ البته «ماذا تقضون» را خودشان با دست نوشتند، ولی کتابهای دیگرشان را نیز خود تایپ و غلطگیری میکردند.
کتابها را با بودجه شخصی چاپ میکردند یا بانی داشت؟
از بودجه شخصی منتشر میکردند و قاعدتا چاپ یک کتاب هزینه سنگینی داشته است. همانطور که اشاره کردم، کتابفروشی اسلامیه هم با ایشان همکاری میکرد.
بعد از چهل سال سپری شدن از شهادت ایشان، داوریتان در مورد پدر و فعالیتی که در آن دوره داشتند چیست؟
من کار ایشان را اصولی میدانم. دین چیزی نیست که انسان بخواهد دائما ظاهر آن را عوض کند. انسان باید ببیند انبیا و اولیا چه گفته و کردهاند، سفارشهایشان چه بوده، در احادیث چه آمده است. جوان حالت شتابزده دارد و دنبال چیزهای جدید هست و شاید نتواند چیزهایی را که لازم است از دین درک کند. الان بیشتر دارد مشخص میشود که ایشان حامی دین و حامی اهلبیت(ع) بودند و به نظر من دارند بهتدریج بهتر شناخته میشوند؛ منتها باز هم یک مقدار باید بگذرد. به نظر من روش ایشان درست بوده است و جانشان را هم بر سرش گذاشتند.
با تشکر از فرصتی که دراختیار ما قرار دادید.